نمیدانم چرا دلم تنگ است. هرچه میکنم دلمشغولیی نمییابم. در تلویزیون مطلب جالبی نیست، خبرهای امروز وطن را تا کنون بارها نشر کردهاند: - یک حملهء انتحاری دیگر در قندهار و به خاک وخون خفتن چند بیگناه دیگر. ادامه مبارزه څارنوال جدید با فساد اداری و مسدود شدن شاهراه سالنگ. خوب شد که همین دیروز پریروز از کابل برگشته بودم، ورنه باید در آپارتمان سرد و بدون برق خود در کابل شبها تا صبح چاقو دسته میکردم. از جایم برمی خیزم، از پنجره به بیرون نگاه میکنم. هوا ابری و مانند دل من تنگ است ولی شهر تاشکند از فرط صفایی و وفور نور و نعمت برق میزند و با دل گشاده و جبین باز مرا بهسوی خویش میخواند. به ساعت دیواری نگاه میکنم، پنج بعد از ظهر است. هنوز برای قدم زدن زود است. چه کنم؟ لای رومان «ارلاندو» نوشتهء ویرجینیا ولف را که تا نیمه خواندهام، میگشایم. بدانجا میرسم که ارلاندو پس از یک خواب طولانی هفت روزه «زن» شده است. دلتنگی ام بیشتر میشود؛ زیرا سیمای مردانی از پیشروی چشمانم رژه میروند که اگرچه مرد به دنیا آمده بودند ولی در کشاکش حوادث زبون شدند و غرور و شهامت مردی خویش را از دست دادند. آهی میکشم و برای این که این مسأله را فراموش کنم بهطرف کمپیوتر میروم. خدا خدا میکنم که یکی از دوستان شفیق «آنلاین» باشد تا با هم گفتگو کنیم و زنگ غم از دل بزداییم. هنوز نامههایم را ندیدهام که «مصطفی روزبه» عزیز، بالایم صدا میکند و مینویسد: خبر اندوهناکی برایت دارم. باید تحملش را داشته باشی. سلامی میرسانم و مینویسم، چه گپ... که میخوانم:
رفیق بریالی عزیز وفات نمود...
باورم نمیشود که از زبان روزبه خوش خبر، چنین خبر ظالمانهیی را بشنوم. میخواهم فریاد بزنم، و به او بگویم، روزبه تو چه میگویی؟ چرا دروغ میگویی مگر مستی؟ ولی روزبه دیگر رفته است، پشت دهها کار و وظیفهء دیگر. من هنوزهم بی باور و بهت زدهام که از بخت بد سلیم سلیمی و پس از او احسان واصل یکی بعد دیگری در صفحهء «ام. اس. ان » پیدا میشوند و این خبر را تائید میکنند... آه، پس حقیقت دارد. بریالی نازنین ما از این سپنجی سرای رفته ...! دنیا دور سرم میچرخد. گریه امانم را میبرد. در روی فرش اتاق میغلتم و زانوی غم در بغل میگیرم.
صدای تیلفون منزل و تیلفون مُبایلم بلند میشود. کسی زنگ دروازهء منزل را نیز باقوت تمام میفشارد. چشمانم را باز میکنم و از خود میپرسم: خدایا «زنگها برای چه کسی به صدا در میآیند- 1؟» در تیلفون ها رفقا، داکتر کاظم و سید اکرام پیگیر هستند و در پشت دروازه شهکار و نوری و سید سکندر. نیازی به حرف زدن نیست. همه چیز مفهوم است. همدیگر را در آغوش میگیریم و آرام و بیصدا اشک میریزیم. لختی بعد داکتر کاظم این یار دیرین و نزدیک بریالی، نیز به ما میپیوندد. تلفنها بار دیگر زنگ میزنند. باران تسلیت گویی ها میبارد. یکی به دیگری تسلیت میگوید و هرکسی میگرید و میگوید: یتیم شدیم، یتیم شدیم. امید پسرم از آن گوشهء دنیا و فضل الرحیم و. از تاشکند و رفیق مختار و کمال از کابل ویران با من تماس میگیرند و با گلوی پر از عقده به من تسلیت میگویند. آخر، همه میدانند که ما او را بیشتر از جان خودمان دوست میداشتیم؛ اما آیا این تسلیت گفتنها قادراند آن دوست سفر کرده را به ما باز گردانند؟
بهزودی شب فرامیرسد، به آسمان مینگرم و آن را غرق در سیاهی قیر گونی مییابم. دوستان مجبوراً ترکم میگویند. مثل همیشه تنها میشوم. تنهای تنها با کوله باری از غم، کوله باری به بزرگی آسمایی. راستش، دیگر عادت کردهام که در تنهایی غم خود را حل کنم؛ اما این غم، خدایا چه قدر بزرگ است؟ نه نمیشود. نمیتوانم آن را در خلوت و سکوت چهار دیوار خانهام حل کنم. این غم چنان سهمگین است که باید برای زدودن آن سر به کوه و بیابان بزنم. آخر مگر میشود یاد و خاطرهء کسی را که بیشتر از چهل سال او را میشناسی و در لحظات خوشی و اندوه و کامگاری و شکست با او و در کنار او بودهای به ساده گی فراموش نمایی؟ نه، هرگز به هیچ صورتی از صور...! هوای خانه سنگین میشود، نمیتوانم تحمل کنم. بیرون میروم تا با شب در آویزم و بر بال خاطرهها به پرواز در آیم:
***
صنف هشتم لیسهء حبیبیه هستم. یک هفته میشود که به خاطر دایر شدن کنفرانس مکتب دقیقه شماری میکنم. سر انجام روز موعود فرا میرسد. میگویند، اکرم عثمان کنفرانس را گرداننده گی میکند. من و چند همصنفی دیگرم به خاطر او به سالون کنفرانسها میرویم. صدایش را دوست داریم. چه خوب حرف میزند وچه قشنگ مینویسد و اشعار را دکلمه میکند. چند تا مقالهء ادبی و اجتماعی خوانده میشود. مقالههایی در پیرامون مقام معلم، اهمیت و جایگاه دانش در زنده گی و رفتار و کردار یک نو جوان در اجتماع با چند تا شعر که چنگی به دل نمیزنند. اشعاری بیروح و بی جاذبه. در همین هنگام است که صدای رسا و پرطنینی فضای کنفرانس را روح و روان میبخشد او محمود بریالی متعلم صنف دهم مکتب ما است. اولین باری است که او را میبینم. جوان خوش سیما و خوش لباسی که میگفت جوان امروز دیگر، آن جوان دیروز نیست؛ که از مبارزه به خاطرهایی انسان زحمتکش وطنش هراس داشته باشد. جوان امروز رسالتمند است. رسالت او این است تا نخست خود زنجیرهای اسارت را بگسلد و سپس انسان زحمتکش وطن را از یوغ ستم قرون نجات بخشد. او بیترس و بیهراس سخن میگفت و میخروشید و بابیان پرشور، واژههای زیبا را انتخاب میکرد و همچون مروارید ناب در پهلوی هم قرار میداد. میگفت جوانان از خواب گران بیدار شوید، به خود آیید، متشکل شوید و بر ضد ظلم و ستم و استثمار فرد از فرد قیام کنید. یادم میآید که هنوز سخنانش تمام نشده بود که تالار از شدت کف زدنها به لرزه درآمد و مدیر مکتب با لحن خشم آلود گفت، بس است. بس است و از اکرم عثمان خواست تا سلسله مقالات ختم شود و بخش موسیقی آغاز گردد.
از همان روز بود که به او دل بستیم: به سمتوسویی که بر گزیده بود، به آرمانی که در سر میپرورانید و به دلیری و شهامتی که از خود نشان داده بود! آخر مگر کسی میتوانست در آن هوا و فضای مختنق سیاسی که سرنوشت هر متعلم مکتب به یک کرشمهء قلم «مدیر مدرسه-2-» بسته بود- به تعبیر برشت – در بارهء درختان سخن گوید؟
سالها میگذرد. دههء قانون اساسی فرامیرسد. تظاهرات دانشجویی روزافزون میگردد. نام ببرک کارمل بر سر زبانها میافتد. به سخنرانیهایش گوش میدهیم. شور آفرین است. مهیج و با شکوه است. محشر میکند چنان سخن میزند که انسان فلکزدهء وطن برای نخستین بار پی میبرد که او هم انسان است و حقی دارد در این وطن بلاکشیده. در یکی از همان روزها بریالی را میبینم. مدتها است که همدیگر را ندیدهایم. با اشتیاق همدیگر را در آغوش میگیریم. از من میپرسد: - عضو حزب شدهای؟ با تأنی پاسخ میدهم: - نه!
گذر عمر شتابان است. داوود خان کودتا کرده، رژیم جمهوری جاگزین رژیم شاهی شده است و من هم از جملهء کودتاچیان و جمهوری خواهان دوآتشه. بهزودی بیانیهء «خطاب به مردم افغانستان» نشر میشود. رییس دولت برای توضیح و تفسیر این بیانیه برای محصلین افغانی هیأتی را به شوروی سابق میفرستد. حبیب الرحمن نیازی همصنفی پیشین من و معاون علمی آن زمان پولیتخنیک کابل رئیس هیأت است و من و یک استاد از دانشکدهء ساینس دانشگاه کابل اعضای او. به ماسکو میرسیم. روز اول مهمان زنده یاد نور احمد اعتمادی سفیر کبیر کشورمان میشویم. سردار عبدالعظیم آتشهء نظامی هم میآید. از هر دری سخن میگوییم. اعتمادی میگوید در شوروی پرابلمی در میان محصلین وجود ندارد. سازمانهای سیاسی بهویژه پرچمیها از جمهوریت دفاع میکنند. روز دیگر به یونیورستی ماسکو "Г У. M" میرویم. تالار بزرگی است. محصلین ما گوش تا گوش نشستهاند. در پیشاپیش آنان محمود بریالی و در پهلویش احسان واصل نشسته است و پشت سرشان قطار طولانیی از پرچمیها. سخنرانی من که شروع میشود، محمود بریالی کف میزند. کف زدنها شور انگیز میشوند. اولین باری است که در برابر محصلین ملکی صحبت میکنم. دستپاچه شدهام. به چشمان محمود نگاه میکنم و به یادم میآید که درس دلیری را از او آموختهام. دیگر نمیترسم و با بیان ساده ولی فصیح و روان دربارهء نظام جمهوری صحبت میکنم. جلسه پایان مییابد و محمود بریالی سروصورتم را غرق بوسه میکند. متوجه میشوم که او ساز مانده بینظیر و محبوبالقلوب همه است. پرچمیها وی را همچون نگینی احاطه کردهاند. مجذوب میشوم. مهمانم میکند و من نمیتوانم از دعوت او در پیوستن به صفوف مبارز حزب دیموکراتیک خلق افغانستان سرباز زنم. همین که به کابل که میرسم، رسماً عضویت حزب را میپذیرم.
مدتها میشود که عضو حزب شدهام. قیام مسلحانهء افسران خلقی به پیروزی رسیده است. اختناق امین بیداد میکند. قوماندان فرقهء 14 غزنی هستم. کاری را بهانه کرده به کابل میآیم. اول رفیق وکیل را میبینم. سپس به سراغ محمود بریالی میروم واز اختناق دم و دستگاه امین به نزدش شکایت میکنم. میگوید حوصله کن، شکیبا باش. همه چیز خوب میشود. فقط کوشش کن که زنده بمانی. میگوید: سَر مبارزه سَر نیست صخرهء سنگ است. ...
چند روز بعد امین جلاد، نه تنها او بلکه رهبر گران ارج پرچمیها، پاکروان ببرک کارمل فقید را از سر راهش برمی دارد. من نیز از قوماندانی فرقه غزنی تبدیل میشوم. و سیطرهء سیاه و تاریک استبداد طراز فاشیستی امین وباند جنایتکارش در سرتاسر کشور دامن میگسترد.
پایم شکسته، تقاعد کردهام و همراه با سایر رفقایی که هنوز در بند امین نیستند، فعالیت مخفی میکنم. بیشتر از یک سال میشود که بریالی را ندیدهام. دلم برایش تنگ شده: - برای دیدن سیمای مردانهاش، -برای شنیدن سخنان آتشینش. برای صداقتی که در هر حرف و هر جملهء او وجود دارد. تا هنگامی که با ضیاء مجید – آتشه نظامی افغانستان در دهلی - ارتباط داشتم، احوالش برایم میرسید. ضیا مینوشت که بریالی مانند همیشه پرتحرک است و نیرومند و سرشار از همان آرمانهای اوجگیر و والای انسانی. مینوشت که او با وصف همین امکانات محدودی که دارد، توانسته است حتا در همین شرایط غربت با بسی از سازمانها و جنبشهای چپ دیموکراتیک ارتباط برقرار نموده و با تحلیلهای ژرف سیاسیش آنان را از توطئهیی که امین برای به «کژراهه-3-» کشانیدن و بد نام ساختن جنبش مترقی افغانستان انجام میدهد، هشدار دهد. بلی، دلم برایش میتپد، برای همین انسانی که هرگز ودر هیچ شرایطی در سیمای شریفش نشانهیی از یأس و ناامیدی را نمیخوانی...!
امین نابود شده است. به قصر چهلستون میروم. همه در آنجا جمع شدهاند. ببرک کارمل فقید، در میان اوج احساسات کادرها و فعالین حزب به حیث منشی عمومی حزب دیموکراتیک خلق افغانستان، انتخاب شدهاند. نزدیک میروم و به پیشوای خردمند و پدر معنوی و پاکنهاد پرچمیها، ادای احترام میکنم و به سروران و بزرگان دیگر حزب نیز؛ اما چشمم به دنبال محمود بریالی است. هرقدر مینگرم او را در میان آن جمع نمیبینم. دلواپس میشوم. و از عبدالوکیل سراغش را میگیرم. وکیل ظاهراً چیزی نمیگوید ولی هنوز روز به آخر نرسیده است که بریالی با پسر کاکایم مرحوم تواب عظیمی در یکه توت به دیدنم میآید و از او میآموزم که بزرگان باید بزرگوار باشند.
بار دیگر ما از هم جدا میشویم. من به هرات میروم و پس از دو سال خدمت جهت تحصیلات اکادمیک نظامی به ماسکو. سه چهار سالی میگذرد و در این مدت طولانی تنها یکبار اقبال دیدن او برایم دست میدهد: - در کنفرانس وحدت حزب. همان کنفرانسی که با داخل شدن ببرک کارمل فقید در تالار، دوکتور نجیب الله رئیس خدمات دولتی آن زمان با صدای رسایی مصراعی از غزل معروف رهی معیری را تغییر داد و چنین بر خواند:
موی سفید را فلکش رایگان نداد / این رشته را بهنقد جوانی خریده است. در این همایش محمود بریالی که رییس روابط بینالمللی حزب است؛ چنان از خرد و درایت مایه میگذارد که مسؤولان بسیاری از احزاب کارگری و مترقی کشورهای جهان در کار آن اشتراک میکنند و حیثیت و اتوریته حزب دیموکراتیک خلق افغانستان به رهبری رهبر گرانقدر و محبوبالقلوبش ببرک کارمل در سطح بینالمللی بهطور چشمگیری بالا میرود.
سالهای بسیاری میگذرد. دگرگونی دیگری در رهبری حزب و حاکمیت دولتی رخ میدهد. دوکتور نجیب الله مرحوم، پلینوم هژدهم کمیتهء مرکزی حزب را دایر میکند. فیصلههایی صورت میگیرد که بهصورت طبیعی موافقان و مخالفانی دارد. محمود بریالی در رأس مخالفان قرار میگیرد و مدتی نمیگذرد که به همین جرم (!) مدت طولانیی در زندان به سر میبرد. در زندان رژیمی که برای بقا و نگهداری و سربلندی آن بارها و بارها تا پای جان رزمیده است.
از زندان که رها میشود، از مرکز دور هستم و نمیتوانم به دیدنش بروم؛ ولی همین که به کابل میرسم به دیدارش میشتابم. در دفترش نیست. دستیارش رفیق مرزای سرسفید میگوید که معاون صاحب اول صدارت از مدتها به اینطرف در ساختن سرک جدید کابل – بگرام مصروف است. از بامداد زود تا پگاه دیر. از صدارت بلافاصله بهسوی ده سبز حرکت میکنم. چاشت روز است. وقتی که به آن جا میرسم، میبینم که در کنار سرک یکجا با کارگران زانو زده و مصروف خوردن نان چاشت است. به نظرم میرسد که لاغر شده وبرشقیقه هایش غبار سفیدی در حال نشستن است. دلم فرو میریزد و قلبم خون میشود.
پس از آن روزها که بیعدالتی سکهیی شده بود رایج؛ محمود عزیز ما روزهای شکنجه بار بسیاری را پشت سر میگذارد: - زخمیشدن و زمین گیر شدن بانوی بانوان انقلابی «جمیله ناهید» همسر پاکنهاد و خجسته سیرت و مبارزش، این تالی آنجلا دیویس -4، بانویی که با منطق رسا و سخنان پرشورش زنان سنت زدهء کشورمان را مانند مادر معنوی حزب داکتر اناهیتا، پیام وارسته گی بهسوی رستن از دارها و دامها و گسستن زنجیرهای نظام مردسالاری میداد. - وخیم شدن وضع نظامی سیاسی وطن مألوفش از اثر قطع کمکهای مادی و معنوی متحد نیمه راه یعنی دولتمردان سرزمین درختان کاج و برف و رودخانههای یخ زده و اسپان وحشی و مردان سرکش که به خاطر یک بوتل ودکا بهآسانی گلوی هم را میبریدند. سقوط حاکمیت و به فاصلهء کوتاهی از دست رفتن معلم، پدر معنوی، برادر بزرگ و پیشوای زنده گیش ببرک کارمل خردمند و سپس ناگزیری به غربت نشستن و در هجرت زنده گی کردن.
ما – من و بریالی – در این سالها بارها و بارها همدیگر را میبینیم. او دیگر رفیق من، دوست من، برادر من و عزیزترین عزیزهای من است. بیخی به یادم است که در هنگام دفع و طرد کودتای شهنواز تنی – گلبدین چگونه با معنویات بلند به رفقای حزبی در جهت دفاع از حاکمیت دستور میداد و چگونه با محبت و صمیمیت از من وضع و موقعیت قطعات ما را جویا میشد. یادم نرفته که پیوسته میگفت: «- عظیمی عزیز، تو تنها نیستی، تو نیروی بزرگی هستی، تمام حزب پشت سرت ایستاده است. با قاطعیت فرمان بده واز حاکمیت دفاع کن...» آه مگر میتوان آن شبان و روزان دشوار گذار را فراموش نمود؟ آیا میتوان با یاد آوری آن لحظات سر نوشت ساز از سیل اشکی که از چشمانت جاری میشود، جلو گیری نمایی؟ نه هرگز نه...! حالا با اندوه سترگ به یادم میآید که چگونه این یار شفیق، در روزهای سقوط حاکمیت در پهلوی من قرارداشت و با نیروی توانمند روحی و معنوی خویش کوشش میکرد به هر افسر و سرباز گارنیزیون کابل و به هر حزبیی که از پوستههای کمربند امنیتی کابل پاسداری میکرد، ضرورت دفاع از حاکمیت، در رأس آن دوکتور نجیب الله شهید را توضیح و تشریح دهد. چگونه میتوان فراموش کرد روز سیاهی را که خداوند، انقلابی نستوه و رهبر عزیزمان ببرک کارمل فقید را از ما گرفت. در آن روز، این محمود بریالی بود که در قلبش طوفان غم برپا بود ولی با خویشتنداری غم انگیزی از ریزش اشکش جلو گیری میکرد وبرای ما به گفتهء رفیق بهروز کریمی، رهبر حزب فداییان خلق ایران (اکثریت)، درس پایداری و استقامت و استواری میبخشید.
روزها با تار شبها در میآویزند، هفتهها و ماهها پاکشان میگریزند. بریالی بزرگوار بارها به هالیند و اکثراً همراه با رفیق تودهیی به دیدنم میآید و مرا بیشتر از پیش مرهون و شرمندهء محبت خویش میسازد... من با چشمانی لبریز از عشق و اعتماد به او مینگرم، به سخنانش گوش میسپارم و میبینم که با چه اعتقاد خلل ناپذیری به آینده مینگرد. در این نشستها، او مثل همیشه با ظرافت مطبوع سخن میگوید و با نکته دانی و فرهنگ بسیار بالا حرف میزند و با دیدی روشن و گویا از اوضاع و احوال وطن وجهان تصویر دقیقی ارایه مینماید. در همان سالهای رکود و فترت بود که اندیشهء ایجاد سازمان سیاسی نهضت فراگیر میهنی در ذهن با وقادش شکل میگیرد وبرای در عمل پیاده نمودن اندیشهاش با سخت کوشی مشهودی وارد میدان عمل گردیده و با منطق و استدلال محکم از اندیشههای اوج گیرش دفاع مینماید. و سر انجام میتواند اکثریت مطلق پیشکسوتان، فعالین واعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان را با خود همنوا بسازد و همراه با آنان اساس و بنیاد سازمانی را بگذارد که پروگرام و اهداف آن با واقعیتهای انکار ناپذیر جامعهء ما در تضاد و رویارویی قرار نداشته باشد.
از آخرین باری که او را میبینم، درست یک سال میگذرد. شب پیش از باز گشتم به کابل، همراه با جمعی از یاران: «تودهیی، سلیم، سید حسن رشاد، حنیف، محراب، روزبه...» به منزلم میآید. دستش شکسته و به گردنش آویخته. اختاپوت پنهانیی در وجود عزیزش لانه کرده و آرام آرام شیرهء جانش را میخورد. لاغر شده و به نظرم میرسد که بیشتر از ده کیلو وزن خویش را از دست داده است. در نگاهش عمقی و در لبخندش احتیاطی دیده میشود؛ اما چنان صادق و صمیمی است که نمیتواند خوشحالیاش را از برگشتم من به کابل پنهان کند. میگوید: «عظیمی عزیز، خوشا به حالت، حیف که با این حال و وضع نمیتوانم با تو همراه شوم ولی همین که استخوان دستم جوش بخورد، بلا فاصله خودرا به تو میرسانم. میگفت با هم غذا خواهیم پخت و همراه با هم برای بالنده گی هرچه بیشتر نهضت فرا گیر دموکراسی و ترقی کشورمان کار خواهیم کرد.» آری اگرچه او در اروپا بود؛ ولی با تمام وجودش به کشورش میاندیشید و لحظهیی از یاد آن غافل نبود...
***
نمیدانم چه وقت خوابم میبرد، چند ساعت میخوابم. اصلاً میخوابم و یا در رؤیا به سر میبرم؟ ولی همین که نخستین اشعهء آفتاب بر پنجرهء اتاق به ماتم نشستهام میتابد، از جایم بلند میشوم. دست و رویی صفا میدهم و مثل همیشه میروم بهطرف آشپز خانه تا قهوهیی داغی سر کشم و بروم بیرون، برای گرفتن هوای تازه. ولی هنوز قدمی برنداشتهام که حس میکنم، دنیا مثل هرروز نمیچرخد. آفتاب، آن نور و درخشش همیشه گی را ندارد. دنیا ایستاده، همین دنیا با همه تکانهایش، با همه دلهرههایش، با تمام شادیها و دلبسته گی هایش. دنیا هیچ و پوچ شده. من هم هاج و واج ایستادهام. فلج شدهام انگار! محتویات ذهنیام واژهء «پوچی» است. واژه ء محبوب سارتر! لختی بعد داکتر کاظم میآید و میگوید رفیق بریالی وصیت کرده است تا جنازهاش به کابل انتقال گردد. گریه امانم نمیدهد. کاظم نیز با من میگرید.
آری، زنده گی میتازد، زخم میزند، درخت گشن شاخی را به خاک میافگند. جای افسوس است. سخت افسوس است؛ اما نباید بازنده گی قهر بود، نباید با خاک برید. مطمینم،«خاک خوب-5-» نهال جوان و نوپا، یادگار دست آن عزیز دل را بارور خواهد ساخت. تردیدی ندارم که مرگ او باعث خواهد شد که یاران دیروز بار دیگر با هم متحد و یک پارچه شوند و به آرمانهای والا و انسانیاش: صلح، دموکراسی، ترقی و رفاه وعدالت اجتماعی جامهء عمل بپوشانند. مگر زنده یاد احسان طبری نه سروده بود:
«خداوند عدالت و ترقی
بادهء خود را
در کاسهء سر شهیدان میخورد.
چنین گفت کارل مارکس!»
بلی، بریالی نازنین!
آرام بخواب ولی بدان که
در مرگ تو رازها و رزمهای فراوانی نهفته است
رازها ورزم هایی که مردم وطنت را بهسوی رهایی و ترقی خواهد برد.
راهت سپید باد: بریالی عزیز
تاشکند: قوس 1385
رویکردها:
* «من هم گریه کردم»، نام فلم ایرانیی است که در آن آواز خوان مشهور ایرانی بانو گوگوش، نقش مرکزی را بازی میکند.
- 1- «زنگها برای کی به صدا در میآیند» رمانی است از ارنست همینگوی، داستانسرای امریکایی.
- 2- داستانی از جلال آل احمد.
3- کژراهه، نوشته احسان طبری
-4- آنجلادیویس زن مبارز سیاهپوستی در قارهء افریقا.
-5- «خاک خوب» رمانی است از جان اشتاین بک، نویسندهء چپگرای امریکایی.