حقیقت ، احمد شاه راستا: لجام گسیختگی سرشار یا دانش حقیر من و،«زمین سنت‌گرای ذهن ما و مارکسباوری روسی»، صدیق رهپوی طرزی

بخش نخست

 

«نور حقیقت تا ابد، پشت ابر پنهان نمی‌ماند.» داستایوفسکی

 از دیرزمانی بران شدم که دیگر دنبال خس و خاشاک نگیرم. نگاه بر علت‌ها و معلول‌ها کنم تا به شگافتن نسبی پدیده‌ها برسم. دریغا که در شوره زار گفتمان‌های فرصت‌طلبانه و دروغ گویی‌ها، انسان ناگزیر می‌شود، زبان بر رد ناروایی‌ها بگشاید و با موشگافی، سره را از ناسره جدا سازد:

 نخست می‌پردازم به بیان فشرده ء، «نگاه ژرف، دقیق و پر نقد» گذشته ء رهپو که از سال ۱۹۶۴ با پیوستنش به ح د خ ا، بران پرداخته است. این مقاله در ماه اکتوبر ۲۰۱۳ زیر تأثیر کسی بنام سیون و با مطالعهء چند کتابی به زبان انگلیسی در مورد مارکسیزم، در جرمنی پس از سالیان دراز لمیدن بر کرسی‌های بلند ح د خ ا و استراحت خموشانه چند ساله ء سفارت بلغاریا در دولت «مارکس باور روسی نجیب الله!»، به مطالعه بیشتر بازنگری‌ها، بر سابقه سیاسی‌اش نوشته شده و به نتیجه گیری‌ها و کشف‌های تازه و بدعت‌های بی‌نظیر تاریخی و روشنگرانه! در رابطه با مارکسیزم، لننیزم و سیاست‌های ناهنجار ح د خ ا، و دولت جمهوری زوال شدهء آن، رسیده است.

 او در نخستین بخش مقاله خویش، با نظر جامعه شناسانه به بررسی دیدگاه‌های کارل هنریش مارکس، در نیمه دوم سده ء نزده می‌پردازد. نویسنده زیر عنوان: «دیدگاه‌های مارکس و انحراف روسی»، جنبش سوسیال دموکراسی سده‌های پسین قرن نزده، روسیه را تا ایجاد دولت سوسیالیستی، به بررسی می‌گیرد و بنام «سیاره و قمرهایش»، راجع به صدور انقلاب پرولتاریا توسط روسیه شوروی به کشورهای دیگر سخن می‌گوید. او تحت عنوان «زیر سایه شوروی» به بر رسی ادامه ء سیاست‌های سرکوبگر و خونین شوروی در آسیای میانه و نفوذ این سیاست در دهه‌های ۲۰ قرن بیست، نفوذ ایدیولوژیک «مارکس باوری روس» در کشور ما تا جنگ سرد می‌پردازد. او در ادامه ء این بخش به‌صورت استادانه به تحلیل بافت‌های نظام قبیله سالاری، سنتی، مذهبی اجتماعی - اقتصادی و فرهنگی افغانستان، به ارزیابی ٰرژیم‌های شاهی، چگونگی عملکرد آن، ایجاد جنبش‌های چپ وراست، به‌ویژه ح د خ ا و ارزیابی کارکردهای حزب در دهه‌ی مردم «سالاری!»، کودتای محمد داوود و هفت ثور، اشغال نظامی افغانستان توسط شوروی، تغییر رهبری حزبی-دولتی رژیم دوکتور نجیب الله و حادثه‌های اتفاق افتیده در آن برهه‌ها و کارکردهای احزاب اسلامی می‌پردازد.

 رهپو در بخش دیگر به‌صورت مؤجز، زیر عنوان، «درس‌های تلخ»، آموزش‌هایی از تاریخ می‌گیرد و پیشنهادهایی دارد برای راه برون رفت از بحران‌ها و رویدادهای توفان‌زای گذشته و کنونی. در بخش پسین، زیر نام:

 «روشنگری حلقهء گمشده»، «به درس‌های بزرگی» می‌رسد که، «شاه نگینش» را روشنگری و گوهرش را عقل و خرد تشکیل می‌دهد. در اخیر جناب رهپو، خاضعانه به خاطر پیوستن به ح د خ ا چنین مینگارد:

 «در این جا، با درس‌هایی که از این تجربه‌های تلخ فرا گرفته‌ام، لازم می‌دانم تا در برابر مردم کشور پوزشم را به خاطر پیوستن آگاهانه‌ام به ح.د.خ.ا، و شریک شدن به کردارهایش که در برابر رشد آزادی و مردم‌سالاری قرار داشتند، تقدیم نمایم. من نمی‌خواهم تا برای کردار نادرستم که در شاه نگینش، بازداری از آزادی بود، دلیل‌ها و بهانه‌هایی از این دست و آن دست، بیابم و یا بتراشم. صاف و پوستکنده، با تمام وجودم یادآور می‌شوم که از همه آن کردارهایی که از سوی این ساختار حزبی صورت گرفت و من هم جزش بوده‌ام ـ تا جایی که به خودم پیوند دارند پوزش می‌خواهم».

 حال با نیم نگاهی می‌نگریم به این نوشته ء زیبای روشنگرانه و پوزش خواهانه یی نویسنده: چنانکه من به رهپو گفتم، اگر از مدت فروپاشی ح د خ ا به این‌سو، ده مقاله‌ی زیبا و به ظاهر نقد گونه در مورد دیدگاه‌هایی از چگونگی سیر رویدادها در بیش از سه دهه‌ی اخیر، پیرامون جنبش چپ، ح د خ ا خوانده باشم، به حق که یکیش همین است. این مقاله با یک فرهنگ بلند، شیوه ء نگارش سُچه، دید انتقادی و ارزیابی‌های جذاب نگاشته شده است. نویسنده به‌صورت موجز، تلاش کرده تا صرفاً به ارزیابی اندیشه‌های مارکس بپردازد و از آن دریچه با مهارت به‌جز مارکس، بیشترین و حتا همه اندیشه پردازها را سوا و جدا از پروسه تفکر مارکسیزم و یا به گفتهء خودش مارکس باوری بپندارد. او هرگز به شخصیت‌ها، نگاه توهین آمیز نداشته و از دریچهء انتقاد به راهبردها و کارکرد جریان‌های تیوریک و سیاسی، احزاب و رهبران پرداخته است. شیوه ء جمع بندی کرونولوژیک و تاریخی، پیوند و بیان حادثه‌ها چه پراگماتیک و چه تیوریک، با مهارت، خوب و جذاب بیان شده است.

 ظاهراً، خواننده چنین می‌پندارد که شاید نویسنده اثرهای، کارل مارکس، انگلس، پلخانف، تروتسکی، لنین و دیگران را با دقت ازنظر گذرانده و حلاجی کرده باشد؛ ولی آیا می‌توان این خامه زیبا را نگاه پر نقد، دقیق و ژرف خواند؟ بیایید کمی به ژرفای این ژرف نامه شنا کنیم: او از دوست جرمنی اش، نام می‌برد که کتاب‌هایی در اختیارش قرار داده و این کتاب‌ها نگرشش را نسبت به گذشته، یکی و یک بار دگرگون ساخته است؛ ولی هرگز حتا یک نام از عنوان و یا موخذ کتاب‌ها نمی‌برد. نویسنده دیدگاه‌های مارکس را توالی اندیشه‌های بزرگانی، چون ماکیاول، فروید و ده‌های دیگر، خط جنبش‌های بزرگ روشنگری قرن هفده و هژده که گوهرش همان اسطوره زدایی، نقد روشنگرانه و دیدگاه‌های فلسفی آن زمان و همچنان رشد نظام سرمایه داریست؛ می‌داند؛ اما رهپو اضافه نمودن ایزم را در پس اندیشه‌های مارکس، «قالب تنگ ایدیولوژی در بند کشیده» می‌نامد که گناه این «ایزم» کشی را، عمدتاً به گردن نزدیک‌ترین دوست و همکار کارل مارکس یعنی فریدریک انگلس و کم از کم همه ء پیروان مارکسیزم، از کاوتسکی، تا برنشتین، پلخانف، تروتسکی، به‌جز خود مارکس می‌داند. در حالی که از آن سال‌ها تا کنون هم، همرزمان و موافقان وهم دشمنان سیاسی و ایدیولوژیک اش، از مکتب مارکس بنام مارکسیزم یاد می‌نمایند. مارکس، هدف پرداختن به اندیشه را تنها تعبیر جهان نه، بلکه تغییر آن می‌دانست. او ادعا می‌کرد که دیالکتیک هگل را از سر به پا ایستاد کرده است. همین بسنده است تا بدانیم که مارکس به وعظ و نصیحت‌های پندار گرایانه در پی تغییر جهان و نظام سرمایه نبوده است، بلکه به تغییر قهرآمیز، انقلابی و ناگزیر نظام مبتنی بر تولید غیرعادلانه ء نعمات مادی در نظام سرمایه سالار، باور داشته است.

 نمی‌دانم به چند اثر مارکس می‌باید مراجعه کرد و ثابت ساخت که او به‌صورت روشن در نوشته‌هایش، به‌ویژه مشهورترین آن، مانیفیست کمونیستی که در آستانه ء انقلاب خونین فرانسه به سال ۱۹۴۸ نوشته شد، از ضرورت قهر آمیز خیزش‌های توده‌یی، حاکمیت مطلق و دیکتاتوری پرولتاریا و ناگزیری زوال نظام سرمایه سخن رانده است. «تاریخ همه جوامع تاکنون، تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است» از مشهورترین جملات مارکس درباره تاریخ است که در خط نخست مانیفست کمونیست بازتاب دارد. -قوه ء قهریه بنا بر گفته مارکس برای هر جامعه کهنه‌یی که آبستن جامعه ء نوین است به منزله ء ماماست.

 قوه ء قهریه آن چنان سلاحی است که جنبش اجتماعی به‌وسیله ء آن راه خود را هموار می‌سازد و شکل‌های سیاسی متحجر و مرده را درهم می‌شکند. (علاوه بر عامل شر بودن). طبقه کارگر باید چنان قدرتی را در دست خود متمركز كند كه بتواند هرگونه مانع سیاسی در سر راه خود به‌سوی نظام جدید را به‌کلی خرد و نابود كند. با در نظر داشت فرموده‌های مارکس در بالا، بر بنیاد نظر آقای رهپو نمی‌دانم مارکس در کجا به پیشگاه نظام سرمایه به تضرع و مویه پرداخته؟ ماركس در مانیفست دو شرط عمده برای پیروزی انقلاب پرولتری بر شمرده بود: سازمان‌دهی نیرومند ونیز آگاهی طبقاتی طبقه كارگر. این سازمان‌دهی نیرومند از دید آقای رهپو چه می‌تواند باشد به‌جز یک سازمان انقلابی کارا و حتی ایدیولوژیک؟ -«مانیفست» در واقع برنامه «اتحادیه کمونیست» بود که از سوی مارکس و انگلس منتشر شد. تز اصلی این برنامه چگونگی، سرنگونی سرمایه داری با عمل انقلابی پرولتاریا و حرکت به‌سوی جامعه ء بی طبقه است. -مارکس، سوسیالیسم را جانشین منطقی کاپیتالیسم می‌داند که خروج آن از صحنه (به‌زعم مارکس؛ نابودی‌اش) اجتناب ناپذیر است.

 نخستین آثار مارکسیزم نضج یافته یعنی کتاب فقر فلسفه و مانیفیست در آستانه‌ی انقلاب سال ۱۸۴۸ نوشته شده. «ما ضمن توصیف کلی‌ترین مراحل تکامل پرولتاریا، آن جنگ داخلی کم و بیش مستتر درون جامعه ء موجوده را تا آن نقطه‌یی که به انقلاب آشکار بدل می‌شود و پرولتاریا، با برانداختن قهری بورژوازی، سیادت خود را مستقرمی سازد، دنبال کردیم.» آیا این بیان مارکس به نظر رهپو، ناگزیری و حکم مارکس در مورد دیکتاتوری پرولتاریا نیست؟ مارکس نابودی کاپیتالیسم را نتیجه جنگ طبقاتی دانسته است. در حالی که رهپو چنین کشف کرده: «مارکس به‌نقد سرمایه داری برای نمایش توانایی این ساختار دست زد، نی زوالش.» توجه کنید: اندیشه ء دیکتاتوری پرولتاریا اصطلاحی که مارکس و انگلس پس از کمون پاریس به کار می‌بردند. دولت، یعنی پرولتاریایی که به‌صورت طبقه حاکمه متشکل شده است. (مانیفیست حزب کمونیست. مارکس و انگلس.) این دیگر، انتهای کوتاه فکری و برداشت نویسنده را از مارکسیزم به نمایش می‌گذارد یا این که نویسنده دچار توهم خرده بورژوازی شده باشد. پس این دیکتاتوری پرولتاریا، انقلاب اجتماعی، مبارزه و آگاهی طبقاتی و غیره از دید رهپو یعنی چه؟

 سپس در مورد مارکس می‌نویسد: «او دربارهٔ ساختار آینده که در آن آزادی در ستیغش قرار خواهد گرفت و بالاترین مقام را خواهد داشت، تنها اشاره‌های رمزگونه‌یی نموده است و هرگز کدام حکمی ـ به‌صورت طبیعی ـ را صادر نکرده است.»

 مگر آقای نویسنده درین جا هیچ‌گونه نقل قولی از یک اثر مارکس و یا گفته‌اش نمی‌آورد. کارل مارکس، در مورد ضرورت سرنگونی نظام سرمایه، دیکتاتوری پرولتاریا، انقلاب اجتماعی، بارها حکم کرده است. مارکس و انگلس یک جا به مبارزه حاد علیه بینش‌های مختلف سوسیالیسم خرده بورژوایی پرودون در کتاب «فقر فلسفه» مارکس، به تدوین تئوری و تاکتیک‌های سوسیالیسم پرولتری پرداختند. مارکس به دنبال سقوط کمون پاریس (۱۸۷۱) اثر مشهورش را به نام «جنگ داخلی در فرانسه» برای تدوین تاکتیک‌های مبارزه پرولتری منتشر کرد. بر پایه فاکت‌های فوق آیا مارکس باوری، ایدیولوژی نبود؟

 پس آقای نویسنده!

 تعریف شما از ایدیولوژی چیست؟

 ماركس در كتاب «پیكار طبقاتی» از پرولتاریا می‌خواهد كه حساب خود را از «خرده بورژوازی» جدا کند و می‌نویسد: «سوسیالیسم اعلام استمرار انقلاب و دیكتاتوری پرولتاریاست و این شرط گذار به‌سوی الغای تمایزات طبقاتی به‌طورکلی و الغای همه مناسبات تولیدی است كه براین تمایز مستقراست».

 آیا هنوز هم فکر می‌کنید که مارکس در مورد ناگزیری گذار جامعه به سوسیالیزم و دیکتاتوری پرولتاریا حکم صادر نکرده بود؟

 رهپو در جای دیگر در مورد پاسخ کارل مارکس به ژورنالیست انگلیسی پیه پی پیه، می‌نویسد:

 «زیرا من مارکسباور نیستم. ا ما، این انگلس، آشنای نزدیکش بود که در کتاب انتی دیورینگ (۱۸۷۸) دیدگاه‌های مارکس را وارد دنیای نص گونه‌یی ساخته آن‌ها را در چارچوب تنگ ایدیولوژی در زندان انداخت. کاوتوسکی و انگلس با برداشت سطحی، روح خلاق و دگرگون یاب، جدلی یا دیالکتیکی را از اندیشه‌های مارکس بیرون کشیده و بر آن‌ها مهر محکم ایدیولوژیک زدند. از آن پس، ما شاهد ظهور ده‌ها دیدگاه گونه گون می‌گردیم که همه خود را هوادار مارکس می‌خواندند و به او استناد می‌ورزیدند؛ اما، روح دگرگونی دایمی وزندهٔ پدیده‌ها را به دست فراموشی می‌سپردند.»

 آقای رهپو!

 شما شاید بدانید که انتی دورینگ توسط انگلس بنا بر تقاضای کارل مارکس، در پاسخ و نقد به اویگن دیورنگ، پروفیسور دانشگاه آلمانی نوشته شده است. در آن زمان کارل، مشغول نوشتن داس کاپیتال بود. به همین دلیل وی کار نوشتن دفاعیه عمومی در برابر نظریات دورینگ را به انگلس سپرد. این کتاب نخست به‌صورت مقاله‌های جسته‌وگریخته در روزنامه ء «فورورتز» نگاشته شد که پسان‌ها به‌صورت کتاب یک سال بعد نشر شد. (۱۸۷۸) انگلس در این کتاب همزمان با رد نظرهای دورینگ، تمام نظرها راجع به سوسیالیسم تخیلی و خرده بورژوازی را به‌نقد می‌کشد و توضیح کاملی از اصول نظریه سوسیالیسم علمی ارائه می‌کند. از دید مارکسیست‌ها، آنتی دورینگ یک دانشنامه واقعی مارکسیسم است. در این کتاب سه محور اصلی آموزش مارکس، یعنی ماتریالیسم دیالکتیک- ماتریالیسم تاریخی، اقتصاد سیاسی و سوسیالیسم علمی به‌صورت جامعی تشریح می‌شود. تصور می‌کنید، آقای کارل مارکس، آن‌قدر ساده لوح، اپورتونیست، کم عقل و یا ترسو بود که این انحراف بزرگ انگلس را در پهنای اندیشه نادیده گرفته، یک اشتباه تاریخی بر جبین اندیشه‌های روشنگرانه و فلسفی خویش حک کرد؟ درحالی‌که پس از نشر این اثر به‌صورت کتاب، کارل مارکس تا مرگش (در یک روز قشنگ آفتابی)، پنج سال دیگر وقت داشت که با پیروی از شما؛ همرزمش را محکوم و اندیشه‌هایش را در مورد خود مردود انگارد.

 به نظرم، انسان‌ها در بُعد اندیشه هم از پس عینک‌های ضمیر تفکر خویش می‌نگرند.

 آقای رهپو!

 با این رویکرد و نفی همه اندیشه پردازان مارکسیست، آیا تصور نمی‌کنید که خود شما به مارکس جایگاه پیامبرگونه داده باشید؟ شما به‌صورت آشکار با این پندارهای غیرمنطقی، بدون اعتبار تیوریک، تاریخی و خیال‌پردازانه خویش، از انگلس، برنشتین تا کاوتسکی، پلخانف لنین، تروتسکی، ماوو و صدها رهروان راه مارکس که در غنا و گسترش این اندیشه، متناسب به شرایط زمان و محیطشان، هزاران کتاب نوشتند، همه را به یک بارگی در زباله دان تاریخ می‌افگنید. آیا این تناقض گویی آشکار نیست؟ به این جمله خویش توجه کنید: «کاوتوسکی و انگلس با برداشت سطحی، روح خلاق و دگرگون یاب، جدلی یا دیالکتیکی را از اندیشه‌های مارکس بیرون کشیده و بر آن‌ها مُهر مَحکم ایدیولوژیک زدند.» من تصور می‌کنم برداشت شما از ایزم، مکتب، راه و روش، کاملاً، من در آورده و عصاره عقل خود شماست. ایزم از دید اندیشه، منطق و فلسفه ناگزیر نیست مذهب پنداشته شود. آیا با برجسته ساختن و منزوی ساختن اندیشه‌های کارل مارکس از غنای پرداخت‌های دیگران، شما به فردباوری یا اندیویجوالیسم کارل مارکس میدان نمی‌دهید؟

 سپس رهپو در اخیر نوشته خود چنین نتیجه می‌گیرد:

 «مارکس، به جایگاه اش بر می‌گردد.

 پس از این شکست، سه راه برخورد در برابر همه قرار گرفتند: ترک کامل، سپردن به گور تاریخ و یا رشد خلاق. این امر در اروپا، جایی که استبداد حضور نداشت تا جلو برخورد خلاق را بگیرد، رخ داد. در این جا مارکس را از محراب تقدس آن چی در شوروی و قمرهایش جریان یافت پایین آوردند و به او به حیث یک روشنگر، فیلسوف و دانشمند نگاه نمودند، نی یک بت مقدس. دلیل و ریشه انحراف‌ها این است که هریک از آنانی که ابراز هواخواهی از دیدگاه مارکس می‌نمودند، به‌اندازهٔ قد ذهن خویش از آن برداشت داشتند. این امر را می‌توان در مورد کاووتوسکی، انگلس، برنشتین، روزا لوکزمبورگ و دیگر و دیگر ...به کار برد. از سوی دیگر برای کشورهای در حال رشد و پیش مدرن که در چنگال مناسبت‌های اجتماعی سنتی سطح پایین نموی اقتصادی قرار دارند، آگاهی به این امر نیاز جدی است: اندیشه‌های مارکس در نقد یک جامعهٔ رشد یافتهٔ سرمایه داری، آغاز گردید و تمام توجه اش به همین مرحلهٔ رشد، متمرکز شده است، نی چیزی بیش و نی برتر. از سوی دیگر این را نباید فراموش کرد که دیدگاه‌های مارکس به گفتهٔ خودش برگرفته از داده‌ها، رقم‌ها، گزارش‌ها و تحلیل‌هایی ناشی می‌شد که در آن زمان در دسترسش قرار می‌گرفتند. او خود به این باور بود که این برداشت‌ها با دگرگونی و تغییر در مناسبت‌های اجتماعی ـ اقتصادی، دگرگون پذیر اند. آنانی که از پشت عینک این دیدگاه به زمین متفاوت کشورهای پیش مدرن، زراعتی و نا صنعتی نگاه می‌نمایند و سعی دارند تا از این اندیشه‌ها برای آوردن دگرگونی‌ها نکته به نکته بهره بگیرند، راه به ترکستان می‌بردند».

 در پاسخ به نتیجه گیری‌های فانتیزی گونه‌ی رهپو نظر افگنیم و ببینیم مارکس چه می‌گوید: ...و اما درباره خود باید بگویم، نه کشف وجود طبقات در جامعه کنونی و نه کشف مبارزه میان آن‌ها، هیچ کدام از خدمات من نیست. مدت‌ها قبل از من، مورخین بورژوازی تکامل تاریخی این مبارزه طبقات و اقتصاددانان بورژوازی آن را کشف کرده‌اند. کار تازه‌یی که من کرده‌ام اثبات نکات زیرین است:

 ۱-این که وجود طبقات فقط مربوط به مراحل تاریخی معین تکامل تولید است.

 ۲-این که مبارزه طبقاتی ناچار کار را به دیکتاتوری پرولتاریا منجرمی سازد.

 ۳-این که خود این دیکتاتوری فقط گذاری است به‌سوی نابودی هرگونه طبقات و جامعه بدون طبقات.

 بخشی از نامه‌ی پنج مارچ ۱۸۵۲ مارکس به ویدمیر، منتشره‌ی در مجله‌ی «زید نیو» ۱۹۰۷

 ادامه دارد

بخش دوم:

 

حالا در مورد مارکس باوری روسی:

 رهپو می‌نویسد:

 «به این دلیل نی مارکس و حتا انگلس، گپی در بارهٔ انقلاب سوسیالیستی در روسیه به زبان آوردند.»

 آیا ضرور بود که مارکس و انگلس به‌جای، چرنیشیفسکی، پلخانف، تروتسکی، لنین و سدها تیوریسن روسی دیگر برای رشد پروسه‌ها و انقلاب سوسیالیستی در روسیه ناگزیر و ناچار نسخه‌یی از پیش آماده می‌دادند؟ استناد شما در شرایط مشخص روسیه بر کدام فاکت و حقیقت تاریخی و تیوریک استوار است که خیزش اکتوبر یا انقلاب سوسیالیستی روسیه یک کودتای لنینی بود؟

 رهپو می‌نویسد: «خود لنین نیز این گپ مارکس را که آگاهی سیاسی و طبقاتی محصول خود به خودی قوانین تکامل تاریخی و اقتصادی‌اند، زیر پا نمود. لنین خلاف این امر، یادآور شد که آگاهی سیاسی و طبقاتی را سازمان انقلابی می‌تواند با تزریق نظریه‌های انقلابی در ذهن توده‌ها، ایجاد نماید.» رهپو اینجا از متن اصلی هیچ‌گونه موخذ ذکر نمی‌کند.

 آقای رهپو!

 اینست اصل گفته ء لنین:

 «مضمون اصلی فعالیت سازمان حزبی ما، باید کار تبلیغاتی سیاسی که تمام جهت‌های زندگی را در میان وسیع‌ترین توده‌ها، روشن سازد؛ باشد.» (چه باید کرد. ص ۳۳۹.)

 آقای رهپو، اگر با این حرف کارل مارکس: «آگاهی سیاسی و طبقاتی محصول خود به خودی قوانین تکامل تاریخی و اقتصادی‌اند» از دید و برداشت شما بنگریم، پس باید مارکس و مارکسیست‌ها، دست روی الاشه و چهارزانو می‌نشستند، دست به ایجاد سازمان انقلابی چون انجمن هگلیست های چپ و اتحادیه کمونیست‌ها نمی‌زدند، مانیفیست برای حزب کمونیست و پرولتاریای جهان نمی‌نوشتند، انقلاب اروپا و کمون پاریس را ارزیابی نمی‌کردند و بیانیه انترناسیونال اول را نمی‌نوشتند. انترناسیونالی که باوجود جدایی باکونین و انتقال شورای آن به نیویارک در آن زمان، نقش تاریخی‌اش رابه حیث لیدر و رهنمای جنبش‌های کارگری در دنیا به نیکویی انجام داده بود. انترناسیونالی که بازتاب فعالیت‌ها و پی آمدهایش، رشد گسترده‌تر جنبش‌های کارگری و در نتیجه، ایجاد احزاب کمونیستی، سوسیالیستی و انقلابی در سراسر جهان شد.

 انترناسیونال اول در ۲۸ سپتامبر ۱۸۶۴ در لندن تأسیس شد. اعلامیه تشکیل آن را مارکس نوشت. این سند به برنامه پرولتاریای انقلابی در قرن نوزدهم مبدل شد و به وضاحت در آن وظیفه پرولتاریا، سرنگون ساختن قدرت سرمایه و استقرار حکومت کارگران از راه مبارزه سیاسی تعریف شده بود، نه اینکه آن‌ها می‌باید می‌نشستند تا آگاهی سیاسی و طبقاتی به‌صورت خود به خودی به وجود می‌آمد. (یادمان نرود، گفتمان پیرامون انترناسیونال دوم که ادامه ء نخستین است و شما آن را بدون کوچک‌ترین برهان و دلیل و یا استناد تیوریک و تاریخی رد کرده‌اید، درین کوتاهه نمی‌گنجد.) در این صورت این تیوری طبقات، انتاگونیزم طبقاتی، انقلاب اجتماعی به‌مثابه لوکوموتیف تاریخ، تشکیل اتحادیه‌ها و نقش فعالانه ء کارل مارکس در انقلاب خونین اروپا همه باید هیچ باشند.

 به گمانم تعبیر آقای رهپو از آن گفته ء کارل مارکس ناقص و خیلی سطحی است. آقای رهپو ادعا می‌کند که لنین به این اصل تیوری مارکس پشت پا زد. ندانستم، لنین در کجا و چگونه به این اصل تیوریک و جامعه شناسانه ء کارل مارکس پشت پا زد؟ ندانستم نویسنده، این واژه «تزریق!» را از کدام اثر لنین شکافتند؟

 لنین نوشت: «تمام تربیت سیاسی بعدی توده‌های مبارز و سمت یابی سیاسی در مبارزه، وظیفه حزب کمونیست است.»

 کجای این اندیشه از نادرستی پراتیک اجتماعی رنج می‌برد؟ مگر می‌شد با تضرع، یا خود به خودی غیرآگاهانه، یا با ریفورم، نظام سرمایه را واژگون کرد؟ یا سرمایه سالار برای رضای خدا، داوطلبانه یا با عذر و زاری از بهره کشی و نظام مسلطش منصرف می‌شد؟ می‌پندارم که یا مارکس اینجا به خطا می‌رود یا ما در ارزیابی‌های مان از تیوری های مارکس به خطا می‌رویم. با درد تمام، بزرگ‌ترین مشکل روشنگران ما اینست که در ارزیابی‌های خویش بلاواسطه و مستقلانه به نوشته های بزرگان اندیشه نمی پردازند، بلکه با اتکا به نقل قول ها از دست دوم و سوم و یا پیروی ناقص از نیولیبرال هایی چون کارل پوپر، بی جی تایلرودیگران، خود را روشنگر، مینامند. اینست مشکل شما آقای رهپو و همتایان دیگر رهپو. هرگاه از جناب رهپو بپرسم که چند اثر ولادیمیر ایلیچ لنین را بادقت و دید نقد گونه، بیطرفانه و روشنگرانه مطالعه کرده اند، پاسخ چه خواهد بود؟ من در نوجوانی بارها، یک رساله کوچک و بنیادین لنین را بنام: «سه منبع و سه جز مارکسیزم» خواندم. من تاکنون به خاطر ندارم که لنین به جزتشریح آموزه های بنیادی مارکس چیزی فراتر از آن گفته و به انحراف رفته باشد.

 آقای رهپو!

 بیایید به بخشی از حقیقت‌های زندگی لنین نگاه کنیم: لنین در نوجوانی زیر تأثیر اندیشه‌های انقلابیونی چون چرنیشیفسکی، پلخانف، ادبیات انقلابی روس و شرایط مختنق آن زمان قرار گرفت. «چه باید کرد؟» اثر چرنیشیفسکی از همان اسطوره‌های شهنامه فردوسی الهام می‌گیرد که لنین «چه باید کرد؟» خویش را نوشت. لنین در زندگی کوتاهش بیشتر از چهل و پنج اثر نوشته است. از نخستین اثرش: وظیفه فوری ما و توسعه سرمایه داری در روسیه ۱۸۹۹ تا آخرینش که بیشتر بیانیه‌ها بوده: قدرت شوراها چیست، پیرامون دسپلین کاری، پیرامون مالیات طبیعی.۱۹۱۹-۱۹۲۰. چهار اثر بزرگ لنین: امپریالیزم به‌مثابه آخرین مرحله ء سرمایه داری، دولت و انقلاب، انقلاب پرولتری و کاوتسکی مرتد، بیماری کودکی و چپروی در کمونیسم، پس از ۱۹۱۷ نوشته شده‌اند؛ یعنی از سیزده اثر بزرگ فقط چهار تایش در دوران قدرت شوراها و باقی در شرایط حاد مبارزه ء سیاسی، پیش از قدرت و در حالت اپوزیسیون نگاشته شده است. توسعۀ سرمایه داری در روسیه ۱۸۹۹. چه باید کرد؟ ۱۹۰۲ یک گام به پیش، دو گام به پس ۱۹۰۴. دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک ۱۹۰۵ ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم ۱۹۰۹. دفترهای فلسفی ۱۹۱۳. حق ملت‌ها برای خودمختاری ۱۹۱۴ نگاشته شده‌اند.

 حالا از شما می‌پرسم که در نوشته ء نقد گونه ء تان بر لنین، کدامیک ازین اثرها را با دقت مطالعه فرمودید و کجای آن تزها را به نقد گرفتید؟ بیایید به‌عنوان یک نمونه: از اثر، ماتریالیزم و امپریوکریتیسیزم لنین نام می‌بریم و بینیم که لنین مارکسیزم رابه گفته ء رهپو چگونه به انحراف کشانده: (امپریوکریتیسیزم، به این باور است که آگاهی تنها از راه حس‌های تجربی ناشی می‌شود، یعنی دید اپستومالوژی (معرفت شناسی یا شناخت شناسی) یا شناخت انسان، همراه با راسیونالیزم و شک گرایی اساس آن می‌باشد. امپیریوکریتیسیم یک تیوری پازیتیف شناخت است که چند گرایی رامیان برداشت‌های جهان ذهنی وجهان خارجی مادی رد می‌کند، زیرا، تمام وسایل شناخت از تجربه ء سُچه ناشی می‌شود، شناخت و دید یک جانبه (مونیزم)، پایه و کار ساخت، شناخت امپریوکریتیسیزم است؛ یعنی چیزی به‌عنوان واقعیت عینی در خارج از ذهن ما وجود ندارد و همه چیز در احساس‌ها و تجربه‌ها، صرفاً ذهنی خلاصه می‌شوند). جهت عمده این کتاب پیکار ماتریالیزم با ایدیالیزم و روشن کردن شناخت ماتریالیستی یعنی وجود واقعیت عینی خارج از ذهن ما و توانایی انسان در شناخت این واقعیت است. این کتاب پیرامون، «توضیحات انتقادی بر یک فلسفه‌ی ارتجاعی» از دید مارکسیزم واقعی، توسط لنین نگاشته شده است. بیشترین بخش آن، ادامه همان گفتمان‌های تیوریک و فلسفی انتی دیورنگ است، که بر «وحدت واقعی بودن جهان در مادی بودن آن است»، یعنی تیوری شناخت، تأکید می‌کند. در مقدمه‌ی چاپ دوم کتاب آمده است: «این کتاب راهنمایی باشد برای آشنایی با فلسفه‌ی مارکسیزم، ماتریالیزم دیالکتیک و نتایج فلسفی از اکتشاف‌های اخیر در علم طبیعی.»- لنین. چاپ دوم. ۱۹۲۰.

 کتاب از: «ده سؤال از یک سخنران»، پس از دو پیشگفتار آغاز میشود. کتاب، زیر این عنوآن‌ها نوشته شده است: - ماتریالیزم و امپریوکریتیسیزم، توضیحات انتقادی بر یک فلسفه ارتجاعی فصل نخست: تیوری شناخت از امپریو کریتیسیزم و ماتریالیزم دیالکتیک، شامل بخش های: احساس‌ها و ترکیب های احساس‌ها، کشف عناصر جهان، هم آهنگی اصلی و «ریالیزم ساده لوحانه»، آیا طبیعت پیش از انسان وجود داشت؟ آیا انسان با کمک مغز قادر به فکر کردنست؟ خود گرایی ماخ و اناریوس. فصل دوم: تیوری شناخت از امپریوکریتیسیزم و ماتریالیزم دیالکتیک یا تیوری شی فی النفسه یا رد فردریک انگلس توسط مخالفین اندیشه او، تفوق ویا تجدید نظر در انگلس توسط بازارف، فویر باخ و ژ-دیتزگن در باره شی فی النفسه، آیا حقیقت عینی وجود دارد؟ حقیقت مطلق و نسبی و التقاط گرایی انگلس توسط بوگدانف، معیار پراتیک در تیوری شناخت.

 فصل سوم: تیوری شناخت از امپریوکریتیسیزم، -ماده چیست، تجربه چیست؟ خطای پلخانف در مورد مفهوم «تجربه»، علیت و ضرورت در طبیعت، اصل اقتصاد در تفکر و مسله وحدت جهان، مکان و زمان، آزادی و ضرورت. فصل چهار: ایدیالیست های فلسفی به‌مثابه رفقای همسنگر و جانشینان امپریوکریتیسیسم، (مسله ی رابطه ماخ و اناریوس با کانت)، انتقاد برکانت گرایی از چپ و راست، دو نمونه انتقاد بر دیورنگ، فلاسفه ء ایماننتس، همزمان ماخ و اناریوس، امپریوکریتیسیزم به کجا می‌رود؟ آمپریومونیسم بوگدانف، تیوری سمبولها (هیروگلیف) و انتقاد برعلم هولتز، دو نمونه انتقاد بر دیورنگ، چگونه ژ. دیتزگم میتوانست مورد انتقاد فیلسوفان ارتجاعی قرارگیرد؟

 فصل پنجم: انقلاب اخیر در علم طبیعی و ایدیالیسم فلسفی. بحران در فزیک، جسم ناپدید شده، آیا حرکت بدون جسم امکان پذیر است؟ دو گرایش در فزیک مدرن و روح گرایان انگلیسی، دو گرایش در فزیک مدرن و آیدیالیسم آلمانی، دو گرایش در فزیک مدرن و ایمان گرایی فرانسوی، یک فزیکدان آیدیالیست روس، ماهیت و اهمیت ایدیالیزم فزیکی. فصل ششم: امپریوکریتیسیم و ماتریالیزم تاریخی. دخالت‌های امپریوکریتیسیست های آلمانی در حیطه ء علوم اجتماعی، چگونه بوگدانف مارکس را تصحیح می‌کند و تکامل می‌دهد، مبانی فلسفه ء اجتماعی سووروف، احزاب در فلسفه و مغشوشان فلسفی، ارنست هگل و ارنست ماخ، سپس لنین به نتیجه گیری‌های معین متناسب با روح اندیشه‌های مارکس می‌رسد: ۱-سه بخش نخست کتاب به مقایسه‌ی مبانی تیوریک ماتریالیزم دیالکتیک با مبانی تیوریک امپریوکریتیسیزم مقایسه شده. ۲- موقعیت امپریوکریتیسیسزم به‌عنوان یک مکتب در فلسفه در رابطه با سایر مکتب‌های فلسفی باید تعیین شود. ۳- رابطه غیرقابل تردید بین ماخیسم و یک مکتب در یک شاخه‌یی از علم جدید باید در نظر گرفته شود. ۴- در پشت مکتب گرایی تیوری شناخت امپریوکریتیسیم، آدم باید بتواند مبارزه احزاب در فلسفه را ببیند. مبارزه‌یی که در آخرین تحلیل، تمایل‌ها و ایدیولوژی طبقات آشتی ناپذیر در جامعه مدرن را بازتاب می‌دهد.

 در پسین: نقش عینی و طبقاتی امپریوکریتیسیزم کاملاً در ارایه خدمت صادقانه به ایمان گرایان است. در مبارزه‌ی شان علیه ماتریالیزم، در کل و به‌ویژه علیه ماتریالیزم تاریخی. شکست انقلاب ۱۹۰۵-۱۹۰۷ روسیه در درون جریان سوسیال دموکراسی روس، موج نیرومند سرخورده گی، یاس، نومیدی، بد بینی نسبت به آینده، گرایش و پناه بردن به مذهب، خدا پرستی و فاتالیزم و ده‌ها خصلت و امراض خورده بورژوازی (همانگونه که برخی از اعضای بلند پایه رهبری ح د خ ا، مانند رهپو صاحب، دچار آن شدند. آن‌ها شاید تا کنون چنین بیاندیشند که با سقوط قدرت و دولت، اندیشه هم افتید و به پرتگاه نومیدی غلطید و یا باید برابر به آستین خیال خود آن را قیچی کرد. بیچاره‌ها.)

 حالا، از رهپو می‌پرسم که کجای این تاپیک های لنین انحراف از مارکسیزم است. من حاضرم با ایشان در هر بخش به گفتمان بپردازم.

 لنین، در اوایل قرن بیستم، در آستانه تشکیل حزب انقلابی بلشویک، استفاده از ابزار ترور برعلیه حکومت استبدادی تزاری را مردود شمرد. یکی از افسانه‌های جعلی در باره حاکمیت شوروی این است که گویا، لـنین و حزب بلشویک، با به راه انداختن جنگ داخلی و «ترور سرخ»، تمامیت ارضی کشور را مورد تهدید قرار دادند. بی‌سوادترین انسان به‌خوبی می‌داند که هرگاه در آن زمان به این خیزش‌ها، میدان داده می‌شد، سر نوشت خلق‌های آسیای میانه، سرنوشت کنونی و چهار دهه‌ی اخیر جنگ‌های جهادی کشور ما و سرنوشت چچن بود. رهپو، جنگ کولاک‌ها، بقایای رژیم مستبد بورژوازی شکست خورده ء روس را با حمایت نیروهای ارتجاعی سرمایه سالار بین‌المللی، نیروهای سنتی مذهبی و عقبگرای داخل روسیه، به‌ویژه آسیای میانه که در عمق جهالت و تارهای عنکبوتی شیوه تولید آسیایی و بربریت بسر می‌بردند، جنگ آزادی‌خواهانه و روشنگرانه می‌نامد.

 به حقیقت‌های تاریخی زیرین در رابطه با ناشیانه نویسی‌های رهپو یک بار دیگر توجه کنید: در آن زمان، روسیه، به سمت فاجعه بزرگی کشانده شده بود. جهان سرمایه، روسیه را گرفتار مصیبت ساخته و بین خود تقسیم کرده بودند: ژاپنی‌ها و آمریکائی‌ها، شرق دور را، انگلیس‌ها، شمال روسیه مرکزی را، فرانسوی‌ها، اودسا را، چک‌ها، ولگای میانه و سیبری را، آلمانی‌ها و لهستانی‌ها اوکراین و بلاروس را، انگلیس‌ها و ترک‌ها، ماورای قفقاز را به تصرف خود در آورده بودند. آن‌ها، در بسیاری از مناطق، قیام‌های ضد انقلابی بر ضد حاکمیت شوروی برپا کرده بودند. کارخانه‌ها از کار افتادند. حمل و نقل را مختل ساخته بودند. تهاجم‌های خارجی، خرابکاری‌های عمدی و آگاهانه مأموران خایف و فرصت طلب چون رهپو، توطئه‌ها و شورش‌های گارد سفید، روسیه را با خطر گرسنگی مواجه ساخته بود. استیلا جویان انگلیسی، فرانسوی، آمریکائی (آنتانت)، در اتحاد با کالچاک روسی، برای تکه- تکه کردن روسیه، جدا کردن سیبری و تبدیل آن به نیمه مستعمره خود، دل بسته بودند. در پایان سال ١٩١٨، کالچاک و جنرال دنیکن، به کمک نظامیان استیلاگر، حملات خود را تشدید نموده، «رهبری عالی دولتی روسیه» را اعلام کردند. آن‌ها دیکتاتوری نظامی برقرار نموده، شوراها را منحل ساختند. در نتیجه اتحادیه‌ها از هم پاشید، کارخانه و فابریک‌ها را به سرمایه داران برگرداندند، در دهات و روستاها، سیاست اربابی را پیش بردند، زجر و شکنجه کردن عمومی مردم بومی را سازمان دادند. گارد سفیدی‌ها و اشغال گران، چه وحشیگری‌هایی که نکـردند، کارگران و دهقانان، مردم دهات و نواحی را به‌صورت دست جمعی مجازات می‌کردند. ژنرال دنیکین دستور داد: «جبهه و پشت جبهه را پاک‌سازی کـنید، به شدیدترین وجه تصفیه نمایید». لنین می‌گوید: «میلیاردرهای آنتانت برعلیه ما دست به ترور زدند». ما مجبور بودیم جواب بدهیم، این جواب، فقط از روی ضرورت بود. راه دیگری هم وجود نداشت. کمیته فوق‌العاده مبارزه با ضد انقلاب، طبق رهنمود حزب بلشویک و شخص لـنین، تشکیل گردید. بدین ترتیب، فعالین کارگری و دهقانی شوروی به رهبری حزب بلشویک‌ها، در جواب جنگ و ترور سفید بورژوازی روسیه و خارجی که به‌منظور سرنگون کردن حاکمیت شوروی، راه انداخته بودند، در جواب وحشی گری های گارد سفید و سلطه جویان خارجی، شورش‌های ضد انقلابی، زجر و شکنجه عمومی، کشتارها، به جنگ و ترور سرخ متوسل شدند. به گفته ء کرئلوف داستان پرداز روس، گرگ را به خاطر رنگ خاکستری او نمی‌زنند، آن را به خاطر حمله به گوسفندان می‌زنند. واکنش شدید ضد کولاک‌ها، به خاطر کولاک بودنشان نبود، بلکه به خاطر سبوتاژ و نانی بود، که آن‌ها احتکار و مخفی کرده بودند. میلیون‌ها انسان با سهمیه اندکی زندگی می‌کردند. به هر نفر از جمعیت مسکو و پتروگراد به اندازه ۵٠ گرام نان داده می‌شد. حال ببینیم این سیستم خیالی مردم سالار رهپو، درازای تاریخ چه گل‌های دیگری را به آب داده‌اند. شمه‌یی از آن را اینجا می‌نگارم:

 صدها هزار اسیر، مرکب از افراد ارتش سرخ و مردم غیرنظامی شهرها و روستاها، از جمله،٨٠٠ هزار سرباز که در لهستان اسیر شده بودند، در شکنجه گاه‌ها، بدست گروه‌های انتقام جو، به قـتـل رسیدند.

 بورژوازی فنلاند با خشونت تمام، انقلاب پرولتری ١۹١٨را سرکوب کرد. بیش از ۹٠٠هزار نفـر به اردوگاه‌ها و زندان‌ها افکنده شدند، بیشتر از ۸۰ هزار نفـر اعدام شدند و بسیاری از گرسنگی مردند.

 در آلمان، ضد انقلابیون با اجازه و حمایت دولت، کارل لیبکـنشت و رزا  لوکزامبورگ، رهبران طبقه کارگر را کشتند.۱۹۱۹.

 نیروهای انگلیسی بسیاری از مقامات و رهبران طبقه کارگر، از جمله،٢٦ کمیسر باکو را کشتند.

 بورژوازی آلمان با همدستی سوسیال- دموکرات‌ها و ژنرال‌ها، ١۵ هزار کمونیست آلمانی را قـتـل عام کردند.

 برویم دورتر:

 این فاکت ها را من سی سال پیش در کلاس درسی برای شاگردان می‌گفتم:

 در دوره‌های آغازین پیدایش سرمایه داری، مثلاً در انقلاب بورژوائی هلند قرن شانزده، انگلیس قرن هفده، انقلاب بورژوا-دموکراتیک فرانسه قرن نوزده، جنبش‌های مردمی بشدت سرکوب شد و بسیاری از دهقانان و هم فکران آن‌ها کشته شدند. پادشاه انگلیس و فرانسه اعدام گردیدند. (حادثه ء روبسپیر را همه می‌دانند).

 در کمون پاریس بیش از سی هزار انسان بدست بورژوازی سلاخی گردید.۴۵۵ هزاران انسان دستگیر و به اعمال شاقه محکوم گردیدند. بر همگان روشن است که انقلاب اکـتبر، به رهبری حزب بلشویک و لـنین، برخلاف تمام انقلاب‌هایی که در جهان روی داده است، با کمترین تلفات انسانی (چند نفر کشته)، به پیروزی رسید. برخی برخوردهای منطقی و سالم لنین مانند سیاست نوین اقتصادی (نپ)، بود که مجال و فرصت عملی و اجرایی کمتر یافت. همان سیاستی که پسان‌ها پایه و اساس ریفورم های دن سیاو پن و رهبران چینایی قرار گرفت و چین را به قدرت بی‌بدیل در جهان مبدل ساخت.

 ادامه دارد

 

بخش سوم:

 سیاره و قمرهایش:

 رهپو زیر عنوان، سیاره و قمرهایش و سایه شوروی مینگارد:

 «اردوی کوچک چل هزارنفری کشور با جنگ افزارهای قدیمی به اردوی صد هزارنفری و قوای هوایی ده هزارنفری با جنگ افزارها تا حدودی مدرن، بدل شد. این اهرم، هم حضور مشاوران شوروی را فراهم ساخت وهم حضور اندیشه‌های مارکسباوری روسی را. پی آمدهایش را در دو کودتای ۱۹۷۳ و ۱۹۷۸، به روشنی می‌توان دید».

 جناب رهپو!

 به نظر عالمانه ء (!) شما، این که اردوی کوچک چهل هزارنفری کشور به اردوی مجهز، مدرن صد هزار نفری مبدل شد، عیبش در کجاست؟ ندانستم حضور مشاورین شوروی چه ربطی به حضور اندیشه‌های مارکسباوری روسی داشت؟ به‌جای مشاورین روسی بر بنیاد عقل کُل شما، کی ها باید افسران و پرسونل مسلکی ما را آموزش می‌دادند؟ تصور نمی‌کنید هزار و یک دلیل دیگر از صفحه حافظه ء شما در مورد عوامل پیروزی دو کودتای ذکر شده زدوده شده باشد؟ تصور نمی‌کنید اردوی کشور به‌جای کمک از جانب شوروی، توسط هر کشوری اگر تمویل می‌گردید، آیا وطن ما، از کودتا و کودتا بازی رهیده بود؟ آیا نمی‌دانید که رژیم شاهی پیوسته و بار بار، از امریکا، کشورهای غرب و ناتو تقاضای کمک‌های اقتصادی و تجهیز اردو را نمود، ولی هر بار با شرایط اسارت‌بارتر نسبت به روس و دعوت به شرکت در پیمان‌های نظامی منطقوی زیر چتر حمایت ناتو، انجامید و رژیم همیشه با دست خالی و مایوسیت از نزد آن‌ها بر گشت؟ چه خیال خام و باطلی.

 رهپو می‌نویسد: «اندیشه بیگانه‌یی که از زمین و حال و وضع دیگری برخاسته و دچار هزار کژراهه ها شده بود، با نیت وارد کردن دگرگونی در این جا نازل شد. پیشینهٔ این مسأله را چنین می‌توان دید: اتحاد شوروی با ساختار کمینترن از همان سال‌های اولی ایجادش در ۱۹۱۷، توجه جدی به گسترش نفوذ به افغانستان نمود. نمونه‌اش در بالا یاد شده است.»

 جناب رهپو!

 من ندانستم اندیشه چه بیگانگی دارد؟ اگر اندیشه مربوط به انسانست، پس بیگانگی آن در چه است؟ کدام اندیشه وطنی که کارساز دردهای عقب ماندگی طایفه‌یی و قبیلوی ما می‌شد، در ان زمان وجود داشت؟ بیایید بگوییم: مرگ به سازمان ملل متحد که اندیشه بیگانه ء «بنی آدم اعضای یک پیکرند» را در سرلوحه ء شعار خویش قرار داد؛ زیرا این اندیشه برای آن‌ها بیگانه است. چه کوتاه فکری ابلهانه‌یی برای کسی که:

 فلک را سقف میشگافد؛ ولی اندیشه را بیگانه می‌داند؟

 مگر آن اندیشه‌های آقای محمود طرزی که ژورنالیزم، روشنگری و مدرنیزم، قانون به‌جای شریعت، سیکیولاریزم، دوستی با کشور شوراها، «فارسی افغانی!» و غیره را از ترکیه و سوریه، روسیه و اقصای جهان به کشورمان آورد و ملاهای دیوبندی را شوراند، بیگانه نبودند؟ بیایید که بر سایه طرزی بزرگ با پیروی از کنش‌های شما، سنگ‌های و زمین سنتی افغانی بکوبیم! ندانستم هزار کژراهه آن اندیشه کدام بود؟ کژ اندیشیدن، کوتاه اندیشیدن، بداندیشیدن توسط افراد، گژاندیشی؛ اندیشه نیست؟ جناب رهپو کوته فکرانه از کمینترن یاد کردند. کمینترن فشرده Communistichesky International است؛ یعنی اتحادیه‌ی بین‌المللی کمونیستان به سال ۱۹۱۹ تا ۱۹۴۳ به فعالیت خود ادامه داد که چرخش بزرگی در فعالیت نیروهای نامنسجم انقلابی، کمونیستی و بین‌المللی به وجود آورد. این کنگره تجارب بزرگ و گران‌بهایی را برای نهضت‌ها در کشورهای آسیا، افریقا، امریکای لاتین و سایر کشورهای نو به استقلال رسیده انتقال داد. کنگره ء هفتم کمینترن در پهلوی هزاران کار کرد بزرگ برای آزادی و استقلال خلق‌ها، مبارزه ء قهرمانانه‌یی را بر ضد فاشیسم در کشورهای مختلف و من‌جمله جرمنی انجام داد. «بیماری کودکی و چپ روی در کمونیسم» اثر لنین، رهنمای تیوریک درخشان برای آن بود که کار کنگره را از سکتاریزم و امراض خرده بورژوازی، توهم و خیال پردازی رهپویی، بر حذر داشت. خلاصه کمینترن، خلاف ادعاهای واهی جناب رهپو، هرگز با شیوه‌های جبر و فشار و یا دیکتاتوری برای کشورهای جهان سوم، حزب کمونیستی نساخت. لنین در ۲۹ سال حیات کمینترن حضور نداشت.

 رهپو ادامه می‌دهد: «این عقده‌ها و نیازهای متراکم شده و سرکوب شده، آن گاهی که فضای سیاسی در دههٔ مردم سالاری، سال‌های ۱۹۶۰، باز گردید در وجود ح.د.خ. ا؛ و بعد ظهور شاخه‌های دیگر چپ، انفجار پرُ سر و صدایی را به میان آورد. در همین دهه در سمت دیگر، اندیشه‌های اسلام سیاسی ـ نی سنتی ـ که در وجود گروه اخوان‌المسلمین و شاخه‌های دیگرش تبلور یافته بودند، جامعه درس خواندهٔ کشور را به دو قطب چپ و راست تقسیم نمود. در این میان نبود و حضور دیدگاه‌های مردمسالار و آزادیخواه، زمینه را برای ترکتازی نیروهای هوادار دیدگاه‌های مارکس باور روسی و اخوان‌المسلمین، که از درونش جنبش‌های بنیادگرای اسلامی و گروه‌های رنگارنگ چپ، ظهور نمودند، فراهم و مساعد ساخت.»

 آقای رهپو! از کدام عقده می حرفید؟ اگر آزادیخواهی، مبارزه بر ضد استبداد شیوه ء تولید آسیایی، مبارزه برای حق و عدالت خواهی و اعتراض‌های مدنی ح د خ ا و سایر نیروهای چپ، در شرایط اپوزیسیون بر ضد نیروهای اهریمنی تاریک اندیش و عقبگرا، عقده بود، بگذار رهروان راستین آن برهه تاریخی مبارزه ء دشوار که روشنگران آن را با خطر جان متقبل شده بودند از دید تنگ افکار عقده مند شما، عقده باشد. ح د خ ا، بنا بر ضرورت زمان، ادامهء مبارزات روشنگرانهء صدها و هزاران قربانی دهه‌های پیشین خود شکل گرفت. درین جای شک نیست که حزب، از تجارب جنبش‌های آزادیخواهی منطقه و بین‌المللی با تکیه بر نیروی همسایه ء شمالی و زیر تأثیر آن اندیشه‌ها، راه خویش را سوسیالیزم و الگوی روسی برگزید، ولی هدفش ماجراجویی، کودتا و خونریزی نبود. حزب در برنامه‌اش نامی از سوسیالیزم نبرد. حزب به مبارزه ء آرام و مدنی خویش ادامه می‌داد. حزب با به راه انداختن تظاهرات مسالمت آمیز، مبارزه ء پارلمانی، کار بزرگ روشنگرانه و تبلیغی و تربیتی را میان قشر جوان و مردم به راه انداخت. در کمترین مدت، این حزب در تاریخ جنبش چپ به یکی از باانضباط‌ترین و نیرومندترین ستاد آگاهان سیاسی و نخبگان کشور مبدل شد. آیا شما شمه‌یی از کارکردها و قربانی‌های یک نسل جسور انقلابی آن روزگاران را درین نقد گونه‌ی سراپا فانتیزی بیان کردید؟ آقای رهپو باید می‌دانست که بیشترین اعضای کنگره‌ی ح د خ ا از روسیه نه بلکه با الهام از کمونیست‌های هند و پاکستان و امریکا به «مارکس باوری روسی!» گرویدند.

 رهپو بازهم می‌نویسد: «فضای آزاد و مردمسالار، زمینه ساز شکل گیری گروه‌های سیاسی آن گونه که یاد نمودم، با آغاز دههٔ شصت سدهٔ بیست عیسایی، دگرگونی ژرفی با اعلام قانون اساسی نو، خورشید آزادی از پس ابرهای تیرهٔ استبداد که یک دههٔ تمام بر تار و پود جامعه چنگ افگنده بود، بیرون شد. درب زندان‌ها باز گردید و فضای نوی برای تنفس سیاسی فراهم آورده شد.»

 جناب رهپو! درین جای شک نیست که دولت وقت زیر تأثیر فشارهای ملل متحد، کشورهای خارجی و صدای اعتراض نیروهای داخلی، پرابلم های درونی و رقابت‌های خاندان شاهی و ده‌ها عامل‌های دیگر، وادار به رشته‌یی از عقب‌گردها و اعلان آزادی بیان شد. چگونه آن زمان را مردمسالار می‌نامید؟ آیا مفهوم دموکراسی را میدانید؟ قانون اساسی ۱۹۶۴ و ماده ء بیست چهارم آن را خوانده‌اید؟ از کدام دموکراسی و کدام خورشید آزادی میگویید؟ احزاب اجازه‌ی فعالیت داشتند؟ شاه مطلق ا لعنان نبود؟ شورا و قضا و حکومت، بدون اجازه‌ی مقامات، اندک‌ترین تصمیم گرفته می‌توانستند؟ انسان کشور ما به آزادی درونی، وجدانی، فرهنگی و بالاخره خود آگاهی که ریشه‌اش اقتصادیست رسیده بود؟ انتخابات پارلمانی دموکراتیک و عادلانه و بی‌غش بود؟ مگر این آزادی‌ها صرف یک نام نبود؟ کدام جنبش مردمی و آزادیخواه را از سیاره‌ی دیگر می‌آوردیم تا حس عطش رهپو را درین عصر انقلاب انترنتی، گلوبالیزم، جهانی شدن بیشتر سرمایه، عصر انفارمشن ها و کمونیکیشن ها، فرو می‌نشاند و بدون اتکا به شوروی در برابر غول سرمایه، ارتجاع سیاه منطقه، نیروهای طاغوتی اخوانی و مرتجع وطنی، اژدهای خون آشام توطیه های رژیم مطلق‌العنان شاهی به ظاهر مشروطه و به گفته‌ی شما مردمسالار! تاب مقاومت می‌آورد؟

 ادامه دارد

بخش ۴

 

رهپو در رابطه با مناسبات تاریخی افغانستان با شوروی چنین مینگارد: «این امر زمانی برای شوروی ناگوار تمام می‌شد که امان الله، شاه آن زمان، در سر رؤیای رهبری تمام مسلمانان آسیای مرکزی را می‌پروراند...».

 این است، بهتان و دروغ محض تاریخی. آیا می‌توانید یک سند ارایه دهید که شاه امان الله در سر چنین خیال خامی پرورانیده باشد؟

 رهپو: «در این راستا، توجه شوروی به این مسأله متمرکز بود که افغانستان را با دادن یاری به شکل‌های گونه گون از کمک به جنبش‌های استقلال‌طلبانهٔ آسیای مرکزی، باز دارد.»

 جناب رهپو!

 افغانستان در سال ۱۹۱۹ از کشور بریتانیا استقلال سیاسی بدست آورد. کشور تازه از جنگ سوم با انگلیس‌ها بدر آمده بود. کدام عقل بیمار این دروغ شاخدار را می‌پذیرد که شاه امان الله آن‌قدر ساده لوح و بی‌سواد بوده باشد تا با امکانات هیچ، به‌جای تحکیم پایه‌های دولتش، دست به پشتیبانی از جنبش‌های سیاه اسلامی آسیای میانه و رهبری آن در برابر قدرت شوروی که تازه همدیگر را به رسمیت شناخته بودند، بزند؟ تصور نمی‌کنید، برای خوشنودی بابای ملت، محمد ظاهر شاه، روح طرزی بزرگ را با شاه امان الله و جنبش مدرن و روشنگرانه آن‌ها می‌آزارید؟ آیا این مسخره نیست؟ آیا افغانستان توان کمک به جنبش‌های استقلال‌طلبانه را در آن زمان داشت؟ شاهی که نتواند در یک جنگ پیروز نظامی، سرزمین های از دست رفته ء خویش را از تل تا اتک بستاند، چگونه در فکر رؤیای رهبری تمام مسلمانان آسیای مرکزی می‌شود؟ به کمک کی و با کدام بودجه؟ کدام منطق ناجور این دروغ پراگنی ها و فانتیزی های تاریخی را خواهد پذیرفت؟

 بیایید باز هم سری بزنیم به سراب خیال پردازی‌های رهپو: «هویت پنهان اندیشهٔ مارکس باور روسی به‌زودی با نشر نشریه‌های حزب، مانند خلق و بعدها پرچم، آرام‌آرام آشکار می‌شد. ادبیاتی که در نوشته‌ها به کار می‌رفت بوی تند مارکسباوری روسی می‌داد. در آن زمان آوازه‌یی در شهر پخش شده بود که بخش زیاد نوشته‌ها و مقاله‌ها به روسی نوشته شده و بعد به پارسی تاجیکی برگردان می‌گردید؛ اما، این امر روشن است که از متن نوشته‌ها چنین بر می‌آمد که به‌شدت زیر تأثیر برگردان‌هایی قرار داشتند که در مسکو ترجمه می‌شدند و یا حزب توده آن‌ها را برگردانی و نوشته می‌نمود».

 پس از گذشت بیش از چهار دهه اگر شما حق دارید تا زیر تأثیر اندیشه‌های دوست آلمانی و کارل پوپر و چند تای دیگر به چنین چرخش فکری گویا «روشنگرانه!» و یا به نظر من، فرصت‌طلبانه و تسلیم طلبانه، قرار گرفته باشید، تصور نمی‌کنید که جنبش‌های اجتماعی و سیاسی آن زمان، در فضای جنگ سرد، استراتیژی های مزورانه ء سیاست‌های کشورهای منطقه و رشد فنتیزم مذهبی، از انقلاب اکتبر، مارکسیزم- لنینیزم و جنبش‌های آزادی‌خواهانه جهان و منطقه، از آن‌ها الهام می‌گرفت؟ نگفتید، شما چه الترناتیفی در آن زمان مشخص برای جنبش چپ کشور داشتید؟ نگفتید، عیب در اندیشه بود، یا نحوه ء شناخت از تیوری ها و راه‌های اجرای عملی آن متناسب به شرایط کشور، یا تبلیغ‌های زهرآگین متولیان، ملاها و مولویان دیوبندی که اکنون شما با آن‌ها هم آوازید و از یک گلو حنجره پاره می‌کنید؟

 جناب رهپو! به این گفته ء تان نگاه کنید: «دههٔ مردمسالاری که می‌توان آن را دورهٔ طلایی آزادی و هم آرامش خواند، وارد تاریخ سیاسی کشور شد. این کار با امضای قانون اساسی نو، به روز اول اکتوبر ۱۹۶۴ صورت گرفت».

 خواننده گران ارج!

 چرا رهپو در تمام نوشته‌ها پس از معاهده بن ۲۰۰۱ و ایجاد دولت اسلامی، پیوسته و با تأکید، بار بار، از دهه‌ی مردم سالاری می‌لافد؟ چرا این دوره را طلایی می‌نامد؟ چرا آن را دوره‌ی آرامش می‌خواند؟ چرا از صلاحیت‌های شاه، مطابق ماده ء ۲۴ قانون اساسی، از قحطی و فقر، فساد، سانسور، عقب ماندگی فلاکت بار و وحشتناک و ناروایی‌های آن دوره، ظلم حکام و هزاران فاجعه دیگر نمی‌گوید؟

 پاسخ ساده است: رهپو، دیگر در زمان حاکمیت ح د خ ا در رسیدن به مقام و قدرت، به‌صورت آرام، ارزان، بی‌سر و صدا و لمیدن به کرسی‌های نرم مقام‌های بلند به استاد استادان مبدل شده و عادت کرده است. او می‌داند، فلک به سود و طالع ظاهر شاه می‌چرخد. حالا باشه سعادت بر سر شاه و یا پیروانش تاج گذاشته. پس بیا و زبان بگشای به توصیف آن دوره ء شاهی مردمسالار، تا مگر ارواح المتوکل علی الله محمد ظاهر شاه، «بابای ملت» گوشه چشمی کند و یا کسی این «نقد روشنگرانه!» را به گوش باداران امریکایی برساند و رهپو درین واپسین رمق حیات، بمانند سایر بازنشسته‌های موقف دار رژیم کرزی و غنی به کدام سفارتی، در دوبی یا جایی دیگر چند صباحی را خوش و آٰرام بگذراند. با تأسف اشاره‌ها و شاهدها چنین می‌رساند.

 باز هم از رهپو می‌خوانیم: «با اندوه که در میان رنگین گمان گروه‌های سیاسی که با استفاده از این فضای باز سیاسی پا به میدان گذاشتند، حضور دو گروه گزافه گر چپ متمایل به مسکو و پیکن ـ با رنگ‌های گونه گونه‌اش ـ و راست اخوان ـ با شاخه‌ها متعدد، در فضای سیاسی تقاطب را در میان آگاهان و درس خوانده گان، به میان آوردند؛ اما، شاه تیر کنش سیاسی‌شان (ح د خ ا) به‌سوی نظام مردمسالاری و آزادی که آن‌ها را مردود می‌شمردند، نشانه گرفته شده بود.»

 آقای رهپو!

 فضای باز سیاسی؟ کدام و در کجا؟ شاه تیر کنُش سیاسی به‌سوی نظام مردمسالار؟ يعنی چه؟ گروه گزافه گر سیاسي؟ آیا شما برنامه‌ی ح د خ ا را یک بار من‌حیث کادر ارشد آن مطالعه فرموده‌اید؟ آیا تفاوت‌ها میان یک برنامه، پراتیک سیاسی- اجتماعی یک حزب سیاسی را با کجرویی ها و بیماری‌های خرده بورژوا مابانه و یا فاشیزم قومی ماجراجویانه طراز امینی و سایر شخصیت‌های مریض و گمراه اندیویدیوالیست اشتباه نگرفته‌اید؟ آیا در چشم نقاد و ضمیر بیدار! شما، تفاوت‌های ژرف و بنیادین میان بستر اجتماعی، فرهنگی و شیوه ء عملکرد شاخه‌های ح د خ ا و شخصیت‌های آن، اصولاً وجود نداشته است؟ آیا شما همه را با یک چشم، مانند ملای کور و از یک دریچه زیر مشت و لگد نیانداخته‌اید؟

 رهپو با تخیلات، زیر نام «مشتی از کنش‌های ضد مردمسالاری ح د خ ا» چنین می‌نویسد: «ناسازگاری جالبی که در دیدگاه و کردار هر دو بخش ح.د.خ.ا جریان داشت، این بود که در اصل شورای ملی را یک نهاد بورژوازی می‌دانستند و آن را رد می‌نمودند، اما، از کارزارش و حتا عضویتش برای پخش دیدگاه مارکسباور روسی و جانبداری از سیاست شوروی، بهره برداری کامل می‌نمودند».

 آقای رهپو!

 بیا بگوییم فلک عقل سلیم نصیب مان کند؛ مانند روز آفتابی، روشن است که، پارلمان یک نهاد بورژوازی است. این را همه می‌دانند. شورا را هرگز و هیچ کسی در آن زمان رد نکرده. ببرک کارمل زنده یاد در همان زمانی که شما به پشتش می‌دویدید، نوشته‌یی دارد بنام: مبارزه‌ی پارلمانی و پارلمانتاریزم. آنجا با صراحت از اشتراک فعالانه در پارلمان و مبارزه ء آرام، صلح آمیز، روشنگرانه و تدریجی پشتیبانی کرده. داکتر محمد حسن شرق در کتابش، تأسیس و تخریب اولین جمهوری. ص ۱۰۹ می‌نویسد: «ببرک کارمل وکیل کابل با جملات تند و آتشین راه دادن محصلین به تالار شورای ملی را توطیه بر ضد دموکراسی و حکومت داکتر محمد یوسف تعبیر نمودند و از محصلین می‌خواهند تا تالار شورای ملی را ترک نمایند. طرفداری ببرک کارمل از دموکراسی و صدر اعظم سبب می‌شود تا متباقی وکلا نیز تالار را ترک و از شورا خارج شوند.»

 ادامه دارد

 

 بخش -۵-

 رهپو زیر عنوان: «مشتی از کنش‌های ضد مردم سالاری ح د خ ا»، چنین مینگارد: «به باورم سبب اساسی همان ساختار ایدیولوژیک مارکسباور روسی از یک سو و وابستگی به شوروی از جانب دیگر بود. نشانه‌های این امر را که ح.د.خ.ا. در آن نقش مهم بازی کرد به فراوانی می‌توان دید. بارزترین نمونه‌اش همراهی با کودتای داوود، می‌باشد که به این نظام نقطهٔ پایان گذارد.»

 آقای رهپو! به این واقعیت تاریخی نگاه کنید:

 ببرک کارمل بعد از توضیح و خوش‌بینی کامل به آینده ء ح د خ ا به محمد داوود می‌گوید: «چون شما مطابق قانون اساسی حق فعالیت سیاسی ندارید اگر بخواهید می‌توانید از سه طریق استفاده کنید:

 ۱- یک روزنامه یا جریده بنام شخص دیگر امتیاز بگیرید و نظریات خود را به نشر برسانید تا زمینه ء فعالیت سیاسی به شما میسر و مساعد گردد.

 ۲- اگر امکان داشته باشد با اعلیحضرت مفاهمه نمایید تا شما را جهت خدمت بیشتر به مردم، نایب‌السلطنه مقرر نمایند.

 ۳- کودتا: روش مبارزه و ایدیولوژی ما به کودتا متضاد بوده و هرکس درین راه اقدام کند به مخالفت و ضدیت با او قرار خواهیم گرفت.

 محمد داوود که از توصیه‌های ببرک کارمل رنجیده بود ...». (تأسیس و تخریب اولین جمهوریت. حسن شرق. ص ۱۵۹) رهپو از نقش روشن ح د خ ا در به راه اندازی ناآرامی‌ها در معارف، حضور در اتحادیه محصلان، تظاهرات خیابانی، به‌ویژه تظاهرات سال ۱۹۷۰ خیابانی علیه اسپیرو اگنیوبا تندی انتقاد می‌کند. رهپو تا کنون نمی‌داند که تظاهرات علیه اسپیرو اگنیو صرف به ابتکار نجیب و وکیل بدون دستور حزب صورت گرفته بود که در کتاب اخیر جناب وکیل تسجیل است. لطفاً از کتاب «پادشاهی مطلقه الی سقوط جمهوری دموکراتیک افغانستان»، نوشته وکیل در صفحه ۱۰۰۰، بخوانید: «اسپیرو اگنیو در اواخر ماه دسمبر سال ۱۹۶۹ وارد کابل می‌شود. یک روز قبل از آمدن اسپیرو اگنیو، عده‌یی از کادرهای پرچمی پوهنتون بدون اینکه موضوع را با رهبری حزب در میان بگذارند تصمیم گرفتند که دست به تظاهرات علیه اسپیرو اگنیو بزنند. دانش آموزان دانشگاه کابل، تحت رهبری خلیل زمر، داکتر نجیب الله و عبدالوکیل، بدون اجازه و خبر رهبری حزب، دست به تظاهرات می‌زنند. برم وتر حامل اسپیرو اگنیو معاون ریس جمهور امریکا، با تخم می‌زنند و شعار: از ویتنام خارج شوید؛ می‌دهند.»

 این است واکنش ببرک کارمل در برابر وکیل و داکتر نجیب الله:

 «... اما بدانید که شما هر دو از جمله کسانی استید که از یک طرف به خاطر وقف و فداکاری‌تان برای حزب، باید تقدیر شوید؛ اما از طرف دیگر و در عین زمان تیر باران گردید! زیرا بدون آگاهی رهبری حزب، خود سرانه به ماجراجویی دست زده‌اید. شما هم باید مانند سایر جریانات سیاسی عمل می‌نمودید و دست به اعمال ماجراجویانه که باعث عصبانیت امریکایی‌ها و دولت گردیده، نمی‌شدید.» ص ۱۰۲ همان کتاب.

 رهپو در جایی از بیانیه ببرک کارمل ذکر می‌کند:

 «کارمل در جلسه ء ماه جولای ۱۹۷۱ شورای ملی بیان داشت: ارتجاع سیاه راست افراطی و شعله افروزان چپ افراطی عملاً زیر لوای انتی سویتزیزم (ضد شوروی) در یک جبهه با جناح راست و محافل و سازمان‌های جاسوسی داخلی و خارجی در تبانی و توطیه اند تا روابط نیک و حسن همجواری افغانستان و اتحاد شوروی را برهم بزنند».

 آقای رهپو!

 کجای این بیانیه خلاف منافع مردم افغانستان است؟ چه عیبی درین بیان خردمندانه و هوشیارانه می‌بینید؟

 باز هم رهپو:

 «در هنگام بحث روی گرفتن قرضه از بانک جهانی، کارمل، امین و هوادارانش در شورا، به مخالفت برخاستند. آنان به‌روشنی گفتند، ما، با تأسیس این بانک ۲۰۰ (!) در صد مخالف هستیم. امین در بیانیه‌اش گفت، ٫٫ این تنها موضوع بانک نیست. مسأله استقلال ملی و زنده‌گی مردم و سرنوشت افغانستان است. ما تمام دسایس و طرح‌های گوناگون هیأت حاکمه و قدرت‌های مستبد افغانستان و نفوذ فلاکت آور امپریالیزم به سر کرده‌گی امریکا را در افغانستان فاش می‌سازیم، آنان حتا جلسه شورا را ترک گفتند. این امر تا ماه مارچ ۱۹۷۳، دوام نمود.»

 آقای رهپو!

 مگر حادثه‌های تاریخی فاجعه بار یک و نیم دهه ء اخیر، این واکنش کارمل و پیش بینی‌های امین را در رابطه با ناتو، کمیته سیصد، بانک جهانی، وال‌استریت و سدها انستیتوت های جهانخوار غرب در کشور، به نظر شما تا هنوز هم ثابت نساخته؟ آیا بانک جهانی همین اکنون کشور ما را به روسپی خانه دنیا و مافیای مواد مخدر و جنگ سالار، الیگارشی مالی مبدل نکرده؟

 بازهم به سراب خیالات رهپو می‌روییم: «جای شگفتی این است که آنان آن گاهی که در صف نیروی‌های مخالف قرار داشتند، در بارهٔ آزادی و مردمسالاری فریاد سر می‌دادند و گلو پاره می‌کردند. از فضای آزادی بیان در جریان انتخابات آزاد بهره می‌گرفتند و از منبر پارلمان تیر نقد را بر دیگران رها می‌نمودند؛ اما، همین که به کودتای داوود پیوستند، در برابر این اقدامش که همه روزنه‌های آزادی بیان را بست و دهن ها را مهر و موم نمود، کوچک‌ترین صدای اعتراض را بلند ننمودند. به باورم دلیل اساسی، نفرتی بود که سنگ پایهٔ ایدیولوژی شان را نسبت به هر نوع آزادی برای دیگران می‌ساخت.»

 جناب رهپو، تصور نمی‌کنید عقده کشی، انسان را کل و کور می‌سازد؟

 ح د خ ا در برابر یک عمل انجام شده قرار گرفته بود. تمام نیروهای اخوانی و ارتجاع منطقه هر لحظه در پی نابودی رژیم سیکیولار نخستین جمهوری بودند. هر عمل مخالف آن آب در آسیاب دشمن کشور، یعنی آی اس آی، ارتجاع بین‌المللی و ملاهای مفلوک دیوبندی به پیمانه ء اشک‌های ماتم زده و حسرت بار شما نسبت به گذشته می‌ریخت. نیروهای آگاه و هوشیار سیاسی، من‌جمله رهبری ح د خ ا یک گزینه داشتند: دفاع بی‌چون چرا از مشی خطاب به مردم افغانستان و نظام جمهوریت. این را حالا کودن‌ترین انسان جامعه درک می‌کند ولی نمی‌دانم عقل شما چرا از درک حادثه‌های آن روزگار تا این پیمانه کوتاه می‌آید؟

 این جا به تناقض گویی‌های رهپو بنگرید: «به باور من در همین دههٔ مردمسالاری بود که نیروهای دگرگون خواه، پا به زمین نبرد گذاشتند. آنان با بهره گیری از این فضای باز، به پخش آگاهی دست زدند.» ندانستم، کدام نیروها؟

 بازهم می‌روییم به دُر فشانی های جناب رهپو: «از این فضا نیروهای چپ و راست ـ هر دو در بند ایدیولوژی بودند ـ بیش‌ترین بهره برداری را نموده و همینان بودند که تخم استبداد بعدی را در وجود کودتای داوود، ۱۹۷۳، و امین، ۱۹۷۸، کاشتند. به این گونه آنان به‌جای فراهم ساختن زمینه برای نهادینه سازی ساختار مردمسالاری، در خط تنفر بی‌پایه، ـ زیر اثر تبلیغات اردوگاه گویا سوسیالیزم ـ از ساختار اقتصادی سرمایه داری، اژدهای استبداد را تغذیه کردند. سیالهٔ این نگاه را تا کنون در ذهن وارثان (!) شان، جریان دارد.»

 جناب رهپو!

 نمی‌دانم کم از کم با ابتدایی‌ترین اساس‌های جامعه شناسی و الفبای دیالکتیک تاریخ آشنایی دارید، یا خیر؟ تخم استبداد در کشور ما ریشه‌های چند هزار ساله دارد: در ساختار نظام جامعه و شکل‌های موزاییک قبیلوی، عشیره‌یی، تول و تلوار، ساختار نا متجانس و ترکیب‌های قومی یعنی همان شیوه ء تولید آسیایی، شعور، روان و فرهنگ جامعه، خشونت و فوندامنتالیزم مذهبی و سنتی، آهنگ رشد قهقرایی اقتصادی و سایر بنیادهای هستی ساز جامعه. تخم استبداد را حزب نکاشت و اگر با دیدهء بصیرت، نه شرمساری و خجالت نسبت به گذشته‌های تان، به کودتاها بنگرید، رهبری سالم و هوشیار حزب و پرچمی‌ها هرگز از هردو کودتا، کمترین حمایت نکردند. آن‌ها هردو بار در برابر یک عمل انجام شده قرار گرفتند. به این حقیقت تاریخی توجه کنید:

 وکیل در ص ۱۳۶ کتاب خویش چنین می‌نویسد: «از چهره‌های دیگر کودتای داوود، فیض محمد وزیر داخله ی جمهوریت... بود. دوستان نظامی‌اش از موصوف برای اشتراک در کودتا دعوت به عمل آوردند. از موضوع ببرک کارمل و میر اکبر خیبر توسط ذبیح الله زیارمل اطلاع حاصل یافتند و آن‌ها هم به‌شدت عکس‌العمل نشان دادند و به ذبیح الله زیارمل دستور دادند تا وی را از اشتراک در کودتا بر حذر داشته و موقف اصولی حزب را در مقابل کودتا به وی توضیح نماید. ولی فیض محمد مشوره رهبری پرچمی‌ها را قبول نکرد...».

 جناب رهپو، حالا بگویید که سیاله ی بی‌خبری و بی‌سوادی و یا دروغ پراگنی برای فرصتی دیگر، ذهن کی را کور و مغز کی را منجمد ساخته است؟

 ادامه دارد.

 

بخش -۶-

 بنا بر گفته ء رهپو، ح د خ ا از زمان داوود به قدرت رسید. ولی جناب ایشان کوچک‌ترین دلیل و سندی که حزب در زمان داوود به قدرت رسیده باشد، نمی‌آورند. در کودتای محمد داوود، ۱۷۰ افسر و شخصیت‌های سیاسی و نظامی سهم داشتند. جناب رهپو نگفتند که به‌جز فیض محمد، که خلاف دستور حزب، به کودتاچیان گرایید، چه تعداد حزبی‌ها در کودتای داوود سهم داشتند؟ موقف رهبری حزب در مورد ماجراجویی و کودتا را که از پیش نوشتم.

 این صدای رهپو، همان صداییست که سال‌ها پیش در مورد کودتای ۲۶ سرطان از حنجره ء آی. اس. آی، شبکه‌های رسانه‌یی غرب، سازمان‌های جاسوسی ضد افغانستان از خارج کشور بیرون می‌شد. آن‌ها نخستین جمهوری را تکفیر و ادعا می‌کردند که این نظام کمونیستی و وابسته به کی جی بی شورویست. عین ادعایی که پس از چهار دهه از حنجره رهپو شنیده می‌شود. من چنین می‌پندارم که نویسنده حتی زحمت خواندن چند اثر تاریخی و خاطره‌های تعدادی از دست‌اندرکاران آن زمان را به خود نداده، یا در پس این همنوایی تبلیغاتی با سیاه‌ترین شبکه‌های تبلیغاتی ضد منافع کشور ما، آرامش رسیدن به کرسی را خواب می‌بیند.

 جناب رهپو!

 لطفاً بگویید که از ۱۷۰ تن کودتاچی ۲۶ سرطان به‌جز فیض محمد، چند تن پرچمی در آن نقش و سهم داشتند؟

 بازهم در سفته‌های رهپو: «کارمل و هوادارانش در حلقه‌های خصوصی خویش ادعا می‌کردند وارثان هم چنان ادامه می‌دهند ـ که ما با این کودتا موافق نبودیم؛ اما، پرسش اساسی این است که چرا براین تخت خونین قدرت، همراه با امین، فراز آمدند و تا مدتی که رانده نشده بودند، بر آن غنودند؟ به باور من، بار دیگر دست مسکو را در پشت این تصمیم همراه با نبود ارادهٔ قوی در وجود خود کارمل و پیروانش، به‌روشنی می‌توان دید؛ اما، این بار در اریکهٔ قدرت، زخم خونین اختلاف پیشین میان پیروان تره کی و کارمل که اکنون پیروان امین هم به آن افزوده شده بود، دهان چرکینش را باز نمود.»

 جناب رهپو!

 به پندارم، شاید، بزرگ‌ترین اشتباه ببرک کارمل و هوادارانش این بود که با کودتای امینی ثور دمساز شدند و نامش را گذاشتند انقلاب. بی‌تردید، که شوروی ازین قیام استقبال کرد. درین هم جای شک نیست که در آن زمان مودل سوسیالیزم شوروی، برای ببرک کارمل و پیروانش به ایمان و اعتقاد مبدل شده بود. ببرک کارمل درک می‌کرد که با عدم توافق، به آن در نخستین روزها، بار مسؤولیت بزرگ تاریخی را بر دوش خواهد برد. اگر در آن لحظه‌های حساس تاریخی که چگونگی رشد آینده قیام هنوز گنگ و مبهم بود، به شکست مواجه می‌شد، سرنوشت حزب و جنبش چپ، به چه می‌انجامید؟ در آن صورت اگر رهپو زنده بود شاید می‌گفت: ببرک کارمل به خاطر بایکوت این کودتا، چه جفای بزرگ تاریخی را در برابر این قیام شکوهمند و رستاخیز ملی انجام داد. از شما می‌پرسم که، چرا با این همه آگاهی، مدت‌ها پیش به دامان غرب نه غنودید و مقام و چوکی را در همسویی و همراهی با مارکس باوری روس و کارمل ترجیح دادید؟ اگر ذهن پر نبوغ! شما از پیش‌بینی حادثه‌ها عاجز آمده باشد، بگذار بگویم:

 ببرک کارمل هم با رهبری پرچمی از سیاره ء مریخ و یا از مهتاب بوقلمون تخیل شما به زمین پرتاب نشده بودند. رهبران و جنبش‌ها، به‌اندازه ء مسؤولیت شان و به پیمانه‌ی تأثیر گذاری کارشان در بسیاری از برهه‌های تاریخی، بعضاً اشتباه‌های جبران ناپذیر می‌کنند. با تأسف که چنین شد.

 رهپو: «امین برای آوردن دگرگونی‌هاـ در همه سطح‌هاـ نسخه کودتای بلشویکان به رهبری لنین و اقدام‌های خشن استالین در روسیه پس از ۱۹۱۷، را در جیبش داشت. او به‌روشنی در برابر برخی نقدهای درونی به ساده‌گی می‌گفت، «مهم نیست، ممکن من را استالین بخوانند و من از این امر باکی ندارم و به آن افتخار می‌نمایم»،

 جناب رهپو!

 تصور می‌کنم دانش و فهم امین و تره کی از مارکسیزم- لنینزم، به همان پیمانه بود که از شماست... شما به‌جز از نشخوار شاید مقاله‌هایی از ترجمه‌های انگلیسی، یک اثر لنین و یا عملکردش را نقد نکرده‌اید و یا شاید اصولاً نخوانده‌اید. تنها سیاست نوین اقتصادی لنین (نپ) به سدها شک و تردید شما پاسخ می‌دهد. مدت فرمانروایی لنین فقط یک و نیم سال بیش نبود. لنین شهزاده نبود. او هرگز تجربه ء حکومت داری نداشت. تازه از یک شرایط دشوار مخفی و اختناق سر بیرون آورد و کهن‌ترین نظام را شکست. پس از آن با درد تمام که هنگام بیماری لنین، عنان قدرت بدست استالین افتاد. لنین بارها حزب را از برخورد خشن استالین هشدار داده بود. بحث روی کارکردهای استالین دامنهء دراز دارد و درین جا نمی‌گنجد. ولی استالین در پهلوی جنایت‌های نابخشودنی، کارکردهای بزرگی دارد که نوشته ء نقد گونه ء شما از ارزیابی آن عاجز است. امین و تره کی مانند شما نه کمونیست، نه لنینیست نه استالینیست، بلکه شخصیت‌های حقیر و بی‌دانشی بودند که تنها و تنها برای سیطره‌ی شخصی خویش، هم حزب، هم وطن، هم خود و خانواده‌ها و هزاران انسان وطن‌پرست خلقی و پرچمی را به گرداب، جنایت، انحراف و نابودی کشاندند و بدین گونه کشور را به بحران و قهقرا بردند. همه ء برخوردها و کنش‌های رژیم امین- تره کی، ماجراجویانه، بدون سنجش، ناشیانه و توأم با خشونت افغانی، قبیله‌یی و ایگوییزم سیاسی و شخصی همراه بود. این گونه برخوردهای مشکوک هیچ ربطی به لنینیزم، استالینیزم و کمونیزم ندارد. این تبلیغ‌های غرب است که تفالهء آن را بیست سال پس از سقوط، شما نشخوار می‌کنید. در حقیقت آنچه خشونت، اشتباه و خیانت از استالین سر زده، رژیم خلقی و تبلیغ‌های غرب، ناروایی‌هایش را زیر پوشش آن آورده. این بخیه زدن‌های جنایت‌های امین - تره کی و خلقی‌ها با استالنیزم، خوش خدمتی ایست برای صحه گذاشتن بر تبلیغ‌های ارتجاع بین‌المللی، منطقه و نیروهای طاغوتی جهادی و ویرانگر که شما نقش وارث آن را ادا می‌کنید. این بی‌انصافی محض است. شما از نقش امپریالیزم، سازمان‌های جاسوسی منطقه، موقعیت جییوپولیتیک و جیواستراتیژیک، پلان‌های استخباراتی کشورهای منطقه و جهان در قضایای افغانستان کاملاً طفره می‌رویید و هر آنچه گناه است به دوش بیچاره لنین، استالین و ح د خ ا می‌اندازید. تو گویی لنین در کشور ما زاده شد و انقلاب ثور را نسخه داد.

 ادامه دارد

 

بخش -۷-

 رهپو در اخیر زیر نام درس‌های تلخ چنین می‌نویسد: «از آن جایی که به گفته آگانون، فیلسوف یونانی، گذشته را هیچ کس، حتا خدا نمی‌تواند دگرگون بسازد. به باورم بایست به این گذشته با دید نقد نگریست و از آن درس‌های لازم را گرفت.»

 جناب رهپو!

 کی می‌تواند، منکر باشد که گذشته را با نقد نبیند؟ مگر! آیا این شیوه دید شما، واقعاً نقد است؟ من بار بار از خامه ء شما محترم خوانده‌ام که نقد در یک کلام، جدا کردن سره از ناسره است. حالا وقتی این نوشته را می‌خوانید، سر تا پا، با دید یک جانبه، غرض آلود که با عقده مندی و تنگ نگری، نگاشته شده است، مواجه می‌شوید. نویسنده تا توانسته از مارکسیزم- لنینیزم، جنبش‌های چپ، شوروی، کارکردهای ح د خ ا با دید تنگ‌نظرانه انتقاد کرده است. کجای این نوشته شما، سره را از ناسره جدا ساخته و نقد است؟ کجای این نوشته به یک اثر کوچک لنین پرداخته و آن را به دیده نقد نگریسته است؟ مگر واقعاً چنین تصور می‌شود که عامل این همه بد بختی‌ها تنها و تنها ح د خ ا بوده؟ آیا این شیوه ء دید، چه تفاوتی با شیوه ء دید یک ایله جاری و عامی و غافل از اهم مسایل جامعه شناسی، سیاست و تاریخ، دارد؛ هنگامی که یک قطب یک پدیده را به باد حملهء بی‌رحمانه قرار می‌دهید و ده‌ها بُعد دیگر به تاق نسیان سپرده می‌شود؟

 رهپو بازهم می‌نویسد: «عدم وجود طبقه و نبرد طبقه‌یی: این امر روشن است که در گوهر نگاه مارکسباور روسی، مسأله طبقه و نبردش نقش مرکزی دارد. پیروان این خط دید با ناسازگاری شگفت انگیزی رو به رو شدند. در همبود قبیله ـ دهقانی چنین پدیده‌یی را با ذره بین هم نمی‌یافتند. آنان متوجه شدند که برای شکل گیری طبقه‌ها و سپس نبرد طبقاتی، باید زمانه‌های زیادی انتظار بکشند و این کار در عمر کوتاه شان هرگز و هرگز صورت نمی‌گرفت. در حالی که آنان آدمان شتابزده بودند. بی‌سبب نیست که حفیظ الله امین، می‌خواست در مدت کوتاه شش ماه، در این حال و وضع کشور عقب مانده، سوسیالیزم بسازد. بر این باور جز ماجراجویی سیاسی نام دیگری نمی‌توان گذارد. این دید از همان روزهای شکل دادن حزب تا روزهای پایانش ادامه داشت.»

 جناب رهپو!

 تصور می‌کنم طرح طبقات، مبارزه و انتاگونیزم طبقاتی، انقلاب اجتماعی، دیکتاتوری پرولتاریا، تیوری هایی‌اند که با روشنی از جانب کارل مارکس ارایه شده‌اند. لنین چیزی نو به‌جز از تشریح و توضیح این مسأله ندارد. چه کسی در کشور ما نمی‌دانست که هنوز فرسخ‌ها از تشکل طبقاتی، به دوریم؟ این همه جنایت‌ها، ماجراجویی‌های امین چه ربطی به نیروهای ملی- دموکراتیک و نسلی از رهروان راه رفاه انسان دارد؟

 بازهم رهپو: «به باور من آخر و نی آخرین سبب که می‌توان آن را عنصر تعیینگر خواند، همانا نبود باور به اصل‌های مدرن مردمسالاری و دموکراسی در حزب و به دنبال آن در ساختارهای دولتی که کودتاچیان سر و سامان دادند، می‌باشد. عصر تاریکی، یا قرن‌های میانهٔ عیسایی سیطره بی‌چون و چرای کلیسا ـ در چنگال نظام خانسالاری و استبداد دین عیسایی ـ شاخه‌های گونه گونش ـ در بند بود، برای رهایی از این ستم، متفکران، فیلسوفان و اصلاح خواهان باخرد نقادانه، پایه‌های عصر روشنگری را ریختند. در گوهر این امر واژهٔ آزادی شاه نگینش-به شمار می‌رفت. به این گونه جنبش آزادی خواهی و طلبی یا لیبرالیزم، آرام‌آرام ـ اما، با دشواری‌های بزرگ سر راه ـ شکل گرفت.»

 نمی‌دانم رهپو تاریخ اروپا، عصر روشنگری و رنسانس را تا کدام حد می‌داند؟ آیا این عصر روشنگری بدون خونریزی‌ها، انقلاب‌ها، خشونت‌ها، کجرویی ها، قربانی‌ها، آرام و بی‌سر و صدا پایان یافت؟ ح د خ ا از بستر مناسبات قبیله و عشیره و عقب مانده‌ترین جامعهء سنتی بر خواسته بود. چگونه معجزه بر پا می‌شد که کشور آبستن شخصیت‌هایی چون گاندی، ماندیلا، ژان ژاک روسو و غیره می‌شد تا عطش سیری ناپذیر روشنگرانه قرن بیست و یکم لیبرالی رهپو با آن سیراب می‌گردید. خوب به خاطر دارم که در آن زمان حتی همان شعارهای مارکس باوری روسی! برای وطن، خیلی مدرن و برای جامعه ء ما بسیار فیشنی بود. جناب رهپو نمی‌داند که دموکراسی، مدرنیزم، پسامدرننیزم، لیبرالیزم و جامعه ء مدنی و مردم سالار بستر می‌خواهد و تراویده ء تکامل تدریجی قرن‌هاست. حالا که به عقب می‌نگریم، با این سیستم مردم سالار و لیبرال دلخواه رهپو، به گمانم کشور ما یک قرن دیگر به عقب برگشت. کدام عقل و منطق می‌تواند، عصر روشنگری اروپای قرن پانزدهم را با جامعه ء موزاییک عشیره‌یی استبداد زده و مذهب پرست شیوهء تولید آسیایی و سنتی چنین خیال‌پردازانه بخیه زند؟

 رهپو در اخیر چنین تعریفی زیبا و رؤیایی از مردمسالاری می‌دهد: «برای حقوق سیاسی همه کس، حاکمیت مردم، انتخابی بودن فرمانروایان یا درست‌تر خادمان مردم، تفکیک قوا، اصل حکومت اکثریت با نگهداری حقوق اقلیت، حضور چندگانگی اندیشه‌ها و گروه‌های اجتماعی، مشارکت دایمی مردم در تصمیم گیری‌های سیاسی، امکان نقد و بررسی در همه زمینه‌ها و رأی مردم بدون توجه به سنت‌های دیرینه، اصالت خرد نقادانهٔ فرد...»

 جناب رهپو، من چنین تخیل آرمان‌گرایانه را تا کنون نه در شرق نه در غرب، نه در سوسیالیزم، نه در کشور مهد دموکراسی! امریکا دیده‌ام. اگر شما دیده‌اید لطفاً بنمایانید. تصور نمی‌کنید این پندارهای تان برای افغانستان، جز یک فانتیزی چیزی دیگر نخواهد بود؟

 بگذارید با این دید رهپو بروییم به استنتاج‌های عینی و منطقی و بی‌طرفانه، «نظام سرمایه داری از آن گاهی که شکل گرفت دچار دگرگونی‌های ژرف و زیاد شده است. دیگر این نظام تنها و تنها بیانگر منفعت عام طبقه و یا طبقه‌های ویژه‌یی نمی‌باشد.»

 آقای رهپو!

 شما از کدام نظام سرمایه می حرفید. نظام سرمایه داری قرن بیست و یک یعنی گلوبالیزم، جهانی شدن سرمایه، انقراض نسل بشریت از لحاظ اخلاقی و شیمه پویایی اجتماعی، بزرگ‌ترین فجایع را در تاریخ پسامدرن بشریت به بار آورده است. نظام سرمایه داری به‌صورت مشخص از منافع یک طبقه ء معین تا هنوز با چنگ و دندان دفاع می‌کند. این نظام دلخواه شما، دنیا را به بحران‌های بزرگ تجاوز، غارت، ریوانشیزم اجتماعی قرن بیست و دکترین یا سیاست‌های مزورانه ء «افتر شاک» After Shock قرن بیست و یک در مقیاس جهان و کشورهای اسلامی، آلودگی، نابودی و کاهش ریزرف های طبیعت، Global Warming (گرمی هوا) و هزار و یک بلای زمینی و آسمانی مواجه ساخته و بی‌رحمانه محصول کار طبقه‌های دیگر را می‌چاپند. درین نظام روز تا روز غریب غریب‌تر و ثروتمند، ثروتمندتر می‌شود. شما که در سایه‌ی کمک سوسیال این نظام غنودید و بازنشستگی‌تان را با خاطر آرام در آن، پس ازین همه نعمت‌های دوره ء سوسیالیزم سپری می‌کنید، تصور نکنید که همه دنیای جهان لیبرال و سرمایه به‌مانند زندگی شما، بهشت برین است و نظام سرمایه بیانگر منافع ویژه ء یک طبقه می‌باشد. این دیگر در روز روشن به چشم انسان‌ها خاک پاشیدن است.

 ادامه دارد