حقیقت، محمد عالم افتخار: حـزب و جبهـه و قدرت سیاسی؛ از ایده آل تا واقعیت

(بحثی مبرم در مناظره با عزیزان)

 برو؛ قوی شو؛ اگر راحت جهان طلبی؛

 که در نظام طبیعت؛ ضعیف پامال است!

چنانکه در عرایض یک هفته پیش خاطر نشان ساختم؛ شماری از عزیزان؛ دست کم از طریق یکی از علاقمندان گرامی اندیشه های این کمترین؛ مراجعاتی داشته و نقطه نظر ها و پرسش های زیادی در پهنه تفکر یک حزب سیاسی مطروحه در گفتار «اشکی به عزای ملی و فکری به نجات و رهایی» عنوان فرموده بودند که بالترتیب با چنین پرسش و تئوری ادامه می یافت:

- تصریح و تشریح ناکامی تپ و تلاش کادر ها و فعالین  ح.د.خ. ا؛ و حزب وطن در جزایر عدیده، از سالهای ۱۹۹۰ که تاکنون هم ادامه دارد. وقتی به اصطلاح روشنفکران چپی نتوانند در یک حزب کنار هم آیند، تشکیل یک حزب سراسری ایکه شما در مورد آن اشاره کرده اید، میسر خواهد بود؟
 - از نظر شما شکست ایدیولوژی چپ، و تجارب و اندوخته های نوین در عرصه ی جهانی طی چند دهه اخیر چه یاد داشتنی های موثر را بر ما القاء می کند؟...

- آیا چنین حزبی که اهداف آن در مقاله تشریح شده است، بیشتر فانتازی و آرمانی به نظر نمی رسد؟

- امروز بیشتر از تشکیل یک حزب سراسری، که ایجاد و تشکیل آن سخت دشوار است، نیاز به ایتلاف ها که کار آن سهلتر است، دیده نمی شود؟...»

و پیوست به اینها؛ فراخوان کاملاً تازه جناب دکتور آرین با فرنام «ضرورت تدویر کنفرانس سراسری نیروهای چپ، مترقی، ملی و دموکرات افغانستان»؛ در سایت وزین وطندار منتشر گردیده است، که اندیشه های همراستا با جبهه و ائتلاف را قسم عاجل مطرح میدارد. (۱)

به نظر میرسد که دوستان ارجمند فوق الذکر؛ گفتار تحلیلی ـ تئوریک اینجانب پیرامون حزب فراقومی و فرا مذهبی مردم معاصر افغانستان را که اساساً یک دهه پیش و آنهم به مثابه مؤخره و نتیجه گیری از مباحث کتاب «جنگ صلیبی یا جهاد فی سبیل الله!» تدوین و نگارش یافته است؛ همسان با یاد داشت روز جناب دکتور آرین گرفته اند.

بیشتر هم طرز نگارش و ارائه مطالب در گفتار متذکره مؤلد اینگونه برداشت ها شده و میشود و آن اینکه حزب مطرح در تئوری؛ چنان پردازش یافته است که انگار هم اکنون موجودیت دارد و به نقش و وظایف آرمانی خویش می پردازد و یا لااقل در فواصل کوتاه زمانی در چنان مقامی عرض اندام خواهد کرد و در سراسر شهرها و دهات کشور به جوش و خروش خواهد پرداخت.

اینکه چنین طرز ارائهء تا حدی رومانتیک و فانتاستیکِ مطلوب؛ بهتر بوده است یا اینکه نگارش خشک مفهومی و نظریاتی؛ صورت میگرفت و همه چیز در کادر فرمول ها و معادله ها می آمد؛ خوبتر بود؛ زیاد مورد بحث و جدل ندارد. بسیاری حتی مرجح می یابند که مطلوبه های ایده آلی و آرمانی و به سخنی؛ استراتیژیک؛ اگر هرقدر تصویری و تجسمی تر عرضه شده بتواند؛ منجمله تا به حد نمایش و سریال و فیلم؛ جذابیت و دامنهء اثر و رسوخ بیشتر داشته؛ کار ساز تر واقع میگردد.

البته؛ این به معنی رد و نفی مطلق دقت های ریاضیاتی و منطقی و محاسباتی نمی باشد و متناسب با اینکه اندیشه ها هرچه به جهت عملیاتی شدن و مشخص شدن و تاکتیکی شدن میلان نماید؛ ضرورت ترکیز و تمرکز بر این بُعد بیشتر میگردد. انتخاب فراخوان روز جناب دکتور آرین؛ البته بدون اینکه لزوما به معنای تائید باشد؛ جهت بررسی و مقایسه بُعد ارائه های تاکتیکی و عملیاتی با بُعد ایده آلی و استرایيژیک مطلوبه هاست.

به وضوح قابل نگرانی است که آیا در تحلیل و ارائه جناب دکتور آرین به حد لزوم دقت های ریاضیاتی و محاسبات منطقی و مستدل و مستند؛ صورت گرفته است و آیا مثلاً در آن ادعای «انقلاب ترامپ» تا چه اندازه به حقیقت نزدیک است و میتوان و باید بر روی آن حساب باز کرد؟

نباید اشتباه برداشت گردد که این ابراز نگرانی مشخص و محدود و مشروط؛ به آن معنی هم نیست که متعصبانه و کور کورانه بر تمامی جریانات در امریکا دست رد بکشیم و از بهره گیری های تاکتیکی فرصت ها و شانس های واقعاً حادث شده که تضاد ها و تناقضات ساختاری نظام سیاسی، اقتصادی و فرهنگی آن به وجود می آورد؛ روی برتابیم!

منتها اینجا بیشتر و بیشتر دقت های هندسی و ریاضیاتی مبرمیت دارد و تقریبا جایی برای ترفند ها و خلاقیت های تصویری و تجسمی با نیروی تخیل؛ باقی نمی ماند!

* * *

(بخش نخست)

 میراث بیچاره گان؛ بیچاره گی ست!

نباید این حقیقت مسلم و مسجل را دست کم بگیریم که پس از این؛ مردم غرق در تفرقه و تشتت و گرفتار باور های برده کننده و سنت ها و عنعنات دست و پایگیر و بیچاره ساز و دارای افق دید و بینش دره ای و قصبه ای و خرده قومی و خرده مذهبی و همانند ها مسلماً در جهل و ذلت می پوسند و به حکم قانون بیولوژیک «بقای اصلح»؛ به سوی زوال و انقراض رهسپار می شوند.

در عصر جوشان و خروشان کنونی؛ تنها راه قوی شدن و اصلح شدن و پیروز گشتن در عرصه تنازع بقا؛ آتحاد آگاهانه و رهبری شده مردم در وجود حزب سیاسی بزرگ و بزرگترین؛ ایده آل است. از آنجا که گردهم آیی های مردمی میتواند به علت ها و دلایل متعدد، کم از کم در اوایل در بیش از یک حزب صورت گیرد؛ در مواقع گذار به اهداف و برنامه های جامعتر و بزرگتر و حاد تر ضرورت اتحادیه های احزاب همسو و نیرو ها و ذوات مستقل به وجود می آید که بایستی بتوان به آن خردمندانه و پیروزمندانه لبیک گفت.

با موجودیت احزاب رقیب و اتحادیه های رقابت کننده چندین حزبی؛ منظره دموکراسی سیاسی ـ اجتماعی رنگین تر و چه بسا زیبا تر میشود و در چنین حالات؛ شانس پاگیری استبداد و مطلق العنانی نیز بیشتر و بهتر فرو کش می نماید.

تنها با تجهیز به جهانبینی معاصر و سازمانیابی در تشکلات حزبی و جبهه ای و سندیکایی و کوپراتیفی... و ورود بی تردید و تذبذب به عرصه فعالیت های جمعی و ملی و میهنی است که مردمان افغانستان؛ میتوانند مردمان معاصر شوند، مردمان قوی شوند، مردمان اصلح شوند و عضو محترم و مکرم جامعه جهانی بشری گردند.

اینجا رسالت روشنگری بس عظیمی وجود دارد که مسلماً از عهده یکی دو سه فرد نابغه هم بر نمی آید؛ باید نهضت سیستماتیک روشنگری سرتاسر کشور را فرا گیرد.

 

طرح مسأله:

فرض میگیریم؛ قرار بر این است که با بیدار ساختن استعداد ها و بسیج کردن توانایی های بالقوه عظیم مردمان افغانستان و تثبیت و تسجیل استحقاق های مسلمِ شان (وایضاً مکلفیت های متقابل شان) به سطح کشور ها و مردمان با شعور و آزاد جهان امروز؛ این بخش مشخص بشریت؛ از: بلیات «خود گم گرده گی، وطن گم کرده گی، هموطن گم کرده گی، حقیقت گم کرده گی و راه گم کرده گی» در جهان کنونی بدر آید؛ بند های گِران طاغوتی و بهیمی را از دست و پا و روح و تن خویش بگسلد و هویت و واقعیت شائیستهء شأن و زمان و مکان خود؛ در دنیای کنونی بیابد.

در راه نیل به این مدعای کبیر و خطیر؛ «باید» های مبرم و حاد و اکید؛ زیاد اند ولی ناچاریم در گام نخست مهمترین و تعیین کننده ترین آنها را بشناسیم و پیش از همه و بیش از همه؛ مطمع نظر و عمل قرار دهیم!

گفتیم: این بخش مشخص بشریت!

آیا مردمان و جغرافیای افغانستان؛ به درستی بخش مشخص بشریت بوده است، میباشد و خواهد بود؟

شاید در ظاهر؛ این پرسش خیلی خیلی احمقانه به نظر آید و اصلاً و ابداً کسی را نیابیم که در مورد بدیهیت «بخش مشخص بشریت» بودن افغانستان و مردم آن؛ تردید و شک و وسواس به خویش راه دهد!

ولی زمانیکه این پرسش را با عبارتی دیگر؛ مطرح سازیم یعنی مراد از «بخش مشخص بشریت» را «عضوی از اعضای ارگانیسم جامعه جهانی بشری» بگیریم؛ تبعات زیست شناسانه و تاریخی و حقوقی و اخلاقی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و دپلوماتیک وغیره فراوانی از آن ساطع میشود. آیا ما به ادراک و اقرار و ایفا و داد و گرفت آنها؛ آگاهی و دانایی و توانایی و آماده گی بالقوه و بالفعل داشته ایم، داریم و میتوانیم داشته باشیم؟

اینجاست که سنگینی ابهام و ایهام مسئاله بالا می آید.

یک واقعیت مسلم این است که ما کسان و افراد امروزین که مردمان کنونی ی افغانستان نامیده میشویم؛ آدم های یک روزه و یکساله و ده ساله و بیست ساله و پنجاه ساله یا صدساله استیم؛ اما مردمان افغانستان صد ها و هزاران سال پیش هم وجود داشته اند و می بایستی پس از اینهم تا روزگاران مدید و بیحسابی موجودیت داشته باشند.

ناموس فطرت در تمامی جوامع انسانی همین بوده و هست که انسانها نسل به دنبال نسل تداوم یافته اند و تداوم می یابند یعنی که تنها همه دار و ندار انسانها منوط به بودن و تپیدن و کار و تجربه و گرم و سرد دیده گی یک نسل منحصر به فرد نیست و ابداً هم نمیتواند چنین باشد.

گوشت و خون و پوست و استخوان و حواس و اعصاب و دماغ هرکدام ما و اندرونی های مادی و معنوی آنها از جهتی؛ میراث نسل های فقید و مرحوم ماست و در جهتی به مثابه میراث ما؛ طور قطع و ناگزیر به آیندگان مان تعلق می گیرد؛ یعنی که نه گذشته گان مان در انتقال میراث هایشان به ما میتوانسته اند عمل گزینشی چندان داشته باشند و نه ما اینچنین قدرت و امکان زیادی داریم.

تا اینجا باز احتمالاً اعتراض خواهد شد؛ اینکه بدیهیات اظهر من الشمس است و چرا پیرامون آنها ابلهانه حرافی کنیم؟!

ولی این «ابلهانه حرافی کردن» درست برابر است با معاینات بیوشیمی خون و اسکن ها و عکس برداری ها و بیوپسی ها و تجزیه و تحلیل های گوناگون جزئیات اندام ها و اندامک ها و موجودات ذره بینی ی مهاجم بر آنها برای تشخیص و سپس درمان بیماری ها در درمانگاه ها.

البته، غیر از نوع بشر یا انسان؛ مجموع نسل های جانوری گذشته و اکنونی روی زمین هم؛ حاصل میراث نسل های رفته استند و آینده گان خود را توأم با میراث های خود به دنیا آورده اند و به دنیا می آورند.

اما مواریث بشری؛ افزون بر بخش بیولوژیک؛ دارای انبوه عظیمی از بخش های سوسیولوژیک (اجتماعی) و سایکولوژیک (روحی ـ روانی) می باشد.

 بشری که حسب قوانین حیات؛ در تکاپوی تنازع بقاست؛ به ویژه در روزگار کنونی که عصر علوم تجربی و اکتشافات و اختراعات است؛ به مانند رفته گان معذور و مجبور خود؛ و به ویژه به مانند دیگر جانوران؛ محکوم به اسارت جبر های آمده از میراث های نیاکان نیست ـ بخصوص که میراث بیچارگان؛ همانا بیچاره گی است.

انسان کنونی با نیروی قابل اکتساب علم و آگاهی؛ می تواند به تجزیه و تحلیل و شناخت میراث ها مبادرت نموده حسن و قبح و خیر و شر و ضروری و زاید را در آنها تمیز و تفکیک نماید و قباحات و شرور و زواید قابل دفع و طرد آنها را به دور اندازد.

در میراث ژنتیکی ی گذشته گان انسانی؛ هنوز شانس های تحلیل و شناخت نسبتاً آسان و عام خیلی خیلی کم میباشد؛ ولی همان کم نیز در مقایسه با عالمِ تمام و کمال محکوم جانوری؛ خیلی بزرگ و ارجمند و حیات بخش است؛ چنانکه بسی بیماری ها و بدهنجاری ها تا حد سرطان های مختلفه که ریشه ها و عوامل ارثی (ژنتیکی) دارند؛ در آدمیان؛ قابلیت شناخت و درمان و رفع و رجوع روز افزون یافته است؛ حتی برخورداری از این نعمت به وسیله عامل انسانی؛ میتواند شامل حال جانوران دیگر نیز گردد و عملاً هم میگردد.

قبض و بسط بیشتر این گستره؛ در حوصله بحث کنونی نمی باشد.

اما تحلیل و شناخت میراث سوسیولوژیک و سایکولوژیک بشری که عمدتاً گونه های خاندانی، قبیلوی، قومی، دینی، مذهبی، نژادی، قاره ای، تمدنی و ملی و بین المللی دارد؛ پیش شرط همه انواع تغییرات و اصلاحات و پیشرفت ها و بهداشت های کتلوی و اجتماعی است. به ویژه در حالیکه سخن از حزب و جبهه سیاسی و رهبری اجتماعی و دولتداری در میان باشد؛ ضرورت اینگونه تحلیل ها و شناخت ها منتها درجه الزامی و حاد میگردد.

البته در سطح بحث کنونی؛ بسی ها نابهنگام است که ادعا شود؛ رخوت و در جامانده گی و سردرگمی و حتی بیهوده گی برخی تشکل های سیاسی و جبهات نامنهاد و حتی دولت و اداره در افغانستان، تا کجا ها به دسایس دشمنان متحارب و تا کجا ها به بی توجهی و بی اراده گی و ناتوانی و ناکامی در گسترهء علمی و تحقیقاتی و کشفیاتی و شناختی در ارتباط میباشد؟

 قبــای زنـده گــانی چـاک؛ تـا کـی؟

 چو موران زیستن در خاک؛ تا کی؟

 به پرواز آی؛ و شاهینی بیامـوز!

 تـلاش دانـه در خاشـاک؛ تـا کی؟

* * *

 یک نمونه و سمبول بزرگ و عام فهم:

به روال آنچه گفته آمدیم مردمان طبقات و لایه های حاکمه و کنشگر بریتانیایی در جمع کشور های استعمارگر قدیم و جدید دنیا؛ نه تنها در پهنه شناخت و نقد و تقطیر مواریث گذشته گان بلافصل خودشان؛ قابلیت های کلان و تجارب بسیار دارند بلکه سخت کوشی در شناختن و توانایی ی یاد گرفتن از تجارب و قوهء دراکه بالایی در کشفیات «پاشنهء آشیل» مردمان دیگر و طراحی تاکتیک ها و استراتیژی های دراز مدتِ به دست آوردن اهداف خود  در حداقل نیمهء جهان را دارا بودند و هستند که نتیجه آن در عمل همین شده که برای سالیان زیادی تسلط بریتانیا بر مردمان اقصای جهان مسلم شود تا بدانجا که ضرب المثل گردد که «آفتاب در متصرفات بریتانیا غروب نمی کند!».

وقتی در نظر گیریم که از لحاظ  فکرِ جهانخواری و جهانتازی؛ بریتانیا طبقات حاکمه و مجاری سیاست و ملیتاریزم ایالات متحدهء امریکا را حدوداً رهبری میکند؛ و سرزمین های بزرگ کانادا و استرلیا آحاد امپراتوری آن شناخته میشوند؛ میتوان گفت که امروز هم  در قلمرو سلطنتِ بریتانیا «آفتاب غروب نمی کند!» 

این درست است که یهودیان بنا بر برتری مالی و اقتصادی و علمی بر امریکا مسلط میباشند و فکر یهودی؛ فکر توانایی است. معهذا در مسایل کلیدی چون طراحی صیهونیزم؛ ایجاد کشور اسرائیل و تأمین منابع اساسی تغذیه اندیشه ای در استقامت های گوناگون؛ بازهم بریتانیا بر یهود نقش استادی و رهبری داشته است و دارد.

خلاصه همانطور که دکتور جان کولمن در کتاب عمیق و لرزانندهء «کمیتهء 300» نشان میدهد؛ حاکمان بریتانیایی منجمله از طریق کاخ جادویی ی ملکه الیزابت؛ کماکان مقام ریاست و رهبری حکومت پنهان جهانی ـ حکومت حقیقی ی دنیای امروزـ را به دست دارند؛ و کمترین شک میتوان داشت که رمز دکمه های ریموت کنترول زراد خانه های اتومی و هسته وی ایالات متحدهء امریکا و خاص الخاص اسرائیل و پاکستان را در اختیار نداشته باشند!

طرح و رهبری و به ثمر رسانیدن «پروژهء پاکستان» موازی و هم هدف و هم مضمون با «پروژهء اسرائیل» در اخیر نیمهء اول قرن بیستم؛ فقط  مظهر یک نبوغ استعماری کمنظیر دیگر حکومت گران بریتانیا میباشد.

«پروژهء پاکستان» بر این بنیاد طراحی و به منصهء اجرا گذاشته شد که استعمارگران بریتانیایی از مطالعات علمی شرق شناسانه و اسلام شناسانه و به ویژه تجارب تاریخی «لارنس عربستان» و گماشته گان همانند او میان ملل نامنهاد مسلمان؛ دریافتند که «اسلام تقریری» متعصبانه و متحجرانه؛ عجب امکاناتی برای تداوم استعمار و استراتیژی های آن در سرزمین های دارای سرشار ترین ذخایر طبیعی؛ کثیر ترین نیروی بشری، پهناور ترین بازار های فروش محصولات صنعتی وغیره؛ فراهم می آورد.

لذا می توان با بخش ناچیز پول و مصارفات لشکرکشی های مستقیم؛ با استفاده از جهل دینی ی مردمان مسلمان؛ اهداف را به سرعت و سهولت مافوق تصور به دست آورد.

جهل دینی ی مردمان مسلمان که از قبل؛ طبقات و محافل حاکم سنتی در جهان اسلام ـ از پیغمبر کشان اموی و ابوصفیانی گرفته تا فرقه های گمراه و ضاله «72 ملتی» بعدی ـ ذخیره کرده اند و از آن به شدت هم مواظبت میکنند!  

بدینگونه کشف «اسلام» ضد اسلام محمدی؛ کشف عظیمتر از کشف امریکا و کشف منابع عظیم طبیعی در افریقا و امریکای لاتین و اورآسیا بود. اگر استعمارگران انگلیسی طئ دو قرن لشکرکشی های پُرهزینه و پر تلفات در شمال و جنوب کرهء زمین هیچ چیز دیگر به دست نیاورده بودند؛ همین اکتشاف برایشان کافی بود که در ثروت خیز ترین منطقهء عالم؛ توهمات و باور های سخت جانی هست که به محض تکیه بر آن همه چیز را میتوان صاحب شد؛ در حالیکه نه تنها توده های انبوه مالکان این ثروت ها و سرزمین ها؛ بر ضدت نمی شورند که برایت حمد و ثنا و عبادات خود را هم توجیه مینمایند.

 اهمیت این کشف را؛ اکتشاف حقایق در مورد ادیان دیگر اهم از یهودیت و مسیحیت و مذاهب جنوب شرق آسیا و امریکای لاتین؛ هنوز برجسته تر میکرد؛ زیرا در تمامی این مناطق عالم؛ به ویژه روشنفکران؛ نخبه گان سیاست و کیاست و اهالی اکادمیک؛ چون و چند و چرای اسطوره و دین را مبرهن ساخته و به بایگانی ساختن قسمت بزرگ اساطیر مربوط  به انسان اولیه و انسان قرون وسطی مبادرت ورزیده بودند.

درین میان تنها؛ اسلام رسمی منحیث ایدئولوژی حکومت و دولت؛ فرق فاحشی داشت؛ تودهء نامنهاد مسلمان چنان بار آورده شده و در این حالت جادویی نگهداشته می شدند که مانند قرون وسطای عیسوی؛ حاضر بودند به محض بلند شدن نام اسلام و الله؛ گرامی ترین گوهر ناموس خود را هم به دینبازان و دین جلابان عرضه دارند و در مقابل داعیهء گنگ و ناشناختهء دینی؛ نه برایشان وطن معنی داشته باشد نه خطوط ممیزهء فرهنگی و نه چیز هایی مانند خواهرـ برادری، پدرـ فرزندی و مادرـ فرزندی ...

انگلیس ها به دقت کشف کردند که پس از سرزمین بدوی و ۱۰۰۰ فیصد قبیلوی و قبیلوی نگهداشته شدهء عربستان؛ تیپیک ترین منطقهء اسلام تقریری و توهمی که با احلام و خرافات ماورا عربستانی هم غنی و سرشار گردیده نوار قبایلی دو طرفهء دیورند لاین و نوار به اصطلاح مسلمان نشین جنوبی و شرقی هند... است.

اینجا چیزهایی به نام «اسلام» و «کُران»(قرآن) و «خدای» و «څښتن»؛ با شیر مادر مخلوط  به «بُنیادم»(بنی آدم) داده میشود که نه تنها «خدا و جبرئیل و مصطفی را» به حیرت انداخته است بلکه حیوانات نسبتاً با هوش جنگل ها را هم روده بُر میکند.

 تازه منطقه؛ از لحاظ  سوق الجیشی و جغرافیای کوهی ـ جنگلی موقعیت بی مانندی دارد. غیرت جاهلانه و وحشیانه درآن به حدی است که از اینجا؛ تا ابد هم میتوان وفادار ترین و سربه راه ترین عساکر اجیر ارزان و حتی رایگان برای امپراتوری بریتانیا استخدام و استحصال کرد.

این امتیازات در قیاس با کشور های اروپایی و غربی؛ اصلاً بی نظیر و در قیاس با سایر مناطق آسیا و افریقا کمنظیر بود.

در نتیجه؛ استراتیژیست های بریتیش ـ امپریالیزم و از جمله شیطان همطراز شیطان قرآنی یعنی «انتلیجنت سرویس» با سپاسگذاری عظیم از حاکمان و دین پردازان چندین قرن گذشتهء این سرزمین ها و مردمان؛ که سخت با نبوغ  و خلاقیت! ملیون ها خلق خدا را از کله و مغز فارغ ساخته و فرماندهی همه اندام های حرکی ایشان را به شکم و زیر شکم متصل کرده بودند؛ زمام و افسار حاکم و محکوم درین مناطق را به کف با کفایت خویش گرفتند که فقط در کمتر از مدت یک حامله گی؛ به زایمان خونین عجیب الخلقه ترین موجود روی زمین ـ پاکستان ـ انجامید؛ موجودی که نیم تنه و بدنش دراین سر دنیا بود و نیم دیگرش در آن سر دنیا!

رویداد ها و حوادث ناشی از پیدایش اسرائیل در شرق میانهء عربی؛ و پاکستان در آسیای جنوب شرقی شباهت های زاید الوصفی دارد که البته دراز گوش های راست کمر به فهم آن قادر نیستند چرا که جریانات مؤثره ومتأثره وقایع یعنی سیر تاریخ را دریافته نمی توانند.

ولی بدبختی ما در این است که فهم و نه فهمی  دراز گوشان راست کمر؛ برای ما بی تفاوت نیست چرا که ما همه را یکجا با هم؛ احصاء کرده اند و مقدور نیست ما از این کتله چه بسا زورگوی و پُر توحش؛ حساب خود را جدا نمائیم.

 پاکستان طئ هفتاد سال عمر و به صطلاح تاریخش؛ سه جنگ بزرگ و ده ها جنگ کوچک و هزاران حمله تروریستی علیه هندوستان داشته و چند برابر لازم انتقام جسارت هندیان را بابت نه گفتن شان در برابر خدایی بریتانیا گرفته است.

ولی غالباً اصل رسالت پاکستان صیانت «دیورند خدا»ی انگلیسی؛ قلمروی پیشینهء آن (دوطرفهء دیورند لاین یا همان «سنگر جهل» مورد نظر اندیشمندان معاصر ما چون میر اکبر خیبر) و توسعهء آن تا دامنه های هندوکش و حتی تا سواحل آمو دریا و حتی حتی حتی تا وادی فرغانه، کوه های قفقاز، چیچینیا و روسیه است.

بدینجهت بریتانیا و «کمیتهء ۳۰۰» پاکستان را؛ کتابی بخشوده و آن را «کُران جهاد» نامیده است.

لذا طالبانیزم و پیشینه های جهادی ی آن مندرج در «تلک خرس» و «خاموش مجاهد» و روند های موازی ی آن چون القاعده و داعش اساساً همان «ایدئولوژی پاکستان» است و بر کتاب دینی ی پاکستان که از عرش ملکه الیزابت برایش نازل گردیده است؛ مبتنی  میباشد.

  (خواننده گرامی؛ تا دیدار دیگر به سلامت باشد!)

 

 

 حـزب و جبهـه و قدرت سیاسی؛ از ایده آل تا واقعیت!

 

(بحثی مبرم در مناظره با عزیزان ـ ۲ )

 

    ...«- تصریح و تشریح ناکامی تپ و تلاش کادر ها و فعالین  ح.د.خ. ا. و حزب وطن در جزایر عدیده، از سالهای 1990 که تاکنون هم ادامه دارد. وقتی به اصطلاح روشنفکران چپی نتوانند در یک حزب کنار هم آیند، تشکیل یک حزب سراسری ایکه شما در مورد آن اشاره کرده اید، میسر خواهد بود؟

 

 -  از نظر شما شکست ایدیولوژی چپ، و تجارب و اندوخته های نوین در عرصه ی جهانی طی چند دهه اخیر چه یاد داشتنی های موثر را بر ما القاء می کند؟...
-
 آیا چنین حزبی که اهداف آن در مقاله تشریح شده است، بیشتر فانتازی و آرمانی به نظر نمی رسد؟
-
 امروز بیشتر از تشکیل یک حزب سراسری، که ایجاد و تشکیل آن سخت دشوار است، نیاز به ایتلاف ها که کار آن سهلتر است، دیده نمی شود؟...»

 

 چنانکه در پیش در آمد بخش نخست خاطر نشان ساختم؛ شماری از عزیزان؛ نقطه نظر ها و پرسش های زیادی در پهنه تفکر یک حزب سیاسی مطروحه در گفتار «اشکی به عزای ملی و فکری به نجات و رهایی» عنوان فرموده بودند که موارد بالا شمه ای از آنهاست.

 

درین بخش؛ بر سخن  ایشان دایر بر «شکست ایدئولوژی چپ» مکثی نموده دنباله بحث را به فشرده ترین صورت خواهم گرفت:

 

پس از رشد و گسترش نظام سرمایه داری صعنتی در اروپا طی قرون 16 و 19؛ این نظام در کنار شمار بیحد و حدود مؤیدان و مداحان و پرستندگان؛ کم کم منتقدان و معارضان و مخالفانی به ویژه در حلقات دانشی و روشنفکری پیدا کرد. در سلسله منتقدانِ اقتصاد دان و فیلسوف؛ بالاخره ذواتی به نام های کارل مارکس و فیدریک انگلس؛ اندیشه های جسورانه تر عرضه کردند و کشفیات مهم و اساسی در ذات و ساختار و مکانیزم های این پدیده نوین تاریخ و زندگانی بشری به عمل آوردند که با سرعت عمومیت و مقبولیت جهانی یافت و جنبش های چپ و مترقی در جهان سرمایه داری و سپس در متباقی جهان را تحرک و انگیزش و دینامیزم بی سابقه بخشید.

 

با الهام گیری از این اندیشه ها در روسیه شوروی، چین و شمار دیگر از کشور ها نظام های غیر سرمایه داری(سوسیالیستی) یکی پی دیگر به تجربه گرفته شد و رویهمرفته چیز هایی به نام نظام جهانی سوسیالیستی در برابر نظام جهانی سرمایه داری قدعلم کرد.

 

ولی درست به همانگونه که مارکس و انگلس هم پیشبینی کرده بودند؛ نظام سوسیالیستی با خصومت همه جانبه کمپ سرمایه داری و نیز قدرت های متکی بر نظام های کهنه و فرتوت قرون وسطایی در تمام جهان و در تمامی استقامت ها و ابعاد؛ مواجه گردیده و در نبرد نظامی و استخبارتی و آژیتاسیونی فرساینده  گرفتار آمده؛ دچار ضعف ها و عقب نشینی هایی گردید و سرانجام به گونه فروپاشی شوروی و اقمار آن؛ در اواخر قرن بیستم؛ به شکست مواجه شد.

 

عزیزانی که در بالا ترم «شکست ایدئولوژی چپ» را استعمال کرده اند؛ واضحاً هدف شان؛ همین است؛ ولی درست تر درینجا؛ ترم هایی نظیر «شکست و فروپاشی سوسیالیزم شوروی» و معادل ها و متناظر های آنها میباشد.

 

البته سفسطه بافان ارتجاع امپریالیستی به نیروی امپراتوری های تبلیغاتی غرب و ارتجاع جهان سومی در آسیا و افریقا و امریکای لاتین سعی دارند و سعی داشته اند که شکست شوروی در پی طولانی ترین «جنگ سرد» جهانی را همانا «شکست ایدئولوژی چپ» جا بزنند و نهادینه کنند.

 

ولی در واقعیت امر؛ همانگونه که بسیار کودکانه است؛ مرگ مریض یا مریض هایی چند در پی تداوی ها و مجادلات زیاد طبی در بیمارستان ها را؛ مرگ علوم طبی و نظام جهانی ی درمان و درمانگری به حساب آوریم؛ این توهم نیز درست و واقعی نیست که شکست نهضت و جبنش مقطعی و در گوشه ای از جهان را؛ شکست «ایدئولوژی چپ» به معنای علوم اقتصادی و اجتماعی ای بگیریم که طی تحلیل و باز شناخت انتقادی نظام سرمایه داری و آثار و تبعات دور و نزدیک آن؛ هستی یافته است.

 

در حدود ربع قرن که از فروپاشی سیستم دولتی شوروی با مدعیات اقتصاد و فرهنگ سوسیالیستی میگذرد؛ نه اینکه چیزی به فحوای «شکست ایدئولوژی چپ» در تجارب میدانی و لابراتواری و نیز در زندگانی واقعی و عینی بشری؛ به ملاحظه نرسیده بلکه کم ازکم دو برابر دلایل و براهینی که منجمله کارل مارکس و فدریش انگلس مبتنی بر آنها احکام علوم اقصاد سیاسی مربوط را فورمولبندی و عرضه کرده بودند؛ فراهم آمده است که معایب ذاتی و فلاکت های ساختاری جهانشمول نظام سرمایه داری در فاز های هرچه انکشاف یافته تر و پیشرفته تر را با روشنایی و حدت و شدت بیشتری برملا و اثبات می نماید. امروزه حتی در تحلیلات و تئوری پردازی های خود ایدئولوگ های سرمایه داری و بیروندادِ اتاق های فکر و دانشگاه ها و اکادمی های شان؛ انتقاد و اعتراف بر معایب ذاتی و نواقص ساختاری سرمایه داری؛ دست کم به همان اندازه صورت میگیرد و قابل دسترس است که نشان میدهد اساسات اقتصاد سیاسی مارکس و انگلس از ذروه های درخشان علوم ساینتفیک بشری استند و جز در فروعاتی که در حد فرضیه های معین بوده اند؛ جرح و تعدیل و شک و تردیدی را نمی پذیرند.

 

البته پرسش ها و تأملات در مورد اینکه آیا انقلاب و نظام دولتی و ترتیبات اقتصادی که در شوروی تعمیل شده بود؛ تمام و کمال بر بنای آن دانش اقتصادی ـ سیاسی و اندیشه های مرتبط بودند یا چطور؛ نیز مطرح میباشد و باز نفس شکست نظامی و سیاسی و اقتصادی و مالی ابدا مانند مرگ های ناگزیر استثنایی در پروسه طبابت؛ به معنای شکست علم و اندیشه علمی نیست و نمیتواند بود.

 

ولی وقتی پای افغانستان چهل سال پیش در میان است؛ اینجا دنیایی از مسایل وجود دارد که اساساً انتقال و تسری و فهم و درک «ایدئولوژی چپ» را قابل تردید میسازد. «ایدئولوژی چپ» را برای افغانستان قبیبلوی و کوچیگری و فئودالی چیزی شبیه زبان فرانسوی یا المانی میتوان فرض کرد که چند تنی به تنهایی یا در کورس هایی سعی کرده یا وادار شده بودند فرا گیرند.

 

همانگونه که زبانهای مذکور جز در محیط المانی زبانها و فرانسوی زبانها آنهم طی زمان و زحمت کافی قسم کاربردی آموخته شده نمیتواند؛ یکی از شرایط اساسی درک و فهم ایدئولوژی چپ هم؛ بودن بلاواسطه در محیط تولید و مصرف سرمایه داری ایست که این ایدئولوژی در نتیجه تحلیل و نقد آن؛ تألیف و تدوین گردیده و فراهم آمده است. یا هم به آن حد آموزش ها و مطالعات عالی و میتودیک؛ که مصداق یک چنین حکمی گردد!

 

برجاست که درینجا سخن یکی از کارگران حزبی شبرغان در فردای «انقلاب ثور» را باهم بشنویم که با شادمانی وصف ناشدنی میگفت: وه؛ که کاپیتال را نخوانده انقلاب کردیم!

 

به گمانم به کاپیتال نخوانده ها؛ بسیار خوب نیست؛ که شکست خودشان را؛ شکست «کاپیتال»ی که نخوانده اند؛ یا همان «شکست ایدیولوژی چپ» تلقی بفرمایند!

 

* * *

 

  (بخش دوم)

 

 میراث بیچاره گی در شناخت!

 

 

 

دنباله « میراث بیچاره گان؛ بیچاره گیست»!

 

معروف است که ولادمیر پوتین رئیس جمهور روسیه یک جوره سگ سیاه ویژه دارد و آنها را در همه دنیا و تمامی مراسم هاییکه شرکت نماید؛ می برد و نزدیک خودش نگهمیدارد.

 

این سگ ها در تشخیص مواد و گاز های سمی توانایی خیره کننده دارند و تا کنون چندین مرتبه پوتین را از مسموم شدن توسط غذای سمی، هوای الوده وغیره نجات داده اند.

 

میگویند: حتی در منزل پوتین؛ این سگ ها نخست غذا ها و آشامیدنی ها را چک و تأیید میکنند و سپس پوتین نوش جان می نماید.

 

اینکه سگ ها دارای نیروی تشخیص و شناخت غریزی پهناوری استند؛ شک بردار نیست. سگها و تا حدی گرگ ها که خویشاوند ژنتیکی ی هم میباشند؛ بنابر همین مهارت ها برای ارتش ها و سازمانهای جاسوسی و ضد جاسوسی بسیار به خدمت گرفته شده اند و به خدمت گرفته می شوند.

 

شاید هر کدام ما کم از کم به یک نمونه از آنها برخورد کرده باشیم.

 

برعلاوه؛ بهره مندی از همچو موهیبت های غریزی در موجودات حیه غیر انسانی عمومیت دارد و آنها تقریبا همه به خیر و شر اشیا و پدیده های محیط زیستی ی خود قسم غریزی (یعنی بدون آموزش ها و تجربه کردن های تیپ انسانی) پی می برند و به سهولت گرفتار مسمومیت و مصدومیت مرگزا و گمراهی و خود گم کردگی در حد بشر نمی گردند.

 

قویاً احتمال دارد که اجداد نخستین بشر و «انساهای اولیه» هم توانایی های غریزی بیشتری داشته بوده باشند؛ چرا که ناگزیر بودند لچ و برهنه و بی سلاح و بی کار افزار؛ زیست نمایند و علی الحساب از مواد آماده در طبیعت؛ تغذیه و تناول و تشارب کنند.

 

اما هیوئن تسانگ سیاح معروف چین که حدود 1400 سال پیش از میلاد طی سفر تحقیقی کمنظیرش اقامت نسبتاً طولانی ای در سرزمین پهناور هند داشته در کتاب سفرنامه اش حکایت مردی را ضبط کرده است که از جنوب هند به «کرناسو وارنا» شهری در استان «بیهار» آمده و در حالی میان مردم گشت و گذار مینمود که اطراف کمرش را با صفحات مسین بسته و یک مشعل فروزان هم بر سرش حمل میکرد. او چوبدستی بلند بر دست با حالتی غرور آمیز و قدم های سنگین راه میرفت. هر وقت کسی دلیل این طرز لباس و رفتار عجیب غیر عادی را از وی می پرسید، جواب میداد:

 

ـ در من علم و دانش به اندازه ای هست که اگر دور شکمم را چنین محکم نبندم ممکن است، بترکد. و چون دایماً به حال مردم جاهلی که در اطراف من در تیره گی جهل و نادانی رفت و آمد دارند؛ دلم نگران است؛ این مشعل فروزان را با خود حمل میکنم.

 

خیلی احتمال دارد که شعر معروف «دی شیخ با چراغ ...» مولانای بلخی ربطی به همین حکایت تاریخی داشته باشد:

 

 

 

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر    کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 

گفتند: یافت می نشود؛ جسته ایم  ما؛     گفت: آنکه یافت می نشود؛ آنم آرزوست

 

 

 

 روایتی از سُـقراط حکیم یونان باستان هم در روضه الصفا درج است که روزی در دامنه تپه ای؛ مردم را دعوت نمود تا با ایشان سخنانی داشته باشد. گروهی جمع آمدند. ولی حکیم عاقبت به ایشان گفت: من؛ مردمان را خواسته بودم؛ نه شما را!....

 

 

 

اینگونه اساطیر و تمثیل ها، فقط به مرور و طی عمر نسل های متعدد بشری توانسته اند؛ به وجود آیند و سینه به سینه و نسل به نسل به ما برسند.

 

«علم و دانش»، «جهل و نادانی» و «انسانیت»ی که این اساطیر و تمثیل ها ارائه میدهند؛ لزوما به معنای همان مفهوم اکادمیک «علم و دانش»، «جهل و نادانی» و «انسانیت» در عصر ما نیست.

 

ولی قطعاً مبین مراحل تکامل بشری و گذار آن از زیست غریزی به زیست عقلمندانه میباشد.

 

بدون اینکه اینجا مجال برای ایضاحات ژنتیک گذار تکاملی بشر و عمده ترین نتیجه آن «بزرگ شدن مغز انسان» داشته باشیم؛ واقعیت این است که همه آدم ها بلا استثنا و به یکسان نتوانسته اند از موهبت «مغز بزرگ و تکامل یافته» مساویانه استفاده نموده نسبت به محیط زیستی و کان و کیف عالم هستی «علم و دانش» تولید کنند و بر «نادانی و جهل (بد دانی)» فایق گردند.

 

در حالیکه به اثر همان جهش تکاملی و پیدایش مغز بزرگ؛ بسیاری از توانایی های غریزی دوره های حیوانی ی صرف را از دست داده اند تا ناگزیر باشند در زنده گانی و تنازع بقا؛ از نیروی مغز بزرگ خویش که عموماً با واژه «عقل» و مترادف هایش؛ افاده میشود؛ کار گیرند.

 

بدبختانه شماری هم که وادار یا توانمند شده اند که از این موهبت فراغریزی بهره گیری نمایند؛ بلافاصله نتوانسته اند و یاهم نمیتوانستند از دماغ و عقل به گونه ای کار گیرند که شباهت به طرز تولید علم و خلاقیت های علمی و هنری عصر کنونی داشته باشد.

 

منجمله منظور مرد مورد اشاره هیوئن تسانگ سیاح چین قدیم؛ از «علم و دانش» ادعایی؛ همان علم و دانش زمان ما نیست. چنانکه حتی نخبه ترین مردمان آن روزگار؛ به این توهم بوده اند که «علم و دانش» چیز هایی مانند غذاست که در شکم یا بطن یا صدر یا سینه و بالاخره در قلب جایگزین میشود. لذا تراکم و فشارش؛ مظروف را می ترکاند.

 

بر علاوه در «علم و دانش» مورد نظر مردِ موصوف؛ اغلباً توهمات و تحکمات و بکن نکن های اساطیری و اخلاقیات و قواعد رفتاری بدوی؛ شمولیت دارد و بالمقابل «جهل و نادانی و ناانسانی» مورد نظر درین اعصار نیز همان کم دانی و کم التفاتی و بی اعتنایی به معتقدات و معقولات مسلط زمانه است نه لزوماً جهل و نادانی ایکه در زمان ما معنی میشود و تعریف میگردد.

 

به سخن دیگر؛ هدف از «علم و دانش» در زمانه های یاد شده؛ اغلب جادو و اسطوره است که رفته رفته به اشکال ادیان و مذاهب در می آید. اُسطوره ها نخستین پاسخ های ممکن و ناگزیرِ حیوان صاحب خیال و ملکات اندیشنده گی شده یعنی بشر؛ در قبال پرسش هاییست که محیط زیستی و طبیعت برایش مطرح میگرداند.

 

ایجاد گرِ نخستین اسطوره ها؛ ضرورت و احتیاج و درمانده گیست تا قدرت و فراغت و چیز هایی نظیر احساس زیبایی شناسی و آفرینش های هنری. لذا اسطوره محضاً بازی تفننی و سرگرم کننده یا ذوقی و خوش خیالی ... با اشکال و تصاویر نیست.

 

در روزگار های باستانی انسان اولیه از عناصر و مظاهر طبیعت به حد وحشت می ترسید. او؛ که بسیاری ها اصطلاح انسان وحشی را در موردش به کار می برند؛ هنوز حتی توان آنرا نداشت که به مفهوم امروزی برای «شناخت طبیعت» و مؤنس شدن با آن؛ دل خوش کند.

 

 یگانه راه و چارهء ممکن و در دسترس برایش توسل به ستایش و پرستش آن بود و تقدیم قربانیها و هدایا برایش؛ چون تصور میکرد که طبیعت مانند خود انسان یا سایر جانورها دارای غرایز، خواهشات و تمایلاتی است که می بایست اطفا شود و بر آورده گردد. لذا باید در برابرش به تملق و چاپلوسی و ستایش و پرستش پرداخت و به این وسیله او را راضی و خوشنود و آرام ساخت.

 

 این انسانها از مقایسهء هول افگنی ی رعدوبرق و توفان با غرش و غریوی درنده ترین جانوران و از مقایسهء ضایعات و تلفات بیماری های مُسرِی و مرگبار با مضراتی که مجموعِ حشرات و حیوانات مؤذی و ضرر رسانِ قابل دید تولید میکردند، میزان قهر و غضب و نامهربانی و سزا دهی طبیعت در مجموع؛ یا بخش بخش آنرا؛ حدس میزدند و متناسب به همان پیمانهء حدس و خیال خود؛ متوحش تر میشدند و تصور میکردند که به وسیلهء تقدیم داشتن هدایا و قربانیها و اقامهء مراسم عبادی و ابراز تسلیم و بندگی؛ میتوانند ازین چیز ها جلوگیری کنند.

 

 آنها تصور میکردند که کسوف و خسوف هم یک مصیبت و بلای عظیم است و لهذا برای اینکه  خورشید و ماه ـ و البته نهایتاً خودـ را از خطر نجات دهند؛ روزه میگرفتند و غسل میکردند و به ادعیه و اوراد متوسل می گشتند. چون در آن روز گاران به هیچ صورت توانایی و امکان درک آنرا نداشتند که خورشید و ماه کاملاً قادر هستند؛ مراقب خودشان باشند و هیچ احتیاجی ندارند که «توته کُلُوخ های شعوریافته» ای مانند انسان؛ برای آنها نگران گردد.

 

طغیان بحر و دریا؛ مورد دیگر خشم و نارضائیتی طبیعت از انسان شمرده میشد و آنها خود را مجبور می دیدند تا به خاطر خیرِ عموم؛ حتی عزیزانی از نوع خود را برای بحر و دریا قربانی نمایند. چنانکه مصری ها حتی تا هزاره های نزدیک در موقع توفانی شدن رود نیل؛ بهترین و زیباترین دختر خود را آراسته و پیراسته؛ قربانی میکردند و زنده زنده به کام دیوانهء امواج میافگندند.

 

زلزله و آتشفشان؛ معراج دیگرغضب و جنون طبیعت بود. تا زمانیکه معرفت زلزله شناسی و آتشفشان شناسی بشر به حد کنونی رسد که آنهم از دسترس عامه مردم بخصوص در کشور های عقب افتاده هنوز کاملاً به دور است؛ راه بی نهایت درازی در پیش بود. هنوز؛ زلزله و آتشفشان و لو که به صدمات بلافصل به انسان هم منجر نگردد؛ اسباب ترس و وحشت دوامدار و حتی موجب دیپریشن ها و ایستریس های مزمن و جدی تا سرحد جنون کلی برای وی میگردد.

 

 فجایع و سوانح بزرگی مانند زلزلهء مدهش 26 سپتامبر2004 که در اقیانوس هند نزدیک جزیرهء ساماترای اندونیزی رخ داد و موجب سونامی عظیم گردیده مرگ لحظه وی بیش از دوصد هزار انسان در 11 کشور ساحلی این اقیانوس و بی خانمانی میلیون ها انسان دیگر و ضیاع میلیارد ها دالر ثروت به بار آورد؛ با تفاوت اندکی همین اکنون نیز همان تأثیرات و عواقب روحی را دارد که در گذشته ها داشت.

 

 این زلزلهء «دریا لرز» موجب ایجاد موج های غول آسای آب به ارتفاع بیش از ده متر در اقیانوس شد که با سرعت غیر قابل اندازه گیری در شعاع هزاران کیلومتر به هرسو پرتاب گردید؛ به قرار تخمین منابع زلزله سنجی  9 بال یا 9/8 درجه به مقیاس ریشتر شدت داشت و انرژی ایکه در هنگام این زلزله از طبقهء مگما واقع در زیرِ قشر زمین آزاد گردیده؛ توسط ساینس دانان معادل 9500 بمب اتمی محاسبه شده است که در جنگ دوم جهانی بالای شهر هیروشیمای جاپان توسط امریکا پرتاب گردیده بود.

 

این سانحهء واقعی که به علت مؤفقیت های بزرگ تکنالوژیک در تأمین وسایل ارتباط جمعی در سطح جهان؛ تقریباً همزمان؛ اکثریتِ افراد بشر آنرا به چشم دیدند و از آن آگاهی وسیعی کسب نمودند؛ به مراتب وحشتناکتر و تباهکننده تر از«توفان نوح» و سایر سوانح اُسطوره ایست که خیال بشر اولیه با مبالغه و اغراق آنها را پرورده است!

 

گفتنی است که در این فاجعه طبیعی؛ تلفات حیوانات بسیار کم گزارش شد؛ چرا که بسی از آنها به نیروی غریزه؛ خطر را پیشبینی و پیاپیش خویشتن را به ساحل عافیت رسانیده بودند مگر اینکه در بند و زنجیر و قفس بوده باشند!

 

باری! انسان نخستین اصلاً امکان نداشت که شناخت نسبتاً درست از قانونمندی ی همچو رخداد های ناگهانی و عجیب و دهشتناک داشته باشد و لذا چاره ای نمی دید جز اینکه آنرا شدید ترین مظاهر خشم طبیعت بداند و تلف شده گان در جریان آنها و هکذا ضایعاتِ  سایر حوادث و سوانح طبیعی را «گنهکاران و مجازات شده گان» به حساب آورد.

 

بسیار به تأنی و آهسته گی یعنی طی هزاران سال؛ انسان نوعی توانست در حدود معینی با طبیعت و پدیده های جداگانهء آن اُنس و اُلفت بگیرد و کمابیش الطاف و مهربانی هایی را هم منجمله؛ گویا به حیث محصول و ثمرهء قربانی ها و ستایش ها و نیایش ها و ریاضت های تَعَبُدی ی خود؛ از طبیعت و از پدیده های مشخص آن مانند خورشید؛ دریافت دارد و احساس نماید. چنانکه هر برداشت محصول یا فصل زایمان جانوران اهلی کرده بشر یا تولد فرزند و یارگیری و تزویج...؛ نیز با قربانیها و نیایش ها بدرقه و به شکران گرفته میشد.

 

 ولی اینها همه فقط به معنای الفت و تعامل بود یعنی هنوز به معنای شناخت قوانین طبیعت و همکاری آگاهانه با طبیعت به شمار نمیرفت. چنانکه اشیا و پدیده های نسبتاً خوب و مهربان و نفع رسان طبیعی مانند خورشید به گونه خدا پنداشته شده و بیش از پیش مورد پرستش قرار گرفتند و روابط انسان نوعی با طبیعت همچنان در حدود روابط عابد و معبود می چرخید.

 

 هزاران سال دیگر؛ انسان ارباب الانواع خورشید، ماه، آتش، وغیره را پرستید و به خاطر ثبوت اینکه رب کدام گروه بهتر و اصیلتر است؛ با همدیگر جنگید . کُشت؛ و کُشته داد و طبعاً از رب ـ خدایی که برایش می جنگید و «شهید» میداد؛ مؤمنانه توقع اجر و پاداش عالی و عالی ترین داشت!

 

* * *

 

انسان اولیه یا انسان وحشی برای روزگاران طولانی تنها میزیست و تنها شکار میکرد و میخورد و عندالموقع با جنس مخالف رابطه برقرار مینمود و بعد راه خود را میرفت.

 

 بنابرین علی القاعده هسته های اولیه خانواده پیرامون زن و مادر تشکل یافت. زیرا که مخصوصاً نوزاد انسان مدت خیلی دراز وابسته و محتاج مادر بود ولی در اوایل با سپری شدن همان مدتِ احتیاج؛ فرزندان نیز پرانچه میشدند و راه خود را جدا میکردند.

 

 معهذا روندِ کار و تولید مخصوصاً با افزایش جمعیت و عدم کفایت اتکای مطلق انسان به شکار و بهره گیری از میوه ها و گیاه های وحشی از یکسو و یاد گرفتن کشت و بذر حبوبات و تذخیر آنها و سایر مایحتاج ها برای زمستان ها و زمانهای دور از برداشت حاصل و سرسبزی و خرمی طبیعت؛ از طرف دیگر ضرورت همکاری های دراز مدت میان انسانها را پیش آورد.

 

علایق و عواطف مادرـ فرزندی نقطهء صفر دایرهء خانواده و تشکیل جامعه برای همکاری و تقسیم کار تولیدی گردید و لذا هیچگونه تعجبی ندارد که جوامع اولیهء انسانی با مادرـ محوری و مادرـ سالاری بنا گردید و انکشاف نمود.

 

خانواده و قانونمندی ها و نیاز های عینی آن رفته رفته ضرورت ازدواج را پیش آورد و اولین شرایع و عرف ها پیرامون آن تَشَکُل کردن گرفت و در نتیجه مَرد برای آمیزِش با زن مکلف به عقد ازدواج با وی گردید.

 

 میدانیم که سخن بر سر قاعدهء رشد یابنده است و الا؛ کاملاً بدیهی است که در کنار تشکیل خانواده های مسؤول؛ بازهم وحشیگری و بی بند و باری جنسی تا زمانهای دراز دیگر مداومت یافته و حتی هنوز که هنوز است به اشکال و میزان های متفاوت در مناطق مختلف جهان ادامه دارد.

 

با در نظر داشت اینکه حتی عشق جنسی به مفهوم روانشناسانه و زیبایی شناسانهء مدنی آن؛ در آن دوران هنوز؛ نمی توانست وجود داشته باشد؛ تنها راهِ توثیق عقد ازدواج همانا ایمان و توکل به رب النوع بود. بدینگونه ایمان و تعبد از همان نخستین لحظات در خمیرهء ریخت و ساخت جامعهء بشری سَرِشته شد و غالباً نقش مثبت و متینی به عهده گرفت.

 

ولی سوء استفاده از باور ها و عواطف ایمانی رفته رفته توسط آنان که به ثروت و قدرت دست یافتند؛ آغاز گردید. از جمله از همان باور های عناصر پرستی هم  برای غنا و تقویت مادهء قدرت و حاکمیت قویاً بهره برداری شد.

 

طور مثال؛ نخستین امپراتور جاپان «جیموتنو» نام داشت و در حدود 600 یا 700 سال پیش از مسیح حکومت میکرد؛ او به حیث یکی از فرزندان خدای خورشید معرفت یافت. زیرا جاپانی ها شاید بیشتر از دیگر مردمان خورشید را یک خدا می شمردند. گفته میشود که امپراتور کنونی جاپان (در زمان نگارش کتابِ نگاهی به تاریخ جهان) هم فرزند مستقیم همین «جیموتنو» است و بدینقرار در نظر بسیاری از جاپانی ها او هم یکی از نواده گان خورشیدـ خدا میباشد.

 

 در کشور هند هم «راجپوت» ها به همین شکل عقیده دارند که ماه و خورشید اجداد اصلی آنها می باشند. آنها از دو تیرهء بزرگ هستند که یکی از ایشان «سوریا وانشی» یا «نسل خورشید» نام دارد و تیرهء دیگر «چاندر وانشی» یا «نسل ماه» میباشد.

 

انسان دریا ها را نیز به حیث الهه مورد پرستش قرار داد. درین جمله رود نیل در مصر و رود گنگ در هند از همه بیشتر اُلُوهیت داشته است.

 

بسیار بجاست که درین رابطه بخشی فشرده از نامهء 11؛ جواهر لعل نهرو ـ در کتاب (نگاهی به تاریخ جهان) را باهم بخوانیم:

 

((... روز «سنکرانتی» نخستین روز بزرگ ماگ مالاست. هزاران مؤمن برای مراسم غُسل صبحگاهی به «سنگام» میروند که در آنجا رود « گنگ» با رود «جمنا» به هم میآمیزد و تصور میشود که رود ناپیدای «ساراس واتی» هم به آنها می پیوندد. زایران مؤمن که به سوی گنگ میروند؛ آواز هایی میخوانند و «مادر گنگ» را ستایش میکنند و هی فریاد می کشند «گنگا مایی کیجا» یعنی (مادر ما گنگ زنده باد!)

 

هندو ها رود گنگ را مقدس میشمارند و مخصوصاً محلی را که این رود و رود جمنا که از الله آباد میگذرد؛ به هم می پیوندند؛ مکان مقدسی میدانند و عقیده دارند که یک رود مقدس و نا مرئی به نام «ساراس واتی» هم در همانجا به این آبها می پیوندد. به این جهت در مواقع معینی در آن محل که آنرا «تری ونی» مینامند؛ غسل میکنند. درآن موقع تشریفات مفصلی انجام می پذیرد که شبیه مراسم حج مسلمان هاست و از جمله بازار هایی هم تشکیل میشود؛ و همین مراسم است که آنرا «ملا» و «ماگ ملا» می گویند. هندو ها از بسیار قدیم برای رود گنگ؛ در دعاهای مذهبی خود سرود هایی داشته اند.))

 

 اگر بار دیگر به مثال هیوئن تسانگ برگردیم و به مرد عجیب که در استان «بیهار»؛ در حالی میان مردم گشت و گذار مینمود که اطراف کمرش را با صفحات مسین بسته و یک مشعل فروزان هم بر سرش حمل میکرد و مدعی بود:

 

ـ در من علم و دانش به اندازه ای هست که اگر دور شکمم را چنین محکم نبندم ممکن است، بترکد. و چون دایماً به حال مردم جاهلی که در اطراف من در تیره گی جهل و نادانی رفت و آمد دارند؛ دلم نگران است؛ این مشعل فروزان را با خود حمل میکنم.

 

ما به تضاد بسیار بسیار فاحشی مواجه می شویم که میان عامه مردمان و قشر محدود و انگشت شمار آدم های بالنسبه اندیشنده و کسب معلومات کرده و راضی از دانایی؛ پیدا شده بوده است و صرف نظر از اینکه مراد از علم و دانش را همان باور های اسطوره ای بگیریم یا دانسته های برآمده از دل تجربه و کشف و کار تجربی...اکثریت های مطلق آحاد و افراد بشری در منجلاب جهل و نادانی و بد دانی می لولیده اند و می تپیده اند و بنابرآن چار و ناچار آنچه را که به مثابه میراث به نسل های پسین خود تحویل میداده یا باقی میگذاشته اند؛ همانا بیچاره گی در شناخت دنیا و عالم و آدم بوده است.

 

فقط الزامی است که ما هم دریابیم میراثی که از این استقامت به ما آدم های کنونی افغانستان از نسل های گذشته ما؛ به ما خورانده و آموختانده شده یا بر جا مانده؛ توانایی و اقتدار در شناخت دنیا و عالم و آدم است یا بیچاره گی در شناخت دنیا و عالم و آدم!؟

 

تا دیدار دیگر شاد زی و شاد باش!