در این روزها سرم روی شانههایم سنگینی میکند و از خود می شرمم، از سنتهایی که در تازهجوانی افتخارم بود و از دروغهایی که به نام تاریخ، به نام جغرافیا، به نام دین و به نام آدمیت به من آموخته بودند. از تمام آنچه که در دوره یادگیری در مکتب و مدرسه بنام فرهنگ افتخارآمیز یاد میشد. فرهنگی که فقط از ما بود نه از یهود و نصارا. با این خورجین ورم کرده کسی در جهان نه همطراز ما بود و نه لایق راز ما.
به من آموختند که جد بزرگ ما آدم نام داشت و او اولین پیامبر خدا بود، در بهشت میزیست و وقتی دلتنگ شد از پهلوی چپش جنس مادینه او را جدا کردند و کنارش نشاندند تا شاد گردد و بیهیچ زحمتی در باغ خدا به چرا مشغول باشد. بر او نه طاعتی فرض بود و نه عبادتی. چه عیش بیپایانی.
شجره مادر من به زنی بنام حوا میرسید که نه تنها پیامبر نبود بلکه تقدیرش با فریب خوردن و شیطنت همراه بود. به خاطر قباحت همین زن بود که جد بزرگ ما از بهشت رانده شد و بر زمین افتاد. زن از زمان خلقت حقیر، فقیر و سراپا تقصیر بود.
من فرزند زنی ناقصالعقل بودم که حق نداشت به هیچ آدمی نگاه کند و جغرافیای وطنش حرم سرا نام داشت. در گذشتههای دور همجنسان مادرم را در معابد قربانی میکردند تا غضب خدا نازل نگردد، به دریای نیل پرتاب میشدند تا احساس جنسی دریا ارضا گردد و کف به لب نیاورد. بخش بزرگ برده گان تاریخ زن بودند. از همین کابل خود ما صدها دختر جوان را همه ساله با توبره یی از خضاب و ترنگ روی به بغداد میفرستادند تا خاطر مبارک خلیفه مسلمین مکدر نگردد.
در آموزههای ادبی خداوندگاران شعر و ادب ما، زنها از جنس بد اند و فریبکار. در شاهنامهِ شاعر از نظر افتاده دربار محمود بت شکن حکایت معاشقه رستم و دختر پادشاه سمنگان چه رنگین بیان شده است که در پایان کار اشک در چشمان خواننده میپیچد. اگر این نظم ماندگار بقول شهنامه بازان را به نثر بنویسیم چنین میشود:
در گذشتههای دور یلی از سیستان بنام رستم به مهمانی پادشاه سمنگان آمده و شبانگاه به دختر زیبای او تجاوز کرده است. حاصل این شب فرزندیست بنام سهراب که پس از جوانی به دست پدرش کشته میشود.
در این افسانه ما عناصر خیانت به زن، قتل فرزند و خدعه پادشاهان را نمیبینیم. ما به دردی که هر روز تهمینه را میکشد کاری نداریم، کار ما رستم و ابو مسلم شدن است نه کاوه ماندن.
هنوز در سالهای پایانی مکتب بودم که در کابل پایتخت قبرستانهای نومیدی به روی دختران تیزاب میپاشیدند و زنی به خاطر بیحرمتی به پدر شوهرش به خر مبدل میشد.
در گنداب فرهنگی که من پیر شدم امروز هم زن سرزمین ما در همان نقشی قرار دارد که هزار سال پیش از امروز قرار داشت. او را در نخاس تاریخ میخرند و میفروشند. جنسی که پس از مرگ هم نام ندارد زن است.
برای زنان قلمرو امارت اسلامی افغانستان طالب آغاز و انجام مصیبت نیست. این طالب بچه نشسته در ذهن روشنفکران ماست که از انحطاط یک فرهنگ منحط با چنگ و دندان جلوگیری میکنند و با ساختن تاریخ و جغرافیای دروغین زمینه تداوم آن را فراهم میسازند.
مادر، در خط عمودی تاریخ از نام تمام مرد خدایان نزدت شرمسارم. نابودی سنگر من قامت خمیده ات را نقش زمین کرد. تو بازهم بر خواهی خاست و شمشاد قامتت تاریخ آدمیت را رسوا خواهد کرد. جهان فقط با تو زیباست و سرچشمه حیات تویی.
روز جهانی زن را در عمل حرمت بگذاریم.