به دو نامه منظوم و مشاعره گونه از شاعران نامدار معاصر کشور دست یافته ایم که شایسته است به خدمت هموطنان عزیز و سایر همزبانان تقدیم گردد.
نخست جناب سلیمان لایق انشاء و ارشاد می فرمایند و سپس مخاطب شان روانشاد بارق شفیعی به جواب می پردازند.
مقدمتن آقایان بارق شفیعی و سلیمان لایق را کوتاه و مختصر به معرفی می گیریم تا به کسانی که نیازمند اطلاعات اند؛ مدد شده باشد.
هردو شگوفه ی یک درخت فکری و اندیشوی برای بهروزی و شگوفایی میهن بوده اند.
هردو برای تدوین ایده های ایجاد یک جامعه ی مرفه با عدالت اجتماعی و برابری در جنب یک حزب چپ؛ هم کار، همگام و هم آوا بوده اند.
بسیاری هموطنان نیک میدانند که هردو از اعضای رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان یا حزب وطن؛ از شاعران نخبه و پیشگامان راه رشد هنر شعر و صنعت ادبیات معاصر زبان فارسی، به ویژه اشعار سپید؛ اشعار سبک نیمایی در کشور بوده اند.(البته جناب لایق پشتو سرای زبر دستی هم میباشند).
جوانان آن روزگار( پیش از سیزده پنجاه و هفت)، این سروده ی بلند لایق را در آن زمان (همان نوباوگان و جوانان) تاکنون در حافظه دارند و به زمزمه می گیرند.
مرغی به بال هیکل ساکت نواگر است
گویی زبی زبانی بودا پیامبر است
این زورق سپهر
این کشتی ی حیات
برموجهای غارت و وحشت شناور است
همچنان اشعار روانشاد بارق شفیعی سرود های گرم و آتشین و تو گویی لایزال در آن دوران بود که در کنار اشعار سایرنو اندیشان و نو پردازان به جوشش توفنده ی موج های احساسات مبارزان در برابر حاکمیت و استبداد آن زمان میدرخشیدند و روزنه های امید و روشنایی را گشوده و مناظر آرمانی را هموار می ساختند.
هر دو (عالیجنابان بارق شفیعی و سلیمان لایق) از پیشکسوتان حزب دموکراتیک خلق افغانستان بوده اند.
هردو در مبارزه برای آزادی و رهایی ی انسان به روشنگری دست یازیده اند و از بدو جوانی با چکامه سرایی به خردورزی و روشنگری پرداخته اند.
اما روانشاد بارق شفیعی جز یک خبط سیاسی به ایدیولوژی و آرمان خود تا پای جان وفادار ماند ولی آقای سلیمان لایق، گویا از شعر و شعور خود برداشت های عملی متفاوتی داشته گویا میخواهد که با آن چکامه های داغ و سرخ انقلابی و مردمی؛ همسو با گردش روزگار به ویژه در کهنسالی، در خدمت آنانی باشد که بیشترین دوران زندگی خود را در مبارزه بر ضد ایشان به سر رسانیده بود. از جمله ایشان شجیعانه به حیث مشاور حامد کرزی و غنی احمدزی( دو اجیر و نوکر معلوم الحال همان امپیریالیزمی که جناب لایق آن را در تمام دوران مبارزات چپگرایانه ی خویش، بازهم خون آشام می خواندند)، مقام و منصب و مکنت پذیرفتند یعنی در خدمت دست نشاندگان ناتو و غرب، که به قول خود این بزرگوار، امپریالیزم خونخوار بود و هست و خواهد بود. به ویژه که آمد روزگار چنان شد که طی 18 سال پسین امپریالیزم با اشغال و تخریب و کشت و کشتار کشور افغانستان (برعلاوه عراق و سوریه و لیبی و یمن ...) حقیقت و صدق صد فیصدی محتویات اشعار و روشنگری های بارق و لایق(سابق!) را اثبات کرد و به تماشای خلق ها گذاشت و هنوز این درام خونچکان ادامه دارد!
***
از نشرشدههای چهار سال پیش
غرزى لايق
تأريخ از پيوستهگىِ با تدبيرِ زنجيرهى پيشآمدها و حادثهها در گذشته رنگ میگيرد و در يك كُلِ واحد تصوير عبرتانگيز ديروز را بر روى ديوار زندهگى جارى حك میكند. در ديروزِ ما، در ديروزِ نهچندان دور ما، هنوز حلقههاى بیشمارى در اين سلسلهى ناپيداها قدراست ايستاده اند كه نقاشى تصوير كامل از گذشته را تا روزهاى ما ناممكن و نا ميسر میساخته و هر مهرهى مفقود بهانه براى گمانهزنى تازه و جعل نوبتى را حيات مىبخشيده است. بيشترينه وابستهگان همان حزب نگونبخت دموكراتيك خلق/وطن تا روزهاى ما با همان باورهاى آغازين و پرستش بتهاى جاكرده در مخيلههايشان بر روايتها و قصهها تكيه میكنند و گاهی در خواندن و شنيدنِ راستىها شوكه شده و بر باورهاى خويش بدگمان میگردند.
چندى پيش سرودهى از پدرم را به آدرس همتاى عزيزش محترم بارق شفيعى به شكل نا مكمل نشر كردم كه واكنشهاى زيادى در پىداشت. روزگاريست كه سروده در شكل تكميل شدهى آن در اختيارم قرارگرفته و خواستم آن را با خوانندهى فرزانه شريك سازم. در لابلاى بيتهاى اين سروده، نخستين بار است كه پرده از رخسار ناگفتههايى فرو مىافتد كه ديرها ما را چشمبهراه ساخته و جهانى از ندانمگرايى و اتهام به آدرسهاى غير را زمينه ساخته بود.
اين سروده در همين شكل آن توسط محترم غرنى شفيعى، فرزند استاد بارق شفيعى به استاد رسانده شده است.
سليمان لايق
دوست گرانمايه بارق!
زمان همچنان میگذرد و ما را به درد بیدرمان فرقت شما مىآزارد. « همدمى با بخردان و صاحبدلان چون قربت با چراغ و آيينه است كه هم دليل راه مىشود و هم بهخودشناسى رهنمون میگردد.» اى واى از تنهايى كه در فرود زبونى آورد و در فراز خودگرايى و اين هر دو ، انتهاى وحشتناك است.
من درين فرود و فراز خود را به تجربه گرفتهام و براى حفظ تعادل انسانى به دوستانم روى مىآورم. با انانیكه چون شاعر بزرگ بارق شفيعى از خود بر آمدهاند و به پختهگى و كمال رسيده اند.
همراه با اين پيام، شعرى به شما هديه كردم شايد قبول خاطر ان بزرگوار واقع گردد.
از لايق به بارق:
"راز ونياز دو همتا"
باز آمدم به كلبهى ديرينه زيستم
آواز مقدمت نه شنيدم گريستم
از كوى وبرزنت نهتراود صداى شعر
هر شب به درب بستهی آن خانه ايستم
جانا تو رفتهیی و سخن مرده در وطن
من يك درخت خشكم و بىبار و زيستم
از حسرتِ نبود تو دل مرده در برم
محكوم بى زبانى و سرگشتهگیستم
در غيبتت درون وطن بىوطن شدم
بى همزبان و همدل و هملانه كيستم ؟
يك روح زنده كو كه رهاند مرا ز من
از چون تو عارفان وطن منزویستم
من آمدم كه واجب كشور كنم ادا
گرگان به حيرتند كه من گرگ كيستم
بهر چه آمدم ؟ به تناب كى بسته ام؟
جاسوس جان فداى كدام اجنبیستم؟
بارق ، چه تلخ میگذرد طعن دشمنان
بر من كه از عيوب غلامى بریستم
نى مير قاتلانم و نى يار مخبران
نى پيرو امينم و نى كرملیستم
زين هر دو اهرمن دل شيدا بريده ام
با هر دو در مجادله و جنگ زيستم
برق مقام خيره نهكردست چشم من
مفتون جان و مال و زر و خانه نیستم
پابند فرقِ سمت و تبار و زبان نهيم
آزاد ازين حماقت بيهودهگیستم
تاتار و ترك و ازبك و پشتون و تاجكان
يك ملتند و خادم اين جملهگیستم
در ذهنِ قاتلان چو عظيمى و ديگران
يك مرد خود تبارم و يك هتلریستم
همچون تو شاعرِ سخن روزگار ما
آماج تير بیوطنانِ دنیستم
بارق ز طعن و تهمت دونفطرتان منال
من نيز تيرخوردهی هر اجنبیستم
درجنگ خودپرست كبيرى چو كارمل
من شاهدت به خصلت مردانهگیستم
كشتند مرد راه و نهفتند تيغ و خون
مبهوت قتل مخفى و سوگ جلیستم
آن مرمىايكه سينۀ خيبر نشانه كرد
روشن اشاره داد كه از شصت كيستم
هرگز نه میتوان كه پى قتل گم شود
از من ، كه نصف عمر به آن جمع زيستم
از اول حكايه گواه جنايتم
بالذات استناد و گواه قویستم
راهى نهديدم اينكه سخن برملا كنم
من پاىبند مصلحت مردمیستم
در خويش سوختم نزدم نعره و فغان
اى واى من چه بندهی بيچارهگیستم
ماتم سراى هر دل بشكسته در وطن
چون كودكان در بدرِ گوهریستم
او را قصاب گونه بريدند دست و پا
جلاد اشك ريخت كه آگاه نيستم
اين قاتلان حرفهيى خودنهفته را
مسؤول كشف ريشه و جرم جلیستم
بارق مدان كه فتنه ز كيفر فرار كرد
در فكر يك گواهى و آمادهگیستم
راز درون پرده بگويم به آشكار
زيرا كه عمرخوردهشدم رفتنیستم
مرتد نهيم رفيق ! همانم كه بودهام
يعنى وطنپرست وز سنخ چپیستم
پابند صلح و خير زمين و نظام خلق
مشتاق عدل و شيوهی آدمگریستم
نى حامى مجاهد مفسد ، نه خود كُشم
نى نعره باز رسم و رهِ ببركیستم
هر مشت خاك پاك وطن سجده گاه من
فرزند حقشناس تخار و هریستم
خواهم بهدشت سوخته كارم گل بهشت
در جستجوى مُعجز پيغمبریستم
عاشقسرشت و شيفتهی حسنِ زندهگى
محو طبيعت و هنر شاعریستم
بارق شب گذشته بهيادت كشيده ام
صهباى همچو آتش و با خود گريستم
هر چند سختجانم و پيكارجوى ومَرد
تنديس سنگ نيستم و آدمیستم
دل در درون سينهی من ناله میكشد
من شاهد تباهى سرتاسریستم
شعر و شباب و سلسلهی عمر رفته را
اسطورهی گذشتهی ديو و پریستم
اندر حقيقِ گذرِ سختِ زندهگى
يك فلم مستند چو حديث سریستم
تو قهرمان نقش «پروميتِ» داستان
من راوى خشونت آن بربریستم
برگشتم از مهاجرت چند در برون
مشتاق عيش غرب نهيم كابلیستم
زان آمدم كه در غم مردم شوم شريك
بر رزم و فتحِ ميهن خود باوریستم
***
بارق شفیعی به پاسخ نامه سلیمان لایق
باز آمدم به کلبه دیرینه زیستم
این نامه را که دیدم و از دل گریستم
لایق نوشتهء تو این متن خام را
نالایقا! گسیخته اسپت لگام را
کردی زبان درازی تودر شان رهبری
ببرک که نیست مثل او دیگر سخنوری
ببرک که بود رهبر دلها خواص وعام
ببرک که بود مرد مبارز و با نظام
او را نبود خانه به جز خاک این وطن
تنها، او بود رهبر بی باک این وطن
هرگز نبود یاور دزدان اجنبی
ناموس نداد بدست اجیران اجنبی
آن رهبر فقید که مرگش فسانه بود
جنت مکان شعار او بس عارفانه بود
تا بود صلح بود و صفا بود در وطن
آرامی و خوشی و رفا بود در وطن
دیدی چگونه یار تو ویرانه ساختش
محتاج نان و سفره بیگانه ساختش
لایق زچیست این همه بیتابی شما
غلتیدن و تپیدن وبی خوابی شما
گفتی که نیستی تو جاسوس دیگری
نه سمت و نه لسان و نه افکار هیتلری
اما تعصب است به هر تارو پود تو
فاشیسم هیتلریست همه هست و بود تو
گه لینینست و گه ریس قبایلی
گه پرچمی گه خلقی گهی هم مجاهلی
شیطان پر زلاف فقد چون عزازیلی
بیهوده گو ویاوه سرا از ارازیلی
یار امین و قاتل خیبر خودت بودی
با قاتلان و دزد برادر خودت بودی
داود را ز پشت زدی خنجر بلا
خاین که خا ئف است شود چون تو برملا
آن آتش که در نهاد تو افتاد لایقا!
خاکسترت به باد فنا داد لایقا!
آن آتش وطن پرستی و صدق صفا نبود
آن آتش تعصب است ولی بی وفا نبود
دامنگیر تو بود و تورا گرمتر نمود
در مغز استخوان تو آتش اثر نمود
بوی تعصب است ازآن چنگ و دود تو
فسق وفساد ریشه نمود است به پود تو
افسوس جمله های موزون که دست توست
این نامه های لیلی ومجنون که دست توست
زهر است دروغ بر تن بیچاره ی ادب
زخمها زدی به پیکر خونپاره ادب
درواپسین عمر چنین مدعا چرا؟
یک پا بگور و پای دیگر در دغا چرا؟
آتشی در خاورمیانه شعلهور گردیده است، که مردمی را بنام سوریه در خود میسوزاند، آتشی را که ایران اسلامی و گردانندهگان نظام ولایتفقیه با هزینه کردن ملیاردها دالر همچنان داغ نگهداشته است، عجیب بیانصافی، که مظلوم ملتی با آن عزت و شرف در تاریخ نابود شود، تا گروهی دستنشانده بنام حزبالله و مشتی مستبد و دینفروش بنام ولایتفقیه در ایران حکومت کند!! این آتش آنقدر مهیب و وحشت ناک است که شعلههایش از کنترول آتشافروزان خارج گردیده است، زمام داران کاخ سفید همراه با متحدین غربی و شرقی خود برای حفظ منافع کثیف و نجات دست نشاندهگانشان، در طویلههای خلیج و سرزمین جزیره العرب (سعودی) تلاش دارند، شعلههای آتش را سمت و جهت بخشند تا از یکطرف متحدین و مزدوران منطقهایشان در امان بمانند و از جانب دیگر با این آتش خانمانسوز، مناطق جدیدی را که برای آمریکاییها رقبای استراتیژیک محسوب میشوند، مورد حمله قرار دهند، شعار احیای خراسان بزرگ از جانب داعش بهصورت بسیار دقیق و ظریف انتخاب شده است، زیرا خلافت اسلامی داعش در مرزهای کنونی و حتی افغانستان خلاصه نمیشود خراسان بزرگ شامل قسمتی از خاک هند و بخش از ترکستان شرقی و یا همان کاشغر معروف، که ولایت بزرگ غربی چین امروزی و قسمت های از قفقاز مربوط به روسیه را دربر میگرد و یا به عباره دیگر آتش خلافت داعش هند و چین و روس را که از رقبای اصلی امریکا به حساب میآیند، در آتش خود میسوزاند و با کمال تأسف و بد بختی که راه این آتش از سرزمین ویرانشده بنام افغانستان میگذرد!!
اوضاع آشفته و ناپایدار کشور همراه با دلقک بازیهای (ع) و (غ) ملت بیچاره ما را در سرگمی و پریشانی خطرناکی قرار داده است، کار تشکیل کابینه هنوز بجایی نرسیده است که خبر نامبارک حضور نیروهای سیاهپوش و سیاه دل خونآشام بنام داعش در بخشی از ولایات کشور به گوش رسید، داعش و یا همان گروه جنایت کاری که کارنامه سیاه و وحشت بارش در سوریه و عراق ننگ بر عالم انسانیت گردید، داستانهای تکاندهنده از قتلعام فرزندان آدم و بندهگان خدا که با تفکر و آیین تاریک اندیشان عصر مخالف بودند، خواب را از چشمان مردمان باوجدان زدود و بشریت را در عالم از حزن و افسرده گی فرو برد، قرار است این جنایتکاران ماشین آدم کشی و خانهسوزی را در ملک ویرانشده ما از دست برادران کوردل طالب و کورچشم خویش بستانند، و پرچم سیاه خلافت اسلامی داعش را زیر نام ولایت خراسان به اهتزاز در آورند، آمریکاییها هم به بهانههای مختلف نظاره میکنند طوری که کشتار مردم بیگناه سوریه و عراق را بهدست داعشیها نظاره کردند، جالب اینکه در روزهای کشتار مردم عراق توسط داعش، جان کری وزیر خارجه امریکا شخصاً در منطقه حضور داشت و پیشروی داعش را زاده مشکلات سیاسی عراق قلمداد کرد، امریکا و متحدانش آنقدر قضیه را طول دادند و با تشریفات سخن گفتند که داعش توانست اکثریت پایگاههای ارتش عراق را که میخواست به تصرف خود درآورد و متأسفانه این بار نوبت افغانستان است، حالا در چنین وضعی مردم ما از خود میپرسند، چه تضمینی وجود دارد که تجربه تلخ عراق و سوریه در افغانستان تکرار نشود؟!
داعش و یا مدعیان خلافت اسلامی متفاوت و خطرناکتر از طالبان است، وحشت این جانیان و سفاکان به حدی است که سازمان القاعده قبلی داعشیها را متهم به خشونت میکند، تجربه تلخ و دردناک کشتار مردم بیگناه عراق و سوریه توسط داعش، این نگرانی را ایجاد کرده است که در صورت تسلط و تحکیم قدرت این گروه سرنوشت اکثریت مردم بیچاره ما که با خلافت اسلامی همخوانی و هم سویی نداشته و ندارند چه خواهد شد؟ بخصوص سرنوشت پیروان مذهب تشیع و آن هم مردم مظلوم هزاره که استراتیژی تقیه دینی و مذهبی هم بدردشان نمیخورد، در برابر شمشیر بران این گروه سفاک چه خواهد شد، و یا هم سرنوشت اقوام و ملیت های غیر پشتون که در دوران حاکمیت طالبان متهم به مقاومت هستند به کجا خواهد رسید، سرنوشت زنان و دخترکهای شهر کابل که تازه خلق و خوی غربی را وام گرفتهاند با داعشیان خشن و صحرایی آب ندیده چه خواهد شد آیا این مردمی که خود را قربانی معرکه داعش میبینند میتواند به وعد و وعیدهای مقامات آمریکایی و سران ناتو دل خوش کنند؟!! و با اعتماد به پشتیبانی آنان خود را در امن و امان احساس کنند و یا اینکه برای زنده ماندن راهی دیگری را سراغ نمایند، اگر قرار باشد که صدها هزار جوان هزاره و تاجک و ازبک ترکمن و پشتون بهصورت رمههای گوسفند قربانی تیغ داعش در مملکت شوند، آیا بهتر نخواهد بود که اینهمه جوان و انسان زنده و صاحباختیار از همین حالا دست بکار شوند و با تأسیس پایگاههای دفاع و مقاومت متشکل از همه نیروهای آزادیخواه و ضد سلطه داعش و با شعار ما میخواهیم زنده بمانیم در کنار اردوی ملی افغانستان متشکل و منسجم شوند، تا رهبران داعشی هم بدانند که مردمان امروزی این کشور گله گوسفندهای در طویله نیستند که بهصورت دستهجمعی راهی قربانگاه شوند، شیر زنان و شیر دختران کوبانی کردستان سوریه با مقاومت جانانه خود در کردستان طلسم پیشروی داعشیها را شکستند و شهر کوبانی را از سقوط بهدست داعشیها نجات دادند، وگرنه در صورت سکوت و یا فرار، آنان هم مانند زنان دیگر به اسارت میرفتند و در بازار بردهفروشی موصل مرکز خلافت اسلامی به فروش گذاشته میشدند، مردم افغانستان که تجربه سی سال جنگ تمامعیار را با خود دارند، در صورت قیام و آمادهباش برای دفاع از زندهگی و ناموس و شرف خود به خوبی میتوانند جواب دندانشکنی به نیروهای متجاوز داعشی بدهند، بهشرط اینکه این بار هوشیاری خود را حفظ کنند و فریب مکرهای آمریکایی و ابوهای عربی را نخورند، در غیر آن خطر امروزی داعشیان و منادیان خلافت اسلامی در منطقه بسیار جدی و هولناک است، خطری که بیان کامل آن چند دفتر مثنوی میخواهد، سلطه این مکروب سرطانی بنام داعش نه تنها زندهگی جمعی از انسانها را تهدید میکند بلکه تمدن و میراث فرهنگی تاریخی هزاران ساله انسانی در کره زمین توسط این گروه بیفرهنگ نیز تهدید میشود وقتی کتابخانهها به آتش کشیده شود و اندیشمندان راهی گورستان شوند، علوم انسانی در دانشگاهها تحریم شود برگشتی هزاران ساله به عقب صورت میگرد که برایش از همین حالا باید گریست، خدا نیارد آن روزی را که با حاکمیت این گروه هزاران هزار اثر با ارزش مانند دیوان مثنوی مولوی و عطار و شهنامه فردوسی و دیوان از عرفا و ادبا دیگر طعمه آتش شوند و از مجسمه زیبای فردوسی که بر فراز بناء زیارتش در شهر طوس، که گویا که با عالمیان سخن میگوید و هزاران هزار اثر گرانبها و بیمانندی که با سادهگی با حکم شرک و بدعت با تلههای انفجاری گردی بر آسمان شوند، مگر طالبان سیاه دل در زمان حاکمیت امارت اسلامی نبودند که مجسمه بودا را در بامیان به توپ بستند و صدها جلد کتاب را از کتابخانه جلالآباد به آتش کشیدند و سلفی مذهبان مصریاش در زمان حکومت مرسی خواهان منهدم کردن اهرام مصر شدند، و من از خدای این عالم عاجزانه میخواهم که با سلطه این لشکر سیاه و خبیث بر منطقه جانم را بگیرد که بیش ازین توان شنیدن و خواندن فجایع این گروه جنایتکاران را ندارم.