زمانی که طالبان کابل را تصرف کرد من و برادرم با فامیلهایمان در کابل دریک حویلی زندگی میکردیم. هنوز کابل را ترک نکرده بودم. ولی شب و روز را به بسیار ترس و لرز سپری میکردیم. هر باری که طالبان در سمت شمال تلفات را متقبل میشد در شهر کابل ماتم بود به دستگیری شروع میکردند. شهر کابل وحشت زده میشد و طالبان بسیار آشفته با موترهای خود بالا و پایین گشت زنی میکردند. کسانی که از سمت شمال بود و در شهر کابل زندگی میکرد بهویژه جوانان را دستگیر و به زندان میانداختند. پس از گذشت زمان کوتاه فکر میکنم شروع سال دوم رژیم طالبان بود که جنگ شدید در پروان و کاپیسا بین طالبان و دولت استاد ربانی «قوای مقاومتگران» آغاز شد.
باید یاد آور شد بعد از تصرف کابل توسط طالبان من وظیفه دولتی را ترک کردم در ایستگاه آریانا حصه دوم خیرخانه کابل دکان کهنه فروشی ساختم. از این طریق فامیل را اعاشه و اباطه میکردم.
یکی از شبها که تاریخ آن را دقیق به یاد ندارم نیم شب ۱۲ و یا ۱ بجه بود که درب حویلی ما کوبیده شد بسیار وحشت زده شدیم در دل خود گفتم خدا خیر کند مثلی که طالبان آمدند. برادر بزرگم درب حویلی را باز کرد داخل حویلی آمدن من از عقب شیشه کلکین اتاقم نگاه میکردم که طالبان با برادر بزرگم چهکار میکنند. باید تذکر داد که من و برادر بزرگم مرحوم تاج محمد دو نمره زمین که در کنار هم واقع شده بودند یعنی یکی سایه رخ و دیگری آفتاب رخ را گرفته بودیم و خانه ساختیم. در وسط حویلی مان دیوار وسطی نداشتیم. سپس طالبان همراه با برادر بزرگم در عقب در دهلیز خانه مایان آمدند و برادرم صدا کرد دروازهتان را باز کنید که طالبان آمده میخواهند تلاشی کنند. در دهلیز را باز کردم کودکانم همه خواب بودن تنها من و خانمم بیدار بودیم. یکی از طالبان هنگامیکه داخل دهلیز شد سلام داد به پشتو گفت: سیاه سرتان را گوشه کنید تلاشی میکنیم. جمعاً سه نفر بودن که داخل دهلیز شدند. شب تاریک بود درست معلوم نمیشد که در حویلی و در کوچه چند نفر مسلح دیگه بود، دو عراده موتر همراه با خود آورده بودند. همه پیراهن و تنبان و دستار سیاه، سلاح کلاشینکف و تفنگچه داشتند. یکی از افراد طالبان شروع کرد به تلاشی اتاقهای خانهمان و یکی دیگری آنها در دهلیز ایستاده شد به خاطر امنیت شان، سومی مرا در دهلیز خواست شروع کرد به تحقیق و سؤال و جواب شفاهی که از کجا هستید؟
چهکار میکنی؟
برادر بزرگ و برادر پیلوت تان کجاست؟
من همه واقعیتها را یکایک برایش گفتم؛ زیرا فهمیدم که بدون راپور و معلومات قبلی این جاه نیامدهاند. اگر دروغ میگفتم گپ بسیار خراب میشد.
گفتم: برادرانم همراه با احمدشاه مسعود هستند.
گفت: خودت چرا نزد مسعود نرفتی؟
گفتم: من نرفتم.
گفت: چرا آنها رفتن؟
گفتم: هر کی اختیار خود را دارد اختیارشان را من نداشتم ...
خوب پس از این که تلاشی و سؤال و جواب ختم شد، بالاخره اسناد مرا خواستن، من تذکره و کارت هویت وزارت دفاع ام را آوردم نشان دادم و خواند.
گفت: خودت صاحب منصب هستی چرا وظیفه را ترک کردی با طالبان کرام وظیفه اجرا نمیکنی؟
گفتم: دولت معاش نمیداد به خاطر اعاشه و اباطه فامیل و فرزندانم ناگزیر بودم وظیفه را ترک کنم، دکان کهنه فروشی ساختم و در آن کار میکنم یک لقمه نان حلال پیدا میکنم. خلاصه مرا رها کردند دیگه چیزی نگفتند، پس از تلاشی اتاقهای خانه چیزی به دست شان نیامد، در اخیر برادر بزرگم را مرحوم مدیر صاحب تاج محمد را با خود بردند و زندانی ساختند ...
هنگامیکه برادر بزرگم را طالبان میخواستند با خود ببرند، شب تاریک بود از مهتاب خبری نبود و یک شبی هولناکی بود، هنوز قدیمی نبرداشته بود که خانمش صدا کرد، پدر فلانی کرتی خود را بگیر، برادرم در حویلی ایستاده شد و رو به طالبان کرد و اجازه خواست تا برگردد کرتی خود را بپوشد، اما طالبان اجازه داخل شدن دوباره به اتاق را برایش ندادند. برادرم یک نگاه معنی دار بهطرف من کرد، بدون کرتی با چپلک یا سرپای و پیراهن و تنبان طالبان دوان دوان بهطرف موتر خود بردند.
نیمه شب را تا بامداد در عقب کلکین بیدار نشستم همه جا سکوت بود، در فکر فرو رفتم فقط چرت میزدم چرت میزدم که چهکار کنم!
بامداد آفتاب برآمد بهطرف حوزه یازدهم پولیس رفتم تا احوال برادرم را پیدا کنم. در دهن دروازه حوزه پیره دار طالبان با لباس شخصی و با ریش و موی انبوه لباس چرکین بالای چوکی نشسته بود. سلام دادم به زبان پشتو پرسیدم: آیا طالبان برادر بزرگم را اینجا آوردند؟
به پشتو گفت: نوم دی څه شی دی؟
با ترس و لرز نام برادر بزرگم را برایش گفتم «تاج محمد».
سپس بهطرف داخل حویلی حوزه چند قدم برداشت و در جستجوی کسی شد. پس از چند لحظهیی یک طالب در حویلی حوزه پیدا شد بهطرف مایان آمد. به زبان پشتو به پیره دار حوزه گفت: څه غواری؟
پیره دار به زبان پشتو گفت: برادر خود را پرسان میکند. نزد من آمد و از من به زبان پشتو پرسید؛ نوم دی چشی دی؟ بازهم نام برادرم را گفتم. در جوابم گفت: مونږ ندی راولي ...
مطمئن شدم که در حوزه یازدهم امنیتی پولیس نیست. به فکر فرورفتم و فکر کردم باید در ارگانها امنیت ملی احوال برادرم را پرسان کنم. پاهایم دیگه یاری نکرد که بهطرف دکان کهنه فروشی خود بروم. به یادم آمد که معاون ریاست سوم امنیت ملی را میشناسم. تکسی گرفتم بهطرف ریاست سوم امنیت ملی حرکت کردم چون معاون ریاست سوم امنیت ملی از جمله کارمندان سابق امنیت ملی بود نامش «ملتان» است. وی چند سالی را در ولایت میدان وردک مدیر سوم امنیت ملی بود. بنا بر همان شناخت قبلی یکه با وی داشتم به دفترش رفتم و جریان را قصه کردم که شب بالای مایان چه حادثه رخ داد و طالبان برادر بزرگم را با خود بردهاند. فراموشم شد که در ابتدا مینوشتم زمانی که طالبان برادر بزرگم را از خانه بیرون میکشیدن، من پرسیدم که به کجا میبرید؟ یک طالب رو دور داد به زبان پشتو برایم گفت: به حوزه یازدهم امنیتی پولیس میبریم. بعد از چند دقیقه معاون ریاست سوم امنیت ملی گوشی تلیفون را از سر میز خود برداشت به مدیر تحقیق ریاست سوم زنگ زد و پرسید. مدیر تحقیق از پشت تلیفون برایش جواب منفی داد که نزد ما نیست و اینجا نیاوردهاند. سپس معاون ریاست سوم برایم وعده سپرد که به سایر ریاستهای امنیت ملی تلیفون کرده سرو درک برادرم را پیدا میکند. من هم خوش شدم خداحافظی کرده دوباره بهطرف خیرخانه حرکت کردم و به خانه آمد.
بنا بر وعده قبلی دوباره به ریاست سوم امنیت ملی به دفتر «ملتان» معاون ریاست ۳ رفتم. پس از احوال پرسی برایم گفت بفرمائید بنشینید. من هم نزدیک میز کاری دفترش نشستم. چند دقیقه بعد در مورد برادرم از وی پرسیدم که کدام خبری خوشی برایم دارد؟ معاون ریاست ۳ برایم گفت: متأسفم از اینکه احوال برادرتان را پیدا کرده نتوانستم و اضافه نمود وضعیت طالبان خوب نیست چون در پروان و کاپیسا بسیار زیاد تلفات دادهاند کوشش کن که از کابل برآید.
وقتی که این خبر را شنیدم کمی تکان خوردم. چند لحظه سکوت کرده سپس از جا بلند شدم با معاون ریاست ۳ خدا حافظی نموده از دفترش برآمدم نمیدانستم که زندگی من هم درخطر است، بهطرف خانه به راه افتادم. چند روزی که گذشت آهسته آهسته حالم بهتر شد، دوباره دکان کهنه فروشی را باز کردم و بکار خود ادامه دادم. تقریباً ده روز از موضوع گذشت ولی بازهم از برادرم احوالی نداشتیم. دوستان و اقارب ما در شهر کابل همه به فکر جان خود و فامیلهایشان بودند. از ترس طالب کسی به احوال پرسی به خانه مایان نمیآمد، روز و شب به تلخی میگذشت. بازهم به خاطر برادرم دلم بیقرار بود از هر کی در مورد شناخت شان با طالبان در ریاستهای امنیت ملی میپرسیدم. یکی از دوستانم برایم احوال روان کرد که رئیس ریاست دفتر و اسناد امنیت ملی بنام «حمیدالله» از قندهار است من و دوستم وی را از قبل میشناختیم. حمیدالله قندهاری قبلن یک کارمند پائین رتبه امنیت ملی بود. روز دیگر تصمیم گرفتم که به نزد «حمیدالله» قندهاری به ریاست دفتر و اسناد امینت ملی بروم. حرکت کردم وقتیکه به دهن دروازه ریاست دفتر و اسناد امنیت ملی رسیدم، دهن دروازه چند نفر طالب بیسر و پا بالای چوکی نشسته بود. همهشان به لهجه پشتوی قندهاری صحبت میکردند. با پیراهن و تنبان و ریشهای نامرتب و چهرههای خسته بالای چوکی ها نشسته بودند. یکی از آنها از جا بلند شد نزد من آمد. با همان لهجه زشت و تند به پشتو پرسید چهکار داری؟
گفتم: نزد حمیدالله رئیس صاحب کار دارم.
همراه با سلاح خود به داخل ریاست رفت دوباره برگشت مرا همراه با خود به نزد حمیدالله قندهاری برد. وقتیکه به دفتر وی داخل شدم در نگاه اول وی را نشناختم. چون ریش انبوه و دستار سیاه به سر داشت و چهرهاش کاملن تغییر کرده بود. در مقابلم از جا برخاست ظاهراً خیلی انسانیت کرد. خلاصه موضوع را برایش قصه کردم. حمیدالله قندهاری رئیس دفتر اسناد امنیت ملی هم گوشی تلیفون را از بالای میز برداشت به ریاستهای مختلف امنیت ملی تلیفون کرد همه ریاستهای امنیت ملی برایش جواب منفی دادند که نزد ما با این نام زندانی نداریم، خلاصه نا امید شدم دوباره بهطرف خانه آمدم.
روز دوازدهم و یا سیزدهم بود که شام برادرم پیدا شد و به خانه آمد و از زندان طالبان و از دست جلادان قرن؛ جان بهسلامت برده بود. ولی نیمه جان و خیلیها ضعیف و خسته، لاغر شده بود و مانند مردان کهنسال ...
بعد از دو هفته برادرم را دوباره در خانه دیدم فکر کردم خواب میبینم. در آغوش گرفتم اشک خوشی از چشمانم جاری شد. احوال پرسی کردیم و بالای دوشک پهلویش نشستم.
از برادرم پرسیدم چه حال داری و چطور هستی؟ پاسخ داد حالم خوب نیست تمام جانم درد دارد. بسیار شدید جان درد هستم. از قبرغه ها، پا و کمر خود زیاد شکایت داشت. گفت فکر میکنم استخوانهای قفس سینهام شکسته است. در ادامه پرسیدم در این مدت در زندان طالبان بالایت چه اتفاق افتاد از ابتدا قصه کن.
برادرم بعد از سکوت کوتاه سر صحبت، شکوه و شکایت را باز کرد گفت: وقتی که طالبان مرا در موتر بالا کرد از خیرخانه بهطرف شهر روان شدند. از مسیر تهیه مسکن به کارته پروان رفتن در یک خانه داخل شدند مرا در تهکوی بردند. اتاق تاریک بود تنها دو چپرکت فلزی داشت سپس درب اتاق را بستند. یک نفر زندانی دیگر هم در اتاق بود قبل از من در همین اتاق آورده شده بود. اتاق دو کلکین خرد و پنجره فلزی داشت. پس از یک ساعت دو نفر طالب آمد مرا در اتاق پهلویش بردند. در آنجا تنها یک چپرکت فلزی بود برق نداشت از چراغ دستی استفاده میکردند. یکی از طالبان دستور داد که بالای چپرکت فلزی به پشت بخوابم. دست و پاهایم را در چپرکت ولچک کردند. با چوب چنان لت و كوب كردند كه فکر کردم تمام استخوانهای بدنم شکست شروع کردم به غالمغال. متأسفانه کسی در نزدیکی ما نبود که صدای مرا بشنود. بعد از چند دقیقه چوب زدن را بس کردن یکی از طالبان پرسید سلاح برادر پیلوتتان در کجا است؟ طالب دومی شروع کرد به توهین و تحقیر کردن، تأکید میکرد بگو که سلاح برادرت کجاست؟
هر قدر برایش میگفتم که من خبر ندارم فایده نداشت، بازهم بیشتر چوب میزد میگفت: از تمام راز پیلوت برادرت خبر داری. حدود یک ساعت و یا بیشتر مرا با چوب لت و کوب کردند دوباره دست و پاهم را باز کرد به اتاق اولی آورد. بالاخره روز شد، هم اتاقیم که زندانی بود به اشاره گفت: تمام جانم تکه تکه شده قبل از خودت مرا با چوب لت و کوب کردند.
از زندانی هم اتاقیم پرسیدم اینجا مربوط کجاست؟
زندانی هم اتاقیم گفت ریاست ۱۱ امنیت است.
از صبح الی چاشت نان نیاوردند، چاشت یکی از افراد طالبان کمی نان آورد؛ نان شان را نخوردم؛ شب شد. شب با شکم گرسنه بالای چپرکت که دوشک بسیار نازک داشت خوابیدم. حدود ۱۱ بجه شب یکی از طالبان درب اتاق را باز کرد دوباره مرا به اتاق دیگر به خاطر چوب زدن بردند. بازهم دست و پایم را در چپرکت اولچک کردند. با چوب لت و کوب کردند. این بار بیشتر از دو ساعت دوام کرد. حین چوب زدن هر چند دقیقه بالایم آب سردی را میپاشیدند دوباره با چوب لت و کوب میکردند. سپس هم اتاقیم را بردند و با چوب لت و کوب اش کردند.
خلاصه هر شب همین وضعیت بالای مایان تکرار میشد؛ سؤال میکردند که سلاح برادر پیلوتتان کجاست. ... از اینکه من از موضوع سلاح آگاهی نداشتم پس از سیزده شبانه روز مرا از زندان کشیدن و در تاریکی شب توسط موتر الی حصه اول خیرخانه آوردند و رها کردند.
بعد از رهایی از زندان گردههایش درست فعالیت کرده نمیتوانست و تحت تداوی قرار داشت. پس از چند سال مریضی وفات نمود.
روحش شاد و خاطراتش جاویدانه باد.
برادرت نظامالدین غیاثی
۲۹/۱۲/۲۰۱۸ اتریش