درباره سرشت ملت دوبیان وجود دارد؛ گفتمان اساسی و تئوری های ویژه درزمینه ملت و دولت ملی نیز در چارچوب همین دوبیان در مکتب های دوگانه فرانسوی و آلمانی شکل گرفته است.
مکتب نخستین بیانگر ماهیت سیاسی ملت بوده و از چشمانداز تاریخی در آشتی وِستفال و انقلاب فرانسه بازتاب یافته است؛ بر اساس این دیدگاه ملت در یگانگی با دولت و حاکمیت سیاسی مورد بحث قرار میگیرد.
مکتب دومی، ملت را در مستوی فرهنگ به بررسی میگیرد. الگوی فرهنگی، چگونگی ساختاری تئوری مکتب آلمانی را در بینش ملی میسازد. Johann Gottfried Herder ای.گ. هر در را اساسگذار این مکتب میشناسند.
ای.گ. فیخته پیامهای خود را از موضع فرهنگ یگانه جرمنی به ملت جرمن میرساند؛ نبود دولت یگانه جر منها، در همین راستا، مانع ادعای موجودیت مشارکت ملیشان نمیگردید.
تئوری شهروندی پیدایش ملت
مثلث تاریخیِ جامعه – ملت – دولت ملی از سوی دانشمندان غربی بحیث شیمای کلاسیک پیدایش دولت ملی پذیرفته شده است. این شیما بر تئوری پیمان اجتماعی استواراست.
بر اساس نظریات هابس وضعیت نخستین رشد اجتماعی "جنگ همه بر ضد همه" میباشد. انسانها برای اینکه زنده بمانند، باهم قرار میگذارند و در پیامد "جامعه" پدیدار میشود.
برای سرکوب و جلوگیری از خواستههای سیاه و دشمنی با یکدیگر، دولت را بوجود میاورند. برای راهاندازی گفتمان با دولتهای دیگر و تنظیم کارهای خارجی، در شیمای پیدایش دولت، مقولهی نوی بنام ملت پدیدار میگردد؛ بهکارگیری این مقوله باید دگر بودن یک جامعه را از جامعه دیگر برجسته میساخت.
فرانسویها از نگاه ارزشی فرمول حقوقی موجودیت دولت را پیدا کردند. این شیما در تئوری سوورینیتیت یا خودارادیت بازتاب یافت. پیش از آن در سده شانزده آن را (ژان. بودن) حقوقدان فرانسوی فورموله کرد. تصور بر آن بود که خودارادیت یا حاکمیت ملی افاده حقوقی تمامیت و بخشناپذیری دولت – ملت میباشد. بهمرور زمان این داعیه در قانون اساسی کشورها به گونه مناسب شامل گردید.
این گذار ارزشی در واقع گذار از پادشاه بهسوی دولت به حیث حامل خودارادیت شمرده میشود. وفاداری به پادشاه با اندیشه پاتریاتیسم تعویض گردید. شاه ازلحاظ ارزشی فاقد مشروعیت گردید. پندارهای شاهی، تقدس خود را از دست داد.
(ژ.بودن) در فرانسه و ماکیاول در ایتالیا زمینههای تئوریک گذار از مشروعیت ازلی – امپراطوری حاکمیت به خودارادیت ملت و حاکمیت ملی را بنا نهادند.
سپس فلاسفه عصر جدید خودارادیت را از پادشاه تا سطح شهروندان عادی انتقال دادند. (رنان) با این رویکرد که زندگی ملت همهپرسی هرروزه میباشد، درک خود را در مورد ماهیت دولت ملی روشن ساخت؛ مردمی که حق حاکمیت دولتی را بهدست میاورد بنام ملت یاد گردید.
ملت بر طبق شرح مکتب فرانسوی، بیرون از دولت نبوده و نمیتواند باشد. ملت بحیث مجموعهی شهروندان دولت فراخوانده شد. چنین برخورد سبب شد که برپایی دولت فاقد رسالت معنوی گردد. برای تئوری ملت شهروندی مسئله هویت فرهنگی (تمدنی) شهروندان هیچ اهمیتی پیدا نکرد.
مقوله مردم هم میانتهی گردید. تاریخ به خاطر ندارد که دولت بدون قوم دولت ساز وجود داشته باشد. در چارچوب برداشت شهروندی از ملت، مردم در جمع شهروندان متحد منحل گردید. ازلحاظ تاریخی، ملت شهروندی بحیث میکانیزم سرکوب قومیت منطقوی و محلی نقش بازی کرد. بار کاربرد ملت شهروندی مسئله شکلگیری گروهی هویت های منطقوی در چارچوب یک دولت واحد حل گردید.
در پیامد اورتیگو گاست مسئله ملتسازی را اینگونه توضیح داد: ملت را مشارکت طبیعی تباری و زبانی ایجاد نکرده است، بلکه برعکس، دولت ملی در تلاش و گرایش خود بهسوی اتحاد، مجبور بود با بسگانگی "تبارها" و"زبانها" مبارزه نماید. تنها، پس از آنکه این موانع از سر راه دور شد، یکرنگی نسبی تباری و زبانی که به نوبهی خود احساس یگانگی را تقویت بخشید، بوجود آمد. راز موفقیت دولت ملی را باید در نقش ویژهی دولت، پلانها، گرایشات، سخن و سیاست آن جستجو کرد نه در عرصههای بیگانهای مانند بیولوژِی یا جغرافیا.
دولت از پروژههای زندگی، کارها و کردارها جدا ناپذیراست. این اندیشه که ملت با رأیدهی همهروزه محقق میگردد ما را آزاد از باید های از قبل تعیینشده میسازد. همخونی، همزبانی و گذشته مشترک اصول راکد، مرده، و کشنده میباشد.
اگر ملت تنها همین بود در آنصورت به گذشته ارتباط میداشت و کسی را به او کاری نبود؛ و آن چیزی میبود که بود نه آن چیزی که "میشدنی" است؛ دفاع از آن معنی نمیداشت اگر مورد تجاوز هم قرارمیگرفت.
مردم فرانسه ازلحاظ تاریخی از سه جزء شکل گرفته است – جرمنی، رومانی، کلتی (گال). همهی این مردمان به یک ملت واحد فرانسه ریختند و آمیخته شدند و برای آن ویژهگی یک اتنوس را دادند.
تا سده 18 یک سوم رعایای پادشاه فرانسه به لهجههای محلی (پاتووا) سخن میگفتند و حتی در مسایل عادی همدیگر را نمیفهمیدند.
سیاست استحکام هویت ملی فرانسویها در تقابل با هویتهای تباری و اتنیکی – بورگونها، بریتونها و پراوانسالها ...از سوی دولت فرانسه به گونه هدفمند در درازای چندین سده براه انداخته شد.
تئوری مدرن ملت – دولت را جامعهشناس و فیلسوف انگلیسی گلنر در چارچوب ملتسازی پیریزی نمود.
پروفیسور دانشگاه کمبریدژ رویکرد خود را در رابطه به ملت اینگونه بیان میدارد: «گروه عادی مردم زمانی ملت میشود که اگر اعضای این گروه با اطمینان کامل بپذیرند که به اقتضای عضویت خود (هموندیشان، عضو یک ملت بودن)، دارای حقوق و تعهدات مشترک در برابر یکدیگر میباشند. بلی تنها پذیرش متقابل چنین اتحاد آنها را به ملت تبدیل مینماید نه سایر کیفیتهای مشترک».
بر اساس اندیشههای گلنر، ملت فرآوردهی کنش دولت میباشد. ملتها نه در جریان شکلگیری خودبخودی گروههای اتنیکی بلکه به گونهای، دستاورد تلاشهای سیاسی هدفمند حاکمیت بوجود میایند.
ولی باید گفت که گلنر در تقابل با تئوری خود میپذیرد که "پیش ملتها یا ملت های بالقوه میتواند بدون داشتن دولت خودی وجود داشته باشند. حالتی که ملت وجود دارد ولی دولتی که او را تأسیس نماید، وجود ندارد. اینجاست که گلنر به فکر فرهنگ میافتد.
مثال برجسته آن افغانستان است که کشوری به نام افغانستان وجود دارد، دولتی هم وجود دارد ولی همگان به یکصدا میگویند که ملتی که این دولت را ساخته باشد وجود ندارد. اقوام و قبایل زیادی درین سرزمین زیست مینماید که باید ملت این دولت را تشکیل بدهند. سؤال اساسی این است که این ملت را بر اساس کدام اشتراکات بوجود بیاورند. آنها یعنی اقوام هر یک به زبان خود گپ میزند، و دارای مذاهب گوناگون میباشند.
دولتی که وجود دارد چگونه میتواند از بسگانگی قومی به یگانگی ملی بگذرد؟
تئوری تاریخی – فرهنگی پیدایش ملت
بینش آلمانیها در مورد ملت متمرکز بر مسئله روح و روان مردمها بوده است. ملت در چارچوب این تئوری یک مشارکت فرهنگی – روانی پنداشته میشود؛ و متناسب به آن دولت شکلی از تبارز روح و روان مردمی میباشد.
اگر برای مکتب فرانسوی شکلگیری ملت با نهادینهسازی اصل شهروندی یگانه مطابقت مینماید، برای مکتب جرمنی در آغاز ملت بوجود میآید و سپس این ملت دولت را تشکیل میدهد.
به گفته (ک.رنر)، هر ملت گرایش جلوگیری ناشدنی برای تشکیل یک اتحاد بسته و دولت خودی میداشته باشد.
برای جر منها ایده ملت از راه چنگ زدن و توسل به ارزش های گذشته شکل گرفته است. گذار از پراگندهکی و بینظمی زمان حاضر را در روآوردن به ارزش های ثابت تاریخ جرمنی میدیدند. جرمنها بهویژه در گذشته تاریخی عظمت و یگانگی ملی را دریافتند.
اعتراف (او. فون بیسمارک) در مورد آموزگاران بحیث فکتور اساسی پیروزی پروس بر فرانسویها تصادفی نیست.
نمادهای اسطورهیی ملت جرمن را زیگفرید در مقام یک جنگاور بزرگ و فاوست بحیث یک عالم میساختند. اگر گذشته برای فرانسویها یک خاطرهیی از پارچه پارچه بودن بود، برای جرمنها نمادی از یک پارچگی دولتی بود.
این فورمول که با اتکا به گذشته پرابلم های حال را حل نماییم و آینده را بسازیم بیشتر به نمونه رشد ملی جر منها میماند.
انقلاب فرانسه برای خودآگاهی جر منها فراخوان جدی بود. اندیشه ملی جر منها تا حدی زیادی بحیث یک انتی تیز ایدیالوژی انقلاب فرانسه بود. در برابر آرمانهای فرانسویها مبنی بر آزادی و برابری؛ سنن و آداب، رسوم و نورمهای اجدادی قبایل جرمن قرار داده شد. سرزمین های جر منها نه ازلحاظ سیاسی و نه ازلحاظ مذهبی متجانس نبودند.
جماعت کاتولیکها و لوتیرانها از لحاظ شمار قابل مقایسه بود. انجمن های لوتیرانها در بخشهای شمالی و شرقی مسلط بودند. کاتولیکها در غرب، جنوب و شرق کشور باشنده بودند. تفاوتهای زبانی بین بایارها، لهجههای جرمنهای شمالی و ساکسونها چشمگیر بود.
پروپاگند متودیک ارزش های مشترک ملی جر منها دردرازای چندین دهه، همان عاملی بود که سبب ازبین رفتن همه موانع برای اتحاد بعدی جر منها گردید. موفقیت های (او. فون بیسمارک) درزمینه متحدساختن سرزمین های جرمنی تهداب ارزشی داشت. تکرار بیانیه بیسمارک در مورد سیاست «آهن و خون» اساسات واقعی غیراجباری همگرایی جر منها را نفی نمیکند. بیشک که ”آهن و خون" هم بود؛ ولی آنها در بستر مقدماتی فرش شده بودند.
تلاش درهم آمیختن تئوری های فرانسوی و جرمنی از سوی (پ.الف. سروکین) صورت گرفته است. او ملت را گروههای جمع شدهی مردم میدانست که دارای زبان مشترک بوده، در سرزمین مشترک زندگی نموده و دارای دولت خود و یا تلاش برای ساختن آن باشند. مهم نه موجودیت دولت، بلکه تلاشهای دولتی ماآبانه ملت میباشد.
رشد امروزه تئوری تاریخی – فرهنگی پیدایش ملت با آثار (ای.سمیت) پروفیسور مکتب اقتصادی دانشگاه لندن ارتباط دارد. این تیزس که ملت قطعآ فرآوردهی مرحلهی مدرن سازی میباشد، از آن اوست.
زمان تشکل ملت در اعماق تاریخ باستان دیده میشود. پیدایش ملت به گونه تئوری سمیت مبنی بر رشد قانونمند خودآگاهی اتنیکی میباشد.
پیش از ملتها، ملیتها (اقوام) بودهاند. تا جاییکه به مقوله ملت ارتباط میگیرد، سمیت این تعریف را ارایه میکند:
"ملت شکلی از تجمع تاریخی مردم است که دارای نام، سرزمین تاریخی، اسطورهها و حافظهی تاریخی مشترک، اقتصاد و فرهنگ یگانه؛ و اعضای آن دارای حقوق و مکلفیت های برابر میباشد".
تئوری مارکسیستی پیدایش ملت
مارکسیسم در رابطه به رشد تئوری پیدایش ملت جایگاه ویژه خود را دارد. امروزه مود نیست که به آثار مارکس تمکین شود. ولی باید گفت که مارکس رویکرد مستقلی درزمینه درک سرشت ملت و دولت ملی ارایه کرده است.
او برخلاف مکتب فرانسوی که سیاست را نسبت به تاریخ – فرهنگ آلمانی در مقام نخست میبیند، فکتورهای اقتصادی ملتسازی را پیشتر از همه مطرح میکند. یگانگی اقتصادی تعیینکننده یگانگی ملی است. شکلگیری بازار یگانه یا مشترک سدهای پیشین فئودالی را برهم میزند و موجب ایجاد دولت ملی و در ماهیت خود بورژوایی میگردد.
«کارل مارکس و فریدریک انگلس با توضیح (باز گردانیدن) ماتریالیسم فییرباخ؛ مناسبات متقابل میان ملت های گوناگون را وابسته به آن میداند که تا چه حد هرکدام آن توانستهاند نیروهای مولده، تقسیم کار و روابط درونی خود را رشد بدهند. این گفته را همه میپذیرند. ولی نه تنها مناسبات یک ملت با ملت های دیگر، بلکه تمام ساختار درونی خود ملت مربوط به درجه رشد تولید و روابط داخلی و خارجی آن میباشد.
سطح رشد نیروهای مولده ملت درین اصل که تا چه حد تقسیم کار رشد یافته است، بهتر آشکار میگردد.»
(ک.کائوتسکی) بر بینش کاملآ اقتصادی مارکسیستی پدیده ملی دو مشخصهی دیگر- زبان مشترک و سرزمین مشترک را افزون کرد.
سیاست ملیای را که شورویها پیاده کردند با نظریات اساسگذاران مارکسیسم تفاوت جدی دارد. تعریف مشهور استالینی از ملت با درک مارکسیستی ملت اختلاف آشکار داشت. استالین در سال 1913 درحالیکه وزیر امور ملیتها بود، ملت را اینگونه تعریف نمود: «ملت مشارکت تاریخی و پایدار انسانهاست که بر اساس زبان، سرزمین، زندگی اقتصادی و آرایش روانی بازتاب یافته در فرهنگ مشترک؛ بوجود آمده است».
درین تعریف، اقتصاد نه در مقام نخست بلکه در کنار سایر ویژهگیها قرارگرفته است؛ ویژهگیهایی مانند آرایش روانی و فرهنگ که از مشخصهی مارکسیسم نبوده ولی مربوط به مکتب آلمانی پیدایش ملت میباشد، افزون گردیده است.
پسامدرن و ساختار شکنی
مرحله پسامدرن علوم اجتماعی، بازتابدهنده تئوریهای نفیکننده در بیان و تفسیر ملت میباشد. ملت را یک مقوله داستانی و ساختار ساختگی تعریف کردند.
اندیشه تخیلی بودن انجمن های ملی در چارچوب تئوریهای مجازی (ساختاری) (ب. اندرسون) رشد نموده است. ملت بحیث یک انجمن یا اجتماع تخیلی، خودساخته، توهمی، فریبنده و تصوری شناسایی شده است.
به فهم اندرسون مهندسی های ملی با کاربرد «مصنوعات فرهنگی» مانند آثار ادبی صورت گرفته است. شکلگیری زبان یگانه نشراتی که حامل فرهنگ یگانه و آموزش معیاری بود، فکتور اساسی پیدایش ملت شمرده میشود.
دانشمندانی که ماهیت ابزاری ملت را آشکار ساختهاند (هابسباوم،...) در رد کردن، تخیلی و شبح بودن ملت یک مقدار پیشتر هم گام گذاشتهاند. آنها به این باوراند که نخبگان سیاسی ای که از منافع گروهای معینی نمایندگی میکنند، از اندیشه ملت بحیث ابزار در مبارزه سیاسی و مدیریت تودهها کار میگیرند. ازینجاست که این نتیجهگیری که دولت ملی یکی از وریانتهایی است که از سوی حلقات ایدیالوژیک نخبگان (حتی وریانت توتالیتار) بالای مردم تحمیل میشود، بهدست میاید.
درک ابزاری از ملت مبنی بر تخیلی بودن ملت و ایدیالوژیک بودن دولت ملی به گونه غیرمترقبه از پشتیبانی حوزه علمی و اکادمیک روسی برخوردار گردید. پیشکسوتترین و زبردست ترین عالم درین رابطه اکادمیک تیشکوف میباشد؛ او بهویژه، وجود عینی گروههای اتینکی («مرثیه قومی») ای که بحیث روپوش برای تحقق راهاندازی های سیاسی بکار گرفته میشود را نفی میکند.
به پندارد تیشکوف، توهمی را که اکادمیسن های مکتبی زیر نام ملت (واژه – اشتباه و واژه – شبح) اختراع کردهاند، نخست باید از عرصه علم و سپس از میدان سیاست بیرون رانده شود.
نفی وجود عینی ملت سرراست، درک حاکمیت ملی را ناممکن میسازد. اگر"ملت روسیه" وجود نداشته باشد، پس کی حکمران و فرمانروای روسیه فدراتیف است؟ مردم؟ ولی این مقوله همچنان یک مهندسی واهی است. مجموعه از شهروندان؟ ولی فهمیده نشد که در چنین حالت بر اساس چه چیزی اصل تابعیت و شهروند بودن تثبیت میگردد؟
با تأسف باید گفت که امروزه همه تلاشها برای این است که جامعهای افغانی که باید بهسوی یکپارچگی میرفت و به یک جماعت سیاسی واحد و یگانه تبدیل میشد، بنا بر ناکامی وعدم تمایل ناسیونالیست های قومی (ازهر قومی که باشند) به یکپارچگی سیاسی در کشور، شعار چندگانگی قومی و بر اساس آن تعیین ارارشی و سهمیهبندی قومی سرداده میشود. روشنفکران ما، یا آگاهانه و یا ناآگاهانه با نادانی تمام اقوام را دعوت مینمایند که از نو سازمانها و نهادهایی را ایجاد نمایند که آنها را بر اساس درجه بندی از قبل تعیینشده بر اریکه قدرت بنشانند؛ گلوپاره مینمایند که بیایید تا قوم فرامانروا و معاونانش را انتخاب نماییم. سران اقوام و قبایل که دگرهمه راهها را در برابرخود بسته دیدهاند و بخاطر اینکه بازهم در وجود نهادها و ارزشهای کهنه زنده بمانند، سیاسی سازی اقوام را پیشکش مینمایند و به اصل برابر حقوقی شهروندی پشت پا میزنند. سران اقوام و قبایل انتخاب مردم نیستند و نمیتواند باشند. آنها به زور زر و تفنگ، سوار بر شانههای اقوام به جنگ قدرت میروند. ما باید فرزانگی را از دست ندهیم و مردم خود را به راه پیش بستهای آزمون شده رهنمایی نکنیم.
آیا راهی را که نادرشاه، برادران، فرزند و برادرزادههایش در پیش گرفتند و یک قوم را بحیث قوم دولت ساز مطرح و فرمان دادند تا دیگران بدور این قوم جمع شوند و ملتی را بسازند، پیش بسته نیست؟ چه کار نبود که نکردند: خواستند تا فرهنگ و حافظهی تاریخیای را که مردم این سرزمین را بدورهم جمع کرده و یکپارچه ساخته بود نابود و بهعوض آن سازمایه های یک هویت جدید را پایهگذاری نمایند، زبانی را که احمدخان ابدالی برای فرمانروایی و پادشاهی برگزیده بود، یعنی زبان فارسی کابلی را اسیر تعصب کور قومی ساختند، ترکیب قومی و اجتماعی محلات را تغییر دادند، اقوام و مردمان بهزعم خود آنها بیگانه را از حاکمیت راندند، اقتصاد، تجارت و زمینداری را تحت سلطه یک قوم معین قراردادند، ولی باوجود آن هم با قربانیهای فراوان این اقوام که باشندگان اصلی این مرزوبوم هستند، توانستند هویت و کرامت خود را حفظ کنند و تا امروزه که امروزاست در راه مبارزه تثبیتی جانبازی مینمایند.
فراخوان من این است که تا امروز مردمان ما در یک مبارزه تثبیتی مبنی برین که باشندگان اصلی این کشوراند و هیچ نیرویی نمیتواند آنها از حاکمیت دورنگه دارد و مانع تعیین سرنوشتشان بهدست پاک خودشان شود، قرار دارند. ولی باید دانست که جهان و جامعه ما هم در حال دگرگونی است و ما و دیگران همه دگرگشت کردهایم، حالا زمان آن رسیده است که از مبارزه تثبیتی به مبارزه سازندگی بگذریم؛ ما توانستیم تثبیت نماییم که کشور ما ازلحاظ قومی و مذهبی و منطقوی چندگانه است، و هر یک ازین گروهها حق برابر درزمینه ایجاد حاکمیت سیاسی دارد و هیچ تباری و گروهی درین کشور بسگانه نمیتواند به تنهایی حکومت نماید و از همه مهمتر اینکه جهانی که حاکمیت و حکمرانی را در افغانستان تمویل مینماید هم این حق را بگونه برابر برای همه مردمان و تبارهای کشور قایل شدهاند؛ باید بهسوی یکپارچگی ملی با ایجاد جماعت سیاسی واحد و فرهنگ سیاسی یگانه مبنی بر همفکری روشنفکران و چیزفهم های جامعه در رابطه به روشهای و میکانیزمهای مدیریت دولتی و سیاسی کشور در وجود یک سیستم سیاسی کثرتگرا و متکی بر بسگانگی فرهنگی رهنمایی نماییم. حاکمیت باید بر اساس مشارکت سیاسی شهروندان با حقوق برابر و آزاد از وابستگیهای قومی مذهبی شکل بگیرد. بیش ازین تاکید بر آشتیناپذیری چندگانگی و یگانهسازی این چندگانگی در بستر فرهنگی جلوی برپایی یگانگی ملی و سیاسی را میگیرد؛ و این اصل زرین که بدون یگانگی ملتی، و بدون ملت دولتی و بدون دولت آیندهی وجود نداشته و مردمی که دولت ندارد آینده هم ندارند؛ در حق ما صدق خواهد کرد. فرجام سیاسی سازی قومی به معنی تجزیه کشور واحد به سرزمینهای جداگانهی قومی و پیوستن آنها به کشورهای همسایه خواهد بود؛ نخبگان بلندپرواز ما آستانه نشین همسایگان خواهند گردید.