امروز برای هزاران تن از مبارزان جان به کف انقلابی پرچمی روز نجات از بربریت، فشار و اختناق رژیم بربرمنش خلقیهای امینی است. برای رسیدن به چنین روزی هزاران تن از بهترین، باوفاترین و با خلفترین فرزندان وطن، جانهای شیفته خود را فرش راه آرمانهای پر درخشش انسانی و انقلابی در وجود سازمان مخفی حزب دموکراتیک خلق افغانستان کردند. در این راه نورانی پر از تهلکه یاران نیمه راه از ما بریدند و چه خوب که بریدند و سازمان عصیانگر مخفی حزب ما، یک دل و یک دست؛ رستم وار به مصاف اهریمن سیاه دل رفت و پشتوانهای شد برای این که در روز ششم جدی سال 1358 روشنایی بر تیرگی روزگار نکبت بار حاکمیتی طراز فاشیستی، غلبه کند. در روز هفتم جدی دیده شد که تنها همین مبارزان جان به کف بودند که سلاح به دست در جادههای کابل نجات مردم را با رژه خود جشن گرفتند و آن پردهنشینان روزهای هول و خوف با دیده حسرتبار آنان را مینگریستند. آنها ندانسته بودند که دوران استبداد خلقی را پایانی است.
در این راه نورانی هزاران جان شیفته در صف نبرد استوار ایستادند و هر باری که سروی بر زمین میافتاد پرچم نبرد را تهمتن دیگری بر دوش میکشید. هزاران فرزند شریف وطن در شکنجه گاههای ددمنشانه اهریمن سرِبلندِ اندیشههای انقلابی دفاع از منافع مستضعفان را استوار نگه داشتند. در این آزمونگاه تاریخی فرزندان خلف وطن؛ پرچم داران سرفراز با سرِبلند از حریم مقدس اندیشههای انقلابی دفاع جانانه نمودند. این دوره از پرافتخارترین و با وجاهت ترین دورههای تمام تاریخ حزب دموکراتیک خلق افغانستان بشمار میرود.
رشادت و دلاوری این پرچم داران جان به کف؛ تک تک کسانی که در سازمانهای مخفی حزب در دوران خلقیها فعال بودند، با هیچ دوره دیگری نه قبل از ششم جدی و نه بعد از آن، بهاستثنای کسانی که در نبرد رو در رو با ضدانقلاب شهید شدهاند، قابل مقایسه نیست. یادنامه شهیدان حزب دموکراتیک خلق افغانستان پرچم خونینی است که برای ابد بر فراز سرِ شوریده ما در اهتزاز خواهد بود. هزاران تن شهید حزبی در این دوران پر از ادبار برای مردم ما مشعل فروزانی را برافراشتند که تاریخ کشور آن را با تمام تلالوئش در قلب خود جا خواهد داد. در این روز با اهمیت تاریخی هر یک ما به یاد شهیدانی هستیم که از نزدیک میشناختیم؛ پرچم پر افتخار حزب دموکراتیک خلق افغانستان این حزب زحمتکشان افغانستان را با هم روی شانههای خود در راه سنگلاخی مبارزهای جانگداز بر افراشتیم و بهپیش رفتیم. آنانی که در روز رهایی از صف ما غائب بودند در ملکوت افتخارات تاریخی خلق ما جا داشتند. آنان را عزیز میداریم. روان مأمنت گذار خاک پای این تهمتنان راه رهایی زحمتکشان باد!
در اینجا با دلی پر خون یاد یکی از بهترین فرزندان حزب؛ یکی از قهرمانان پر شکوه حزب ما را که افتخار عضویت در سازمان مخفی حزب دموکراتیک خلق افغانستان را داشت بازگو میکنم: نام پاک او «نیک محمد دلاور» بود. در لیسه استقلال در یکی از اولین حوزههای حزبی عضویت داشت. بعد از فراغت از لیسه استقلال بعد از مدتی روانه شوروی شد و تحصیلات عالی را در کیف به پایان رسانید. در برگشت از شوروی با نیرو و شور و عشقی مضاعف به راه انتخاب کرده خود به مبارزه پرداخت و تا پای جان در این راه گام نهاد.
«نیک محمد دلاور» شهید یکی از این انقلابیون پرشور و نماد حزبی وفادار به راه خود بود؛ مردی بود بیهراس و شجاع، صادق و بیریا، خوش مشرب و رفیق دوست و بهطور بیامانی اصولی و راستکار. قدرت تحلیل و یافتن راه درست مبارزه در هر قدم را در طول سالهای متمادی با سادگی و تواضع و بیسر و صدا آموخته بود. حضورش همیشه خوشی آور و دلشاد کننده بود. گرچه زاده محیطی مرفه و فرزند دگروال دارای وجهه و اعتبار بزرگی در جامعه بود، از غمهای مردم بیگانگی نداشت. با دشمنان بسیار صریح و قاطع بود. در شرایط خفقان بار تسلط حاکمیت خلقیها بر مبنای چنین شخصیتی طرحی را میخواست پیاده کند که در صورت عملی شدن تا حدود زیادی مسیر حوادث را میتوانست تغییر بدهد. بارها میگفت که اگر «امین» سفاک نابود شود، خلقیها ضعیف خواهند شد و سرنگونی آنان آسانتر خواهد بود و غمها و دردهای بیشماری از مردم ما کاسته خواهد شد. بر پایه چنین دیدی نابودی اهریمن را طراحی کرد و در این راه سر به کف قربانی راه مردم شد. او مردی اصولی بود و نمیخواست این طرح بااهمیت، خودسرانه عملی شود. زمانی که این طرح با زنده یاد رفیق «نظامالدین تهذیب»؛ یگانه عضو کمیته مرکزی که تا هنوز زندانی نشده بود مطرح شد، او با غیض تمام گفته بود: «بکشیدش طوری که سگ را میکشند»
متنی را که در زیر میخوانید مقدمهای است که بر گزارش یکی از بهترین و درخشانترین ژورنالیستهای همکار همه دورانهای کاریام نوشتهام. این ژورنالیست توانا طوری مینوشت که عمیقترین احساسات راستین انسانی را بر میانگیخت. او گوئی با رنگ سرخ خون قلب خود مینوشت؛ او «کامله حبیب» نام دارد. باری برای تهیه گذارشی در باره «نیک محمد دلاور»؛ قهرمان نامدار حزب ما، همراه با او، «پروین نصیری» و «نجیب سرغندوی» که رفاقت مشترک با «نیک محمد دلاور» داشتیم روانه منزل وی شدیم.
اینهم مقدمهای را که برای گزارش این دیدار نوشته بودم (و در عکسی که از این گزارش گذاشته شده است، مشاهده میکنید)، باز نویسی میکنم:
«با همکاران روزنامه میرویم به دیدار بازماندگان شیرمردی «دلاور» که در راه آرمانهای
پاک خود جان داد و ایمان نه! میرویم تا با اطفال کوچک، همسر و مادر رفیق شهید ما نیک محمد دلاور گفتگو کنیم. دردهای یک خانواده شریف شهید دار را برای خوانندگان خود بازگو کنیم.
همین که به منزل رفیق قهرمان شهید خود نزدیک میشویم و در میزنیم انبوه خاطرات روشن گذشته به ذهنم هجوم میآورند. دوران مبارزات خونین مخفی را به یاد میآورم؛ روزهایی را که منزل این رفیق شهید مرکز فعالیتهای ناحیه چهارم حزبی و برادران، خواهران، پدر و مادر ارجمندش یاران جان به کف حزب در راه تأمین ارتباطات و تنظیم فعالیتهای آن بودند. به یاد میآورم که چگونه از ما رفقای حزبی که در این منزل مخفی بودیم نگهداری میکردند. به یاد میآورم که چگونه پدر شرافتمند این خانواده شریف به رفقای حزبی اطمینان میداد که تنها در صورتی خواهند توانست در صورت اطلاع از موجودیت ما در این منزل، ما را دستگیر نمایند که اول از روی جسد خود او بگذرند. به یاد میآورم که علیرغم وضع بسیار بد مالی خانواده چگونه میخواست بهترین امکانات یک زندگی بسیار عادی را برای ما مهیا سازند و به یاد میآورم که در این لحظات دشوار زندگی مردم ما، دور از کانون خانوادههای خود، درین منزل مردمان شریف هیچگونه احساس بیگانگی نمیکردیم. و به یاد میآورم، روزهای غم انگیزی را که قبل از دستگیری رفیق نیک محمد دلاور چه طرحهایی در مقیاس مبارزه هر یک از اعضای حزب و در کادر سیاست عمومی حزب به میان میآمد. برای یک لحظه خاطراتم با تراکم زیاد در ذهنم هجوم میآورند؛ نیک محمد ما، نیک جان با قیافه پر ابهت مردانه خود، با طرز صحبت روان و شور انگیز خود، با منطق کوبنده و پیروزمند خود، با طرز استدلال متکی به ژستهای مناسب مخصوص به خود او، با ایمانی اعجاب انگیز که از لابلای صحبتهایش میتراوید و با آن لبخند دلپذیرش...آری با همه خوبیهایش گوئی در برابرم قرار دارد.
فرزندانش پدر از دست رفته خود را به نام کوچکش «نیک» یاد میکردند. اشکهایم میخواهند جاری شوند، چنانچه در روز فاتحه خوانی وی چنین شد. ولی اکنون من نباید به خاطر این عزیز از دست رفته قهرمان خود در برابر دیگران و بخصوص کودکانش که همین چند لحظه بعد خواهم دید اشک بریزم. برای قهرمانان اشک نمیریزند، معهذا گلویم را بغض وحشتناکی میفشارد، و سنگ و چوب این خانه، هر وجب این منزل گرامی برای ما، خاطراتی از «نیک» را برای ما پیش میکشد. اگر به درختها نگاه میکنم، به یاد میآورم که شبهای تابستان در زیر همین درختها با دیگر رفقا چه صحبتهایی داشتیم و «نیک» ما که همیشه نقل مجلس صمیمانه ما بود در زیر همین درختها در برابرم مجسم میشود و اگر هر یک از اتاقها را به یاد میآورم، هر یک از آنها پشتاره ای از خاطرات زندگی با سابقه رفیقانه ما را به مغزم زنده میسازند.
مادر و همسر داغدیده این رفیق شهید با گرمی همیشگی از ما استقبال میکنند.
کودکان همین که مرامی بینند به من میگویند «کاکا ولی زمونږ کورته نه راځی؟ نیک به کله راشی؟» آنها بسیار کوچک اند نمیتوانم برای آنها بگویم که آمدن در این خانه برایم دردآوراست. هر باری که اینجا میآیم این حقیقت درد انگیز مرا احاطه میکند که دیگر نیک محمد در این خانه نیست و این را نمیخواهم بپذیرم. میخواهم خود را فریب بدهم، دور از این خانه با دیگران میخندم و غمها را از یاد میبرم ولی همین که به یاد «نیک محمد دلاور» میافتم یکبارگی یاد همه شهیدان حزب، یاد همه یاران راه ما، یاد عزیزان شرافتمند از دست رفته ما در ذهنم زنده میشود و غمی جانکاه سراپای و جودم را دربر میگیرد. زیرا یاد «نیک» که عزیز همه ما است بستگی وسیعی با یاد همه شهیدان سرخروی و سرفراز حزب ما دارد.
«بهزاد»،«تمیم» و «وژمه» را به اتاق دیگر میآورم تا همراه با خبرنگار روزنامه صحبت کنند.