در نوشتهء حاضر، میخواهم به سلسلهء بحثها پيرامون معضلات درون جامعهء افغانستان، در مورد دو مسألهء بااهمیت ديگر: ساختار نظام دولتی و سيستم اداری کشور، که از مسايل داغ اختلاف بين شخصیتها و برخی نهادهای سياسی و حتی سرگروههای تنظيمی و جنگ سالاران جهادی که تازه و از روی اجبار به سياست رو آوردهاند میباشند، نکاتِ چندی را با بيانات ساده و مثالهای زنده، خدمت دوستان به عرض برسانم.
در افغانستان کنونی و در موجوديت نظاميان ايالات متحدهء امريکا، بااینکه بهر نوع تهديد و خطر کودتا به غرض سقوط دولت مرکزی، عجالتاً پايان داده شده و به باور زياد، خود کامگیها، خانه جنگیها و استقرار حکومتهای ملوک الطوائفی سالهای هفتاد خورشيدی تکرار نخواهند شد، اما عوامل باز دارندهای فراوانی در درون نظام و در راه استقرار و تحکيم پایههای دولت که متأسفانه به دليل حمايت خارجی و فساد درون دستگاه اداریاش، مؤفق نيست و لذا پشتوانهء مردمی ندارد، هنوز موجود اند.
اگر اپوزيسيون مسلح عمدتاً (طالبان) که بنا بر احصائیههای اخير مقامات وزارت دفاع امريکا (پنتاگون)، تقريباً 30 در صد کشور را به گونهای در تحت سلطه دارد و يک تهديد بزرگ و حساب شده بشمار میرود، کنار بگذاريم، اپوزيسيون خطرناکتر ديگر اما درونی، که همانا خود کامگان تنظيمی و جهادی ديروز يا همان «ماران درون آستين» امروز اند، که بنا بر ملحوظات معين و لزوم ديد امريکائيان، هنوز به نوعی در قدرت شاملاند، ولی از تصفيه و محاسبات آينده، بهشدت بيمناک و هراسان به نظر میرسند. (۱)
سران برخی گروههای تنظيمی در درون نظام، که گاهگاهی از فرط نشهء «جهاد» مست میشوند و موجوديت حامی دوران «جهاد و مقاومت» شان (امريکائيان) را سبکسرانه در اطراف خويش ناديده میگیرند و تهديد به بالا شدن دوباره به «کوه» ها را میکنند، اما در هوشیاریهای کم دوام شان ناگزير میشوند جامهای زهر شکست شان را خاموشانه سر کشند و به گذار و ضرورت صلح آميز (تبديل تفنگ به قلم) لبيک گويند و در عوض به رقابتهای سياسی دست بزنند، اما آنگونه که خود میدانند با کدام گذشته، استعداد، داشته و چانته؟!... لذا به مثابهء «خار بغل» دولت باقی مانده و گاهگاهی تقليد وارانه سر و صداهای مبنی بر تبديل نظام «رياستی» به «پارلمانی» و یا هم «فدرالی» ساختن سيستم اداری کشور را سر میدهند!
تغيير نظام از «رياستی» به «پارلمانی»، يعنی کم و محدود ساختن صلاحیتهای «ارگ» (رئيس جمهور) و تقسيم صلاحیتها به ساير ارگانها و موازی با آن ايجاد سيستم «فدرالی»، يعنی دادن آزادیهای بيشتر داخلی و خود مختاریها به حکومتهای محلی در سيستم دستگاه اداری کشور.
نخست، مسأله تغيير نظام «رياستی» به «پارلمانی» و ویژگیهای آن را بررسی میکنیم:
جای شک نيست که نظام «پارلمانی»، از تمرکز قدرت و صلاحیتهای رئيس جمهور در رأس دولت میکاهد و مقام رياست جمهوری را بيشتر بيک مقام اعزازی و سمبوليک مبدل ساخته و قدرت را بين ارگانهای ديگر دولتی از جمله حکومت و پارلمان تقسيم میکند و بدین گونه نظام دولتی را بيشتر «دموکراتيزه» میسازد، يعنی که در آن ارادهء مردم بيشتر تجلی مییابد، اما نگارنده نسبت به اين مسأله در افغانستان کنونی، که هنوز جنگ ادامه داشته و فساد در درون دستگاه دولت بيداد میکند، بيشتر خواهان حفظ نظام «رياستی» بوده و به اين عقیدهام که، کشور بيک دولت قوی، متمرکز و مرکزی و يک رهبر کمتر «دموکرات» نيازمند است!
ناگفته پيداست که دنيای امروز، دنيای تقليد و آموختن از يکديگر است و ساختارهای سياسی نيز مانند عرصهء تکنولوژيک مرز نمیپذیرند و «جهانی» میشوند، اما به باور من، هر ساختار و تقليد از مودل های سياسی جهان، به شمول پارلمانی ساختن نظام و فدرالی نمودن سيستم اداری کشور، بايد آگاهانه و توسط مردم پذيرفته شوند و شکل بگيرند، ورنه استقرار و دوام نمیآورند.
«ما» تجارب تلخی از گذشته داريم و در عمل ديديم که تمام ساختارهای دولتی و سیستمهای اقتصادی چهل سال اخير در افغانستان، از اعمار «سوسياليسم» حفيظ الله امين تا «دموکراسی» حامد کرزی، همه تقليدی و همراه با جنگ و خشونت وارد شدند، آنچه دليل شدند بعداً پای مداخلات خارجی به ميان آيد و نظامها مستقر نشوند!
«کارل مارکس»، بعد از شکست کمون پاريس، (اولين حکومت زحمتکشان در تاريخ بشريت از ۲۶ ماه مارچ تا ۲۸ ماه می ۱۸۷۱)، گفته بود: «انقلاب زمانی ارزش دارد که بتواند از خود دفاع کند!».
با در نظر داشت اين گفتهای علمی و بسيار ارزشمند، ما بهخوبی مشاهده میکنیم که در عقب تمام رویدادهای چهل سال اخير افغانستان، حتی به شمول اعلام جمهوريت ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ سردار محمد داؤد، مردم نه ايستادند و بنا بر گفتهء بزرگ مرد تاريخ «کارل مارکس»، از حاکمیتهای نو دفاع نکردند و تاريخ در کشور ما، ظاهراً برعکس توقع، به عقب بازگشت و همان شاه سابق (محمد ظاهر) که زمانی به آدرس اش بر رسم تمسخر مینوشتند: «گاو پير، کنجاره خواب میبیند!»، بعد از چهل سال دوباره به وطن برگشتانده شد و لقب اضافی و مضحک «بابای ملت» را نيز به او دادند و بعد از مرگش، با عزت و حرمت فراوان در پهلوی پدرش در «تپهء مرنجان» خواباندند.
رویدادهای چهل سال اخير افغانستان، در ظاهر امر و در قالبهای تاريخی و برداشتهای علمی آن زمان (ماترياليسم تاريخی) نمیگنجند، اما اگر در عُمق آنها فرو رويم و از خود خواهیها اندک بکاهيم، نه تاريخ غلط گفته بود و نه هم جامعه شناسی مارکس (ماترياليسم ديالکتيک و تاريخی)، بلکه اشتباه از سران و ليدران سياسی و بازیهای بزرگ جهانی و منطقوی ابر قدرتها بود که افغانستان يکی از قربانيان بزرگ آنست!
ببينيد، شاه سابق درست بعد از چهل سال دوباره برگشتانده میشود، ولی ساير ليدران و رهبران بعد از تحولات ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ خورشيدی تا هفتم اکتوبر ۲۰۰۱ ميلادی، به شمول محمد داؤد پسر عموی شاه، به چه سرنوشتهای دردناک میرسند.
آيا اين رویدادها همه علمی و قانونمند بودند، يا علاوه از اينکه بر میگردد به ناآگاهی و کهنه پسندی مردم ما که ريشه در تاريخ، اقتصاد ويران و فرهنگ نيمه پوسیدهای عقبگرايانه دارد، ساختهای دستان بيگانه نيز بودند، آنانی که بر طبق سناریوهایی که در عقب دروازههای بستهء ياست در خارج ساخته شدند، عمل کردند و همهای رویدادها را بر «ما» تحميل نمودند؟!
واقعيت آنست که، مردم افغانستان برای رویدادها و تحولات پی در پی ايکه در چهل سال اخير ولی اکثر تقليدوار از بيرون تحميل شدند، آماده نبودند. همين امروز را در نظر گيريم: آيا تبليغات گروههای مسلح عقبگرا در بين مردم بيشتر چسپ دارد يا از دولت مُدرن پسند بر سر اقتدار؟
متأسفانه پاسُخ آنست که پایههای فکری، اعتقادی و کهنه پسندی اپوزيسيون مسلح در بين مردم، بااینکه هر روز مردم قربانی میدهند و به گونههای مختلف متضرر میشوند، بيشتر و قویتر از دولت بر سر اقتدار است. به عبارت ديگر، اگر در دوران «جنگ سرد»، تنظیمهای جهادی ديروز بر افکار اکثر مردم حکومت میکردند و گروهگروه جوانان را زير نام «جهاد» به کشتارگاههای جنگ گسيل میداشتند، امروز جای شان را «طالبان» گرفتهاند و سران «مجاهدين»، در يک دولت وارده و دست نشانده و در موجوديت نظاميان امريکا و «اشغال» دوباره، در قدرت سهيم شده و ديگر حرفی از ادامهء «جهاد» بر زبان نمیآورند و زمين کابل را آلوده نمیدانند و آقای «سياف» با افتخار در پهلوی نظاميان امريکائی در کابل، عکسهای يادگاری میگیرد؟!
جالب است که اين تاريخ «بیرحم» نيز عوض شده است و مردم را زياد به انتظار نمیگذارد و در افشای چهرههای اصلی و نقلی، بهزودی عمل و قضاوت میکند و آنها را در زندگی خود آنها و به همان نسلهای شامل در جنگ و «جهاد» ديروز، رسوا و از هم تفکيک مینماید!...
شايد برخی دوستان و عزيزان بگويند که چرا بر مداخلات و تحريکات خارجی در زمينه هيچ و يا کمتر تأکيد داشتهام، که در پاسُخ بايد عرض کنم: اگر مردم ما به شکم سير میبودند، هرگز فريب تحريکات خارجی را نمیخوردند و کشور خود را با دستان خود ويران و بعد تسليم بيگانگان نمینمودند! بازهم گفتهء ديگری نغز به یادم آمد که: «زندگی مادی، تعيين کنندهء شعور اجتماعيست!»، راستی که يکی از دهها عامل جنگهای ديروز و امروز افغانستان، نادانی، فقر و بيکاريست!
چند مثال زنده و ساده:
اينکه میگویند «اردوی ملی» ما را پاکستان ويران کرد، من کاملاً موافق نيستم. جای شک نيست که در عقب آن ويرانکاری پاکستان قرار داشت، اما زمینههای مادی آن را بايد در درون جامعه و تاريخ و خبطها و اشتباهات رهبران و ليدران قبلی سراغ کرد!
آيا گاهی از خود پرسیدهایم که چگونه پاکستان توانست «اردوی ملی» ما را از راههای عملی ويران و نابود کند؟ پاسُخ اش چندان دشوار نيست: به جهادی گفتند: «سرش از ما، مال اش از تو!»، و جهادی چه کرد؟ بعد از آنکه سرباز و افسرش را بیرحمانه کشت، تانکهایش را منفجر ساخت و آهن اش را در بازارهای پشاور به «تول و ترازو» فروخت. طیارهها و توپها را همچنان، حتی تعميرهای سالم را به غرض فروش سيخ گول داخل ستونها و سقفها، از درون منفجر کردند و خلاصه آنچه بوی آهن میداد، از وطن کشيدند و فروختند.
جهادیها آنقدر نادان بودند، که حتی به افتخارات پدران شان در داخل «موزيم ملی» نيز رحم نکردند و علاوه از آنچه فروختند، برخی آثار را تحفه گويا زينت بخش سالون خانم «بینظیر بوتو» صدراعظم و «نصرالله بابر» وزير داخلهء وقت پاکستان نيز کردند!
لذا باجرئت میتوان گفت که، افغانستان از ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ و خاصتاً هفتم ثور ۱۳۵۷ خورشيدی به اینطرف، توسط خود افغانها، چور و ويران و افغان توسط افغان به قتل رسيده است!...
از بيانات فوق چنين نتيجه میگیریم که: تغيير نظام رياستی به پارلمانی در افغانستان نيز زمانی ضروری خواهد بود که مردم به آن درجهء از فهم و آگاهی برسند که در همکاری با دولت برای ريشه کن ساختن فساد و تحکيم امن و ثبات در کشور همکار شوند و بهصورت طبيعی نقش نظام «رياستی» را پائين آورده و دستگاه دولت را بيشتر دموکراتيزه سازند، نه اينکه چند «جنگ سالار»، برای اينکه از قوت دولت مرکزی در مبارزه عليه فساد، که شعار کنونی دولت و پافشاری حامیاش ايالات متحده است، بکاهند و بران تأکيد داشته باشند.
زمانی که اکثريت قريب بهاتفاق مردم به شمول جوانان تحصیلکرده و پوهنتون پاس ما، معنی واژههای «رياستی» و «پارلمانی» و تفاوت آنها را نمیدانند، چگونه اين تغيير به سود آنها انجام خواهد گرفت؟ معلوم دار از اين تغيير بازهم چند جنگ سالار و قاچاقبر مواد مخدر و اکثر اعضای جاهل و غير مستحق «پارلمان»، برای گريز از پنجههای قانون و ضعيف ساختن دولت مرکزی به غرض کنترول و تصفيهء حساب دولت با تروريستان و قاچاقبران درون نظام، از آن سود خواهند بُرد.
پس گذار از نظام رياستی به پارلمانی، زمانی نتيجه بخش خواهد بود، که مردم افغانستان در يک وحدت و همبستگی ملی نسبی و حد اقل آگاهی و هوشياری سياسی قرار داشته و نمايندگان واقعی خود را به پارلمان بفرستند تا بتواند واقعاً آنجا را به مثابهء «خانهء ملت» مبدل سازند و چون ديواری در برابر مبارزه با فساد قرار دهند.
گذار از نظام رياستی به پارلمانی، زمانی به نفع و سودِ تحولات دموکراتيک خواهد بود که صدراعظم کشور، بر اساس رأی شفاف و سالم مردم انتخاب و اکثر وزرای کابینهاش، خواهان مبارزهء شديد و بیامان عليه فساد در داخل دستگاه دولت باشند، در حالی که امروز فساد، خيانت، رشوت و وابستگی به شبکههای استخباراتی خارجی در ميان وزراء و اراکين بلند پايهء دولتی، از مقامات داخل «ارگ» شروع و تا پيادهء يک دفتر صادره و وارده در شاروالی ها، بيداد میکند.
از داشتههای بالا چنين نتيجه میگیریم که، برای انجام تغييرات بنيادی، منجمله تغيير در نظام سياسی و حکومتی، بايد در قدم اول آگاهی مردم را بالا برد و اين امکان را به آنها داد، تا در اين تغييرات سهم فعال گيرند، در غير آن اين تغيير فقط بر روی صفحات کاغذ و تبليغات دولتی باقی خواهند ماند و هيچ نقشی در ريشه کن ساختن فساد نخواهند داشت و حتی باعث افزايش آن نيز خواهد شد، زيرا صلاحیتهای شخص اول (رئيس جمهور) را محدود خواهد کرد.
در رابطه با بخش دوم بحث ما (فدرالی ساختن افغانستان)، موضع نگارنده تقريباً همان است که در رابطه با تغيير نظام رياستی به پارلمانی دارد!
نظام فدرالی در جهان امروز، يکی از مودل های تقريباً مؤفق در اکثر کشورهای جهان پيشرفته است، اما فراموش نکنيم که دنيای متمدن غرب، اين راه را در يک شب طی نکرده، بلکه محصول قرنها کار و پيکار مردمان اين کشورهاست!
فدرالی ساختن نظام سياسی يک کشور، به درجهء اول در وجود يک «ملت» واحد و در شرايط صلح میتواند اتفاق بيافتد. چگونه در اوضاع جنگی و در حالی که تقريباً نيمی از کشور بهصورت کامل در حیطهای حاکميت دولت نيست و اختلافات قومی، زبانی و مذهبی نيز به اوج خود رسيده و فقر و گرسنگی در بخشهای شرق و جنوب شرق و مرکزی افغانستان بيداد میکند، دولت مرکزی میتواند حاکمیتهای محلی را خود مختاری بدهد؟! هيچ عقل سالم چنين اقدام را در احوال کنونی، عملی و موافق با منافع عليای کشور نمیداند و گاميست در راستای تجزيه و وخامت بيشتر اوضاع نظامی – سياسی در کشور!
علاوه از مشکلات ذکر شده در فوق، نظام «فدرالی» به دلايل اتنيکی و کثيرالمليتی کشور ما نيز عملی به نظر نمیرسد، زيرا مهاجرين مربوط به اقوام مختلف و خصوصاً کوچیها در سرتاسر کشور را، چگونه در نظام «فدرالی» میتوان جابجا ساخت؟!
گرچه موجوديت اقلیتهای مليتی در نظامهای «فدرالی» ساير جوامع مشکلات جدی نداشته و حقوق آنها پايمال نگرديده، ولی اين مسأله در افغانستان کنونی که تعصبات قومی در سالهای اخير و تا امروز چه پيآمد های فاجعه باری داشته است، به اين زودی قابل حل و فصل نخواهد بود، از اينجاست که تا زمانی که «ما» به مرحلهء «ملت» و «مدرنيسم» نرسیدهایم و مسايل «قوم»، «زبان» و «مذهب»، بين ما حل و فصل نشده و اقوام کوچی نيز به شهروندان دايمی يکی از ولايات افغانستان تبديل و مسکن گزين نشدهاند، گذار به سيستم «فدرالی» نيز فقط يک رؤيا و خيال بیهودهای بيش نخواهد بود!...
چهارم فبروری ۲۰۱۷
پانویسها:
(۱): سازمان بینالمللی «سيگار»، همين چند روز قبل اعلام داشت که سرمایههای بانکی قدرتمندان در افغانستان را بررسی میکنند