وزیر صاحب اروپا دیده و دموکراسی چشیده که با دندان خایی های سیاسی تباریاش سر افغانستان، نشان میداد که پست وزارت حق پدر و پدر کلانهایش است، در دهلیز وزارت با گردن شخ، مثل اینکه چوب دست وزیر دفاع را قورت کرده باشد، شخ و ترنگ راه میرفت.
پیش از او اوباشها، حاضر باش ها و پایدوهای امنیتیاش در دهلیز وزارت چنان تپ و دو میکردند که هیچ بنی بشر و جنبندهای توان جنب زدن را نمییافت و هیچ متحرکی حرکت و شور خورده نمیتوانست، اگر شیرین میخورد خو وای بر جانش!
در پشت میز صد گزه وزارت بدون تول و ترازو و بدون قپان فخر و غرور ملی میفروخت. سر کله گنجشکیاش را که مانند گدی پران ماهی گک واری مینمود گاهی بهسوی راست و گاهی به سون چپ لوت میداد،
معین وزارت را که از نفرهای رییس اجراییه بود، برابر پشم موهای زیر بغلش اهمیت نمیداد. رییس ها را برابر پوپک ایزار بند رییس جمهور تحویل نمیگرفت. حاضر نبود که ده تا مدیر عمومی را با یک چپن رییس جمهور قبلی مبادله کند.
یک روز معیین وزارت در دفتر انتظار, منتظر دستور وزیر بود، که از داخل دفتر وزیر چیغ:
»کمک! کمک! به لحاظ خدا به دادم برسین! اگر نی مره خات کشت!» بلند شد.
معین فکر کرد، که کدام تروریست و یا طالب انتحاری داخل اتاق کار وزیر شده واو را گروگان گرفته است و یا شاید ترور کند. خواست تا به کمک او بشتابد، مگر جان شیرین است و جان دیگران تلخ، ترجیح داد، که داخل اتاق نشود و خود را پشت کوچ پنهان کرد و برای سلامتی خود سنگر گرفت
سکرتر وزیر تشناب رفته بود و معین صاحب بهتنهایی نمیتوانست کاری کند.
باز صدای لرزان وزیر از اتاق کارش بلند شد، که داد میزد: «به لحاظ خدا کمک کنید، مره می خوره!»
معیین با شنیدن واژه «مره می خوره»، فکر کرد، که شاید، کدام بلا، ببلو، یا جند و یا کدام گرگ و یا سگ داخل اتاق وزیر شده است وشاید او را میخورد.
باز اندرز پدرش یادش آمد، که همیشه برایش میگفت:
پسرم در کاری که نه کار چی کار! در کاری که نه غرض چه غرض!
نه تنها که به کمک وزیر نشتافت بلکه پشت کوچ اتاق انتظار فروتر رفت، تا که سرش هم معلوم نشود.
مگر آواز وزیر مانند اینکه کسی از داخل کوزه چیغ بزند، یکبار دیگر فکر او را به خود کشانید.
سرش را از پشت کوچ «سنگر جهادیاش» بلند و کله کشک امپریالیستی و «سنودنی» کرد؛ اما دوباره از خیر مسأله گذشت و ترجیح داد، که در «پوستهای امنیتی» پشت کوچ اتاق وزیر در همان سنگر جهادیاش پنهان بماند. تا آسیبی که قرار است به وزیر برسد، به او نرسد.
کمک خواستنهای وزیر که اکنون بسیار زاری و عذر در آن نهفته بود، دل ماجراجوی معین را به تپش وجهش کشانید، این بار نتوانست، تا خود را در کوچه حسن لبو بزند، از پشت کوچ برآمد، نخست اینسو و آن سو نگریست و مانند پشکی که کدام گنجشک را در سر دیوار ببیند، آهستهآهسته خود را نزدیک دروازه وزیر رسانید. قلبش در تپش افتاده بود، دروازه دفتر وزیر را با انگشتش دقالباب کرد، آواز وزیر مانند مرغی که بگیل شده باشد و جنگ را باخته باشد، برآمد، که میگفت: بیا! بیا زود داخل شو و مره نجات بتی!
معین دروازه را باز کرد و کلهاش را داخل دفتر کار وزیر نمود دید که وزیر بالای میز صد گزهاش بالا شده و مانند چوچه سگی که در زیر باران خنک خورده باشد، میلرزد، و دستش را بهسوی گوشهای اتاق نشان میدهد و تنها میگوید:
معین صاحب! به لحاظ خدا نجاتم بتی، هله زود شو!
معین به داخل اتاق نگاه کرد، چیزی خطرناکی، بم دستی، گرگ، مار و هیچ حیوان درنده را در داخل اتاق وزیر نیافت، آرامش نگرفت از وزیر پرسید:
وزیر صاحب خیریت خو است، چرا ترسیدین و چرا بالای میز ایستاده شدین؟
وزیر که تنگش سست شده بود و زبانش در گلخند حمام ترس خشک، بدون اینکه از دهنش چیزی برآید: با اشاره دستش بهسوی کوچ نشیمن دفترم، م، م، م میگفت.
معیین فکر کرد، که کدام مار است، خودش نیز ترسید، زیرا در دوران جهاد در کوهها زور شصت مار را یکبار دیده بود، که یک رفیق جان مجانیش را در یک نیش به آن دنیا فرستاده بود، به یادش آمد، که مار کوچک منگری مادر ذاتی دوستش را هنگام استنجا نیش زده بود، زهرش آنقدر قوی بود، که بیچاره حتا کلمه ناخوانده شهید استنجا شده بود.
ترسید، گفت وزیر صاحب مار است؟ کجا است مار؟
وزیر در حالی که آب دهنش را به هزار دشواری قورت میکرد، گفت: نی نی نی! مو، مو، مو مو، و دوباره از سخن زدن ماند، معیین که هیچگاهی وزیر او را به سخن زدن نمانده بود، این بار او را چنان تتله وبیزبان یافته بود، که فکر کرد وزیر خودشان نی بلکه کدام وزیر گنگه دیگر است.
معیین یک خطوه پیش رفت، بازایستاده شد و گفت: وزیر صاحب موی است؟
وزیر گفت نی! نی! موش، موش! اونه اونجه سر کوچ بالا شده و میخواهد که مرا بخورد.
معیین با دیدن چوچه گک موش بالای کوچ، جرأت جهادیاش پدیدار گردید، نخست یک خنده بسیار بازاری کرد و سپس، آستینهایش را بر زد و با یک خیز شادی مانند چوچه گک موش را که او نیز از وزیر ترسیده بود گرفت. برای اینکه نشان بدهد، که از چیزی نمیترسد، از دُم موش گرفت واو بیچاره گک بیزبان و مردم شهید را در هوا معلق نگهداشت.
وزیر با دیدن موش در دست معیین چیغ زد، که احتیاط کو موش نخورید. معین با گفتن، نی وزیر صاحب ما جهادیها از موش نمیترسیم، خودش را جمع جور کرد و بهاصطلاح پنداند.
در همین هنگام چشم معیین به یک بوتل شیشهیی خالی که بالای یخچال وزیر گذاشته شده بود، خورد، آن را گرفت سرش را با دندانهایش باز کرد و موشک بیچاره یتیم و بیکس را داخل بوتل شیشهیی انداخت و سر بوتل را بست و موشک را در دست خود گرفت.
وزیر گفت: سمال کو اینسو نبیاریش، که مره نخورد.
معیین که وضع و ترس و رنگ پریده وزیر را دید با بوتل موش سوی وزیر رفت، وزیر از سر میز صد متره کارش پایین شد و خود را پشت چوکی پنهان کرد و گفت: معین صاحب به لحاظ خدا، به گور مردههایت، اوره به جان مه نبیار.
معین که وضعیت وزیر را آن چنان زار دید، باورش نمیشد، که همو وزیر یکسال پیش است، که معین را به شیزی اهمیت نمیداد، همرایش حتا دست دادن را شرم میپنداشت، هیچ گاهی نظریاتش را نمیشنید وزیر به این باور بود، که معیین نفر رییس اجراییه است و خودش نفر رییس جمهور. از اینرو شاید به دستور رییس جمهور قصه معیین را در کله پزی خلیفه عبدل مفت کرده بود.
معین اینک کارد قدرتش دسته یافته بود، موش را بهسوی وزیر نشان داد، وزیر گفت:
معین صاحب به لحاظ خدا چوچه دار هستم، این موش لعنتی را سوی مه نبیار، که سکته میکنم و خونم در گردنت میشه.
معین گفت: و زیرک ترسندوک موش را به جانت به یک شرط رها نمیکنم، که پیشنهادهای مره قبول کنی؟
وزیر گفت: هزار دفعه تمام پیشنهادهایت قبول است، بگو چی میخواهی؟
معین گفت: اول صلاحیتهای اجراییوی مره که سلب کردی آزاد کو!
وزیر گفت: قبول است.
معین گفت:قرار داد تیل وزارت را که با خسر بریت عقد کردی، با خسر بری مه شریک بساز.
وزیر گفت: قبول است.
معین گفت: فرمان بچه خاله مرا که رییس صاحب اجراییه به حیث رییس عمومی مالی واداری مقرر کرده است مگر آن را در روک میزت قید کردی، اجرا کو.
وزیر گفت بچشم، همی دستی (فرمان مقرری پسر خاله معیین را از خانه میزش کشید و نوشت، ملاحظه شد، طبق فرمان رییس صاحب اجراییه مقرریشان اجرا گردد و به دست معیین داد)،
معین گفت:معاشهای ماهیانه ۳۵۰ نفر کارمند خیالی را که گویا در ولایات دور دست با امتیاز اضافه کاری کار میکنند و تنها در جیب خود میاندازی، نصف آن را برای من بدهید.
وزیر گفت: قبول است.
معین گفت: فرمان مقرری بچه کلانم مه به حیث سفیر در آلمان که در خانه میز رییس جمهور قید شده است، از نزد رییس جمهور خلاص میکنی؟
وزیر گفت: اگر به گپ مه کنه. بلی! مگر مه یک راه حل دیگر برایت نشان میدهم، با همین موشک برو نزد رییس جمهور او هم از موش میترسد، موش را نشانش بتی، و بگو اگر فرمان تقرری پسر بزرگ مه امضآ کردی خوب، اگر نی به جانت اینه همی موش را رها میکنم. صد در صد مطمیین باش، که چیغ می زند، یا ضعف می کند و یا عاجل فرمان مقرری پسرت را امضآ می کند.
معین که اینک کارهایش را اجرا شده میپنداشت، با موشکش رفت به جان رییس جمهور!
پایان
۲ ماه می ۲۰۱۶ ترسایی برابر ۱۳ ماه اردیبهشت یا ثور ۱۳۹۵ خورشیدی