امروز کمتر جوانی را میتوان یافت که با دیدن تصاویر بهجایمانده از دههی دموکراسی، لحظهای درنگ نکند و با حسرت از خود نپرسد: «چه بودیم و چه شدیم؟»
اما آنچه نسل امروز کمتر از آن آگاه است، این است که همانطور که برخی از این تصاویر به نام افغانستان جعل شدهاند، روایتهای تاریخی آن دوران نیز دستخوش تحریف و کاستیهایی شدهاند.
پرسش اساسی اینجاست:
اگر دههی دموکراسی دوران طلایی بود، چرا سقوط کرد؟ و اگر دوران سیاهی بود، اصلاً چرا و چگونه پدید آمد؟
برخی ظهور این دهه را حاصل حسن نیت ظاهرشاه میدانند و سقوط آن را به عواملی مانند نبود نهادهای دموکراتیک، رقابتهای سیاسی، فشار احزاب چپ، مداخلهی روسها نسبت میدهند. اما دو عامل مهم ( ظهور و سقوط) کمتر مورد توجه قرار گرفتهاند که در ادامه به آنها میپردازیم:
۱- عامل بیرونی: تأثیرات جنگ جهانی دوم
جنگ جهانی دوم، با تمام ویرانیهایش، پیامدهای مثبت و منفی بسیاری داشت که تحولات جهانی، از جمله افغانستان، را تحت تأثیر قرار داد. آزادی کشورها از استعمار، گسترش دموکراسی و حقوق بشر، ظهور جنبشهای ملیگرایانه، شکلگیری سازمانهای چپ و سوسیالیستی، تصویب اعلامیهی جهانی حقوق بشر، پیشرفتهای علمی و تکنولوژیکی، تغییرات اجتماعی و فرهنگی، تأسیس سازمانهای نظامی مانند ناتو و پیمان ورشو، ایجاد نهادهای مالی بینالمللی همچون بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول، و تشکیل سازمان ملل متحد، همگی از پیامدهای این جنگ بودند.
افغانستان، هرچند جزو کشورهایی نبود که پس از جنگ استقلال یافتند، اما به دلیل وابستگی طولانی به سیاستهای انگلیس، از زمان نادرشاه تا پایان صدارت هاشم خان، تحت نفوذ خارجی قرار داشت. پیوستن به سازمان سینتو (که هرگز محقق نشد)، افغانستان را در موقعیتی نامطمئن قرار داد. در آن زمان، افغانستان مانند گوسالهای بیپناه بود که اگر به سمت آب میرفت، طعمهی تمساح میشد و اگر در خشکی میماند، خوراک گرگ و پلنگ.
در این شرایط پرآشوب جهانی، دموکراسیِ تحمیلی همچون باری سنگین بر دوش نظام سلطنتی افغانستان قرار گرفت. ظاهرشاه که دیگر راه گریزی نداشت، ناچار شد قدرت اجرایی را از خاندان سلطنتی جدا کرده و به مردم واگذار کند.
**۲- عامل درونی: کشمکشهای خانوادگی و قدرت**
تقسیم تحمیلی قدرت برای شاه و خاندان سلطنتی بسیار سخت و ناگوار بود. اگر جبر زمانه نبود، آنها هرگز حاضر به پذیرش این تغییرات نمیشدند. اما چه چیزی از درون نظام شاهی، ظاهرشاه را مجبور به تسلیم قدرت کرد؟
پاسخ را باید در اختلافات خانوادگی سلطنتی جستوجو کرد. درگیریها و رقابتهای درونی، از نزاعهای میان برادرزادهها و عموها گرفته تا تنشهای میان پسرعموها، همگی از عوامل مهم در فروپاشی دههی دموکراسی بودند. انتقادات تند شاهمحمود از برادرش هاشم خان، بیاعتمادی سردار ولی به داوود خان، آزردگی ظاهرشاه از داوود و...، همگی نشان از یک کشمکش درونی داشت که در نهایت زمینهساز کودتای داوود خان شد.
برای نمونه، در صفحهی ۳۰ کتاب «دههی قانون اساسی» نوشتهی صباحالدین کشکی آمده است:
«محمد هاشم، کاکای پادشاه، دو ماه پیش از مرگش در ۱۹۵۳، ظاهرشاه را فراخواند و به او گفت: پسرم، با آنکه من بهعنوان کاکا، محمد داوود و محمد نعیم را بزرگ کردهام، اما میدانم اگر زمام امور به دست آنها بیفتد، ممکن است مملکت را به نابودی بکشانند.»
حتی خود ظاهرشاه بارها گفته بود که قرار گرفتن محمد داوود در رأس حکومت، میتواند برای کشور خطرناک باشد.
در «خاطرات سید قاسم رشتیا» نیز آمده است:
«در اولین لویهجرگهی دههی دموکراسی در سال ۱۳۴۳، شایعاتی در میان مردم پیچیده بود که داوود خان قصد دارد دست به اقدامی بزند، موضوعی که حکومت و سلطنت را به هراس انداخت.»
همچنین در «خاطرات اسدالله علم»، رئیس دفتر شاهنشاهی ایران، ذکر شده است:
«در سال ۱۹۷۱ میلادی، زمانی که ظاهرشاه برای سفر رسمی به انگلستان رفت، داوود خان، برادرش نعیم خان را مأمور کرد تا از شاه بخواهد که هرچه زودتر از همان لندن، دستور برکناری موسی شفیق را صادر کند. همان بود که ظاهر شاه دامادش عبدالولی را عاجل به کابل فرستاد تا جلو توطئه داود خان گرفته شود...»
پروژهی کودتا: از پیش طراحی شده
در همان زمان، ساواک ایران از کودتایی درونخانوادگی اطلاع داد که در رأس آن، سردار ولی با همکاری موسی شفیق قرار داشتند. این مسئله، بعدها در خاطرات بسیاری از سیاستمداران افغان نیز ذکر شد. بهطوری که وقتی داوود خان کودتا کرد، همزمان دستور بازداشت پسرعمویش، سردار ولی را داد. سردار ولی که از ماجرا بیخبر بود، با عصبانیت فریاد زد:
«من هنوز دستور کودتا را صادر نکردهام! چه کسی بدون هماهنگی این کار را انجام داده است؟»
این جمله، نشاندهندهی آن بود که طرح کودتا از مدتها پیش برنامهریزی شده بود و وقوع آن اجتنابناپذیر بود.
**آیا ظاهرشاه واقعاً از تقسیم قدرت با مردم راضی بود؟**
یک نمونهی جالب، واکنش ظاهرشاه به لیست کابینهی پیشنهادی داکتر یوسف بود. وقتی داکتر یوسف اسامی وزرای خود را به شاه ارائه داد، شاه با لحنی مایوسانه گفت:
«مگر این بیانصافی نیست که در کابینهی شما، حتی یک محمدزایی حضور ندارد؟»
شاه از داکتر یوسف خواست تا چهار نفر از اعضای خانوادهی محمدزایی را در کابینه منصوب کند، در حالی که طبق مادهی ۲۴ قانون اساسی، هیچیک از اعضای خاندان سلطنتی حق ورود به حکومت را نداشتند.
این تنها نمونهای از دخالتهای پنهان شاه در امور حکومت نبود. نمونهی دیگر، نقش شاه در پارلمان بود. او برای تضعیف احزاب چپگرا، در خفا فرمان تأسیس دو حزب سیاسی را صادر کرد. یکی «حزب زرنگار » به رهبری استاد خلیلی، که به سرعت به «حزب شاه» معروف شد، و دیگری حزبی متشکل از تکنوکراتهای تحصیلکرده در غرب، به سرپرستی داکتر عبدالظاهر که چند جلسهی در خانه داکتر عبدالظاهر هم دائر کردند، اما به دلیل تحولات سریع سیاسی، هرگز مجال فعالیت نیافت. گرچه ظاهر شاه خودش را از موضوع بیخبر انداخت!
همین مداخلات بود که باعث شد بسیاری از سیاستمداران، آنطوری که در کتاب تاریخ مرحوم غبار آمده، این دهه را «دموکراسی تاجدار»، «دموکراسی اسلامی افغانی»، «دموکراسی قلابی» و «دموکراسی نمایشی» بنامند.
منابع:
۱. دههی قانون اساسی – صباحالدین کشکی
۲. خاطرات سیاسی سید قاسم رشتیا
۳. افغانستان در مسیر تاریخ (قسمت دوم)
۴. خاطرات اسدالله علم