صداهای گریه سکوت لحظهیی به وجود آمده را در هم شکست، و صدایش آرامآرام پخش تر میشد اما از شدت گریه شانههایش تکان تکان میخورد رویش را با دو دستش پوشانده بود، همه زنان و دختران با نگاههای سؤال برانگیز به او خیره شده بودند.
از جایم برخاسته به سویش رفتم. پرسیدم، خواهر جان بس است، گریه نکن بامحبت دست نوازش بر سرش کشیدم. دستانش را از رویش دور نمودم، چشمانش پف کرده و سرخ شده بود. آب از دیدههایش بر و رخسار زیبایش و از آنجا بهسوی یخنش ره کشیده بود. بعد از لحظۀ هقهق با گوشۀ چادر چرکین چشمانش را پاک نموده و به سویم مأیوسانه نگاه میکرد. گفتم خواهر جان بگو! دردت چیست؟ تا نگویی قلبت راحت نمیشود، با اندوۀ بزرگ پلکهای خستهاش را بر هم نهاده سکوت نموده بود.
در دل گفتم، درد بزرگی دارد ولی زبانش یارای گفتار ندارد... حس کنجکاوی در من بیدار شده بود. اگر درد و اندوه خود را به من نگوید شاید مدام العمر چهره معصوم و درد دیدهاش در مقابل چشمانم ظاهر شود. برایش گفتم همه مردم افغانستان بخصوص زنان و دختران چون تو درد و رنج فراوان دارند. باید ما و شما غمهای خود را با یکدیگر شریک سازیم تا قلب ما آرامش بیابد. در غیر آن وجود ما را چون موریانه میخورد. خودت شنیدی درد و آلام هریک از دیگری بزرگتر است. بسیار بهزحمت پلکهایش را باز نمود، چشمانش چون دو قوغ آتش شده بود. همه متحیر بودند و به یکصدا میگفتند؛ خواهرک بگو که دلت خالی شود. زهر آدمی را آدمی میوردارد.
آه پرسوز کشیده گفت: ۲۲ یا ۲۳ سال قبل زندگی پر سعادت با پدر، مادر، خواهر و دو برادرم داشتم طرف چادر کهنه و شاریده ام نبینید، ما در شاه شهید خانه و کاشانه، عزت و حرمت داشتیم. مثل حالا بیکس و بیچاره نبودم.
فق میزد و از شدت گریه میلرزید، بیش از چند دقیقه گریست. با اشارۀ سر به دیگران فهماندم تا مانع گریهاش نشوند، کمی که دلش خالی شد گفت:
وقتی خاطرات و لحظههای که با هم بودیم به یادم میآید دلتنگ و غمگین میشوم. آرزو میکنم کاش من هم با فامیلم یکجا به دیار عدم میپیوستم و از نخستین لحظههای کودکیام تا همان لحظههای که آن شیطانهای سیاه دل به خانه ما حملهور شدند، زندگی خوشی داشتیم و مادرم در کنار ما بهترین دوست و عزیز ما بود.
خوب به یاد دارم وقتی دلتنگ میشدم دستی به موهایم میکشید و با صدای گیرایش برایم قصه میگفت، از روزهای گذشته از لحظههای عمرش، لحظههای که با درد و رنج همراه بوده، از روزهای قصه میکرد که مادرش فوت نموده بود و او را تنها گذاشته بود ... و در دل میگفتم آفرین بر مادرم که چطور توانست بدون مادرش زنده بماند. بلی؛ میبینم که؛ جور زمانه مرا هم تنها و بیکس ساخت. با هزاران درد و غم تنهای تنها با کوله باری از غم و غصه با دنیای از درد و رنج، با انبوهی از مشکلات و خاطرههای تلخ و شیرین...
پدرم معلم علوم دینی و قران شریف بود. بر مسائل دینی کاملاً مسلط بود و قرآن مجید را با صدای رسا و دل نشین قرائت میکرد. وقتی کودکی بیش نبودم به من قرآن کریم میآموخت، اصول دین را به من و خواهرم یاد میداد.
اشک مجالش نداد. هرلحظه مکث میکردد، با گوشۀ چادر چشمان زیبا و گود رفتهاش را پاک میکرد...آه پُر سوز از قلب درد دیدهاش کشید و چنین ادامه داد: من و خواهرم در صنف هفتم بودیم. با درد و دریغ! در جنگهای کابل با آمدن جنگسالاران که کوچه کوچۀ کابل را با راکت و مرمی زیر آتش گرفته بودند، همسایههای ما یکیک خود را کشیدند و رفتند. کسی در داخل و عدۀ هم به کشورهای همسایه مهاجر شدند. در یکی از روزهای تابستان همسایه در به دیوار خانۀ ما که مرد دلسوز و مهربان بود بنام (حاجی محراب) به نزد پدرم آمد؛ گفت: معلم صاحب فردا به خیر من فامیل را بهطرف پاکستان میبرم، اگر از مه میشنوی خودت هم همراه ما حرکت کو، سیاه سر دار هستی... سر این مردم اعتبار نیست، نشود که خدا ناخواسته... حرفش را تمام نکرده منتظر پدرم شد بعد از مکثی پدرم گفت: نمیشه حاجی صاحب در مُلک مردم ... حاجی مداخله نموده گفت: خدا مهربان است (قبر گرسنه را کی دیده). پدرم سرش را پائین انداخت؛ نمیشه نمیشه...و خاموش ماند. حاجی از جا برخاسته گفت: خودت میدانی معلم صاحب از ما یک گفتن بود خدا حافظ گفته و رفت.
مادرم به مهربانی گفت: بابۀ کریم بیا بریم. حاجی راست میگه، خدا ناخواسته اولادها را چیزی نشود. پدرم گرچه آدم خیلی مهربان بود اما با عصبانیتی که صدایش میلرزید با آواز بلند گفت؛ نمیشه نمیشه ... . مادرم خواست چیزی بگوید این بار پدرم با عصبانیت، هرچه بلندتر چیغ کشید و گفت نمیشه...
هوا خیلی گرم بود از سر و روی ما عرق میچکید. مادرم صدا زد؛ مریم و ماری هردوتان تخت بام را فرش و بسترهها را ببرید که امشب در تخت بام میخوابیم. در خانه از گرمی میمیریم.
کاش از گرمی میمردیم با عزت خو بودیم. به رخت خوابم رفتم دراز کشیدم، مدت زیاد گذشت ولی خوابم نمیبرد، خودم را پشت و پهلو میکردم تا خوابم ببرد، ولی آن شب خواب از چشمانم کوچ نموده بود، مجبوراً چشمهایم را بسته و خود را به خواب زدم، آرام وبی نفس روی بسترم غلطیده بودم و به
فکر فرو رفته بودم. نمیدانم چه شد که سن و سال خود و دیگران را با انگشتهایم حساب میکردم. قرار گفتۀ مادرم مه ۱۴ ساله، نرگس خواهرم ۱۲ ساله، کریم و خلیل برادرانم هرکدام از من ۴ و ۵ سال کوچک بودند. مصروف حساب کردن بودم که چشمانم سنگین شده دیگر ندانستم. یک وقت از سوزش دست و پایم بیدار شدم جای نیش پشهها را میخاریدم، همه جا در تاریکی فرو رفته بود. از برق و روشنی، خبری نبود کمکم به بیبرقی ناچار عادت کرده بودیم. صدای پچپچ پدر و مادرم را شنیدم، گوشهایم را تیز نموده شنیدم، پدرم به بسیار عجز میگفت؛ مادر کریم خودت میدانی ما غیر یک معاش حق و حلال کدام عاید دیگر نداشتیم که پس انداز داشته باشیم. همیشه دست و دهان بودیم. معاش ما را هم دولت اسلامی نمیدهد. به یک افغانی احتیاج هستیم، میترسم اولادها از گرسنگی تلف نشوند. رفتن به ملک مردم پول میخواهد پول، ما کرایه راه خود را نداریم. صدای مادرم که آهستهآهسته صبحت میکرد و میگفت خیر بابۀ کریم جان، مال و منال خود را میفروشیم.
پدرم گفت در این اوضاع و احوال مال را کسی نمیخرد همه مردم در حال فرار هستند و در هر سرک پاتکهای جنگ سالاران است. به کسی اجازه نمیدهند مال خود را بکشد چه رسد به فروختن آن. اگر کرایه راه را هم میداشتیم با زن و دو دختر جوان از این جا تا سروبی و جلال آباد چطور میرفتیم؟ آنها بنام تلاشی راکبین را از موترها پیاده کرده با خود در کوه پیش قوماندان های خود میبرند و در آنجا مردها را کشته و زنان را... حرفش را ناتمام گذاشت. پدر بیچارهام از گفتنش میترسید، این را گفته بلندبلند گریه کرد.
دانستم که اندوه و آلامش بزرگ و جانکاه است. مریم بیچاره سرش را بر زانوهایش گذاشت و آرام شد. همه فکر کردند که به خواب رفته مگر چنین نبود زانوی یأس و ناامیدی در بغل گرفته بود. در بیرون از زیارت صدای خاله خاله به ماهم خیرات بده، شنیده شد. چند دختر صدا زد برویم که حلوا آوردند همه بهطرف دروازه هجوم بردند. من در کنار مریم نشسته گفتم، خواهر جانم تو تنها نیستی من خواهرت هستم، خواهر دینی و قرآنیات هستم. هر چه در دل داری به من بگو تا کمی راحت شوی ورنه این درد جانکاه ترا از بین میبرد. از شانههایش گرفته بلندش کردم. آهسته چشمانش را باز نموده تشکر نمود و گفت؛ خواهر جان درد من بیدرمان است، دواء ندارد. آه سوزان کشیده، نجواکنان گفت این درد چون موریانه تمام وجودم را میخورد، کاش آن شب من هم میمردم. نمیدانم تا چه وقت عذاب بکشم.
چشمانش راه کشید بعد از مکثی گفت: بلی، در یکی از شبهای تابستان همه خوابیده بودند مثل که ستارگان و مهتاب هم از وقوع حادثه باخبر بودند. چهرهشان خیره شده بود فضا را مه غلیظی چون ابر پرُ نموده بود که از لابهلای آن مهتاب و ستاره گان بهسوی ما چشمک میزدند، شاید میخواستند بما بفهمانند که حادثه شومی در شرف وقوع است زیرا آنها هم توان این همه ننگ و خجالتی را نداشتند. او با صدای بغض گرفته ادامه داد؛ نیمههای شب بود که دروازه کوچه به بسیار شدت کوبیده شد، همه وارخطا از خواب پریدند. من مثل درخت بید که در مقابل طوفان صحرا قرار گرفته باشد میلرزیدم. تکتک شدید شده میرفت. پدرم باعجله چراغک تیلی را روشن نموده از پلهها پائین شد. در صحن حویلی میدوید مادرم صدا زد، ندو که در این تاریکی میافتی. صدای فیر تفنگ بگوش رسید مثلی که میخواستند دروازه کوچه را بشکنند. من، مریم و برادرانم خود را زیر روی جایی پنهان کرده بودیم و چون مجسمههای بیجان بودیم. نمیدانستم که چه سرنوشتی شومی در مسیر زندگی ما دهان باز نموده است. از آن روز به بعد من بودم و غمها، من بودم و رنجها های فراوان. اکنون که سالها از آن شب سیاه و وحشتناک میگذرد، هر بار که به یاد آن شب شوم میافتم؛ به آنهایی که خانوادهام را از من گرفتند و مرا به این روز سیاه مبتلا کردند، لعنت و نفرین میفرستم. هرگز نمیبخشم آنهایی را که دیروز از آدرس دین و مذهب به خاطر بقا و حفظ اقتدارشان با استفاده از بیسوادی و جامعه سنتی ما دست به هر گونه فریب و نیرنگ زدند؛ و باعث سیه روزی ملت و مردم افغانستان گردیدند.
ادامه داد؛ هنوز گیج بودم که صدای قهقهه وحشتناکی به گوشم رسید، لرزش بدنم زیاد و زیادتر شد. دستی خشنی روی جاییام را از سرم پس زد. از نور چراغ دستیاش چشمانم نا خود آگاه پُت شد. صدایش چون ناقوس مرگ به گوشم طنین انداخت که ایگگ از مه باشه؛ همه قهقهه زدند، دیگری صدا زد ایگگش از مه. صدای فریاد نرگس در گوشهایم تا حال طنین انداز است. دیگرش مادر و برادرانم را هریک تصرف نمودند و ما گریه میکردیم.
پدرم به پاهای شان افتیده عذر میکرد به لحاظ خدا ما و شما شکر مسلمان هستیم، من معلم قران هستم شب و روز خودم و فرزندانم به تلاوت قرآن مجید سپری میشه. همه قهقهه وحشیانه زده یکی گفت؛ معلم است... . پدرم با عذر و زاری میگفت قباله خانه را برایتان داده ما از این جا میرویم. وحشیهای بیدین با خوشی فراوان گفتند هله زود بیار آفرین آدم عاقل. پدر بیچارهام دواندوان به اتاق رفته از الماری که همیشه اسناد مهم را در آن میگذاشت قباله را آورده و برای شان داد.
اما دردا، دریغا! دست و پای پدرم را بستند و در مقابل چشمانش ... دیگر گفته نتوانست بغض اش ترکیده از تۀ دل فریاد دل خراش کشید و بیهوش شد.
همه زنان و دخترانی که برای گرفتن حلوا رفته بودند به عجله به داخل آمدند، از دیدن مریم پریشان شده هریک صدا میزد آب به یارید آب. آفتابۀ پلاستیکی جگری رنگ را پُر آب کرده آوردند و بر روی و دستوپایش آب ریختند. بعد از مدتی کمکم حالش بهتر شد. دیگر لازم ندانستم سؤال کنم، با نوازش چادرش را بر سرش گذاشته دستش را گرفتم و او را با خود از زیارت بیرون برده و بهطرف سرویسهای شهری روان شدیم. برایش گفتم؛ خواهر جان، من دوستی دارم؛ بیبی حاجی و خانم مهربان و دلسوز است. تنها زندگی میکند، تکسی را دست داده گفتم مکروریان میرویم. دریور گفت ۱۵۰ افغانی میروم، هردو سوار شدیم و در مقابل بلاک... از تکسی پیاده شدیم، از پلهها بالا رفته زنگ آپارتمان را به صدا درآوردم، لحظۀ بعد بیبی حاجی با لبان پر خنده در را بر روی ما گشود. ما را به سالون رهنمایی نموده خودش رفت با پطنوس و ترموز چای بر گشت، چای سبز هیل دار با کیک دست پخت خودش آورد به بسیار لطف و مهربانی برای ما تعارف نمود. سر بسته و بهطور خلاصه گفتم؛ مریم جان دوست و خواهر قرآنی من است. همه اعضای فامیلش را از دست داده جای ندارد شما هم تنها هستید، اگر ممکن باشد او را با خود داشته باشید. بلا درنگ گفت: خواهر خودت دختر من هم است. از این رویه نیک او خیلی خرسند شدم، به خاطری که دلهره داشتم که اگر قبول نکند خیلی بد میشود. بیبی حاجی با تبسم همیشگی گفت: بیا دخترم بایلر آب گرم دارد برو حمام کو که تازه شوی. او بهسوی حمام رفت و بیبی حاجی به من گفت؛ برو از الماری دخترم فرشته یک جوره لباس بیار فردا باز بیا که به بازار برویم و برای مریم جان چند جوره لباس نو بخریم. واقعاً احساس شعف و خوشی مینمودم. با کلمه خدا حافظ روی بیبی حاجی را بوسیدم و رفتم بهسوی بلاک... کلید اپارتمان را از دستکول سیاه رنگ که بر دوش داشتم گرفته قفل در را باز نمودم. راسآ بهسوی کتابخانۀ خود رفتم. لپتاپم را گرفته مصروف نوشتن داستان غم انگیز مریم بودم که با زنگ دروازه از دنیای وحشتناک داستان واقعی و تلخ مریم بیرون شدم. بهسوی دروازۀ آپارتمان رفته آن را باز نمودم از دیدن چهره صمیمانه همسرم حالم بهتر شد و بعد از سلام علیک از ترموز برای هر دوی ما چای ریختم و داستان وحشتناک مریم را بهطور خلص برایش قصه کردم. خیلی متأثر شد و گفت کار خوبی کردی. او دختر ماهم میشود. باید ما انسانها همیشه احساس محبت و همدردی با همنوع خود داشته باشیم. اگر هر فرد با یک فرد درد دیدۀ هموطن خود همدردی نماید، بهیقین که مشکل همه حل میشود دردشان تسکین خواهد شد. من و شوهرم همیشه در طول زندگی باهمی خود با وحدت و توافق عام و تام اطفال خود را اهل و صالح و بااحساس و دور از هر نوع دروغ و نیرنگ با نور علم تربیه نمودیم و از خداوند برای خانوادهام شاکرم.
فردای آن روز بعد از اینکه از مکتب رخصت شدم به نزد مریم شان رفتم، با زنگ در مریم دروازه را با تبسم برویم گشود و صدا زد مادر جان، خواهرم آمد، آه خدایا! چه خوشبختی بزرگی برایم بود، از دیدن این صحنه از خوشی اشک از چشمانم جاری شد. هردوی شان را بغل زده بوسیدم، آن روز را هرگز فراموش نمیکنم و آن را در کتابچۀ خاطراتم بهعنوان خوشترین خاطره درج نمودم. خلاصه مریم صاحب خواهر و مادر شده بود.
بیبی حاجی خانم خیلی مهربان بود. دختر و پسرش در خارج از کشور زندگی داشتند آنها سال یک بار بدیدن مادر خویش میآمدند و همیشه از تنهائی مادر رنج میبردند؛ اما دیگر دل شان جمع بود که مادرشان تنها نیست.
عزیزان خواننده؛ با معذرت حاشیه رفتم. در یکی از روزها به مریم گفتم اگر اجازهات باشد میخواهم داستان زندگیت را بنویسم باعجله گفت؛ اسم مرا ننویسی. گفتم نخیر اسم داستانت مریم است. لبخند زد و با علامت تائید سرش را تکان داد و گفت؛ خواهرک گرچه بر زبانم نمیآید که بگویم اما به خاطر شما میگویم. چهرهاش دو باره در هم رفت و گفت؛ در مقابل چشمان پدرم، بر همهٔ ما تجاوز نمودند.
اشک از چشم، رخسار و بینیاش چون باران جاری بود و با صدای بغض گرفته گفت؛ بر ما حملهور بودند صداهای ما تا آ سمان ها رسیده بود اما کسی از ترس این وحشیها بداد ما نیامد.
هنگامیکه از مسجد جوار خانۀ ما صدای اذان صبح بگوش رسید آنها بعد از فیر مرمی بر هریک ما فرار کردند دیگر به یاد ندارم. وقتی چشم باز نمودم در شفاخانه وزیر اکبر خان بستر بودم. درد شدید در تمام وجودم احساس میکردم، خود را حرکت داده نمیتوانستم بار بار از درد ناله کردم و بیهوش شدم. یک وقت داکتر که با چپن سفید بالای سرم بود گفت: دخترم شکر عملیات به خیر گذشت. من هنوز در میان خواب و خیال غوطهور بودم. هوای خوشبختی در سرزمین رویایی ذهنم در وزیدن بود و احساس آرامش میکردم، در میان هوای ملایم اتاق احساس زیبا و والایی داشتم؛ انگار در سرزمین پریها هستم. با خوشحالی دستانم را بدست پریهای زیبا روی داده از بوستان زیبای آنجا گلهای مرسل میچیدم، دستانم را دراز نمودم تا بیشتر از آنها بچینم… وقتیکه چشمانم را باز نمودم خودم را روی چپرکت دیدم به اطرافم نظر کردم چندین دختر و زن جوان بروی بسترها افتاده بودند. بعدها دانستم که همه چون من از بخت بد زنده ماندهاند.
کمکم به هوش میآمدم صدای داکتر را شنیدم که با کسی صبحت داشت. یکی پرسید اینها زخمی راکت و چره اند؟ داکتر گفت نخیر؛ بر همهشان تجاوز جنسی شده و بعداً بالای شان فیر شده. با شنیدن این کلمه همه ماجرای وحشتناک آن شب به یادم آمد. همان شب سیاه که صدای نالههایم، از خواهر، برادران کوچکم، پدر و مادرم گوشهایم را بدرد آورده بود. نفسم بند شد و گلویم بشدت درد گرفت دیگر ندانستم. شب که به هوش آمدم دیدم نرس با لباس و کلاه سفید بالای سرم نشسته. گفت؛ دختر حالت خوبه؟ جوابش را ندادم و از همان لحظه تا ملاقات خودت خاموش شدم. چند روز بعد همسایه ما که خیلی مردم شریف بودند و اعضای خانوادهشان را در راکت و هاوان از دست داده بودند و در خیرخانه مهاجر بودند مرا با خود به خانهشان به خیر خانه بردند.
بلی عزیزان خواننده! این داستان واقعی در سال ۱۳۷۲ هجری شمسی در شهر کابل واقع شد ه است گوشۀ از درد هزاران دوشیزه و خانمهای وطن ما است.
صالحه «محک»(یادگار) ۱۵-۰۵-۱۹۹۳