در دل کوهستانهای اطراف کابل جایی که مه صبحگاهان میان شاخه ای درختان می رقصید و کوههای بلندش سر به آسمان می سایید در کلبه ای محقر ولی پر از نور دانش جوانی میزیست که جمشيد نام داشت، مادر جمشيد که مکتب نخوانده بود اما از فيض پدر به علوم دینی و عصری دسترسی کامل داشت در تربیت جمشيد سعی بلیغی به خرچ داده بود.
جمشيد با دستان خو گرفته به کار و زحمت و چشمانیکه شعله های اشتیاق در آنها میدرخشید همه روزه رؤئیا ها و خیالاتش را بر صفحات کاغذ های نسبتا مندرس مینوشت و به کناری از تاقچه گلین خانه می انباشت. کلبه در میان انبوهی از تک درختان میوه ، بته های ارغوان، سبزه زار های زیبا وگلهای وحشی که منظره دلپذیری را تشکیل میداد قرارگرفته بود، رود کوچک مست و سرود خوانی که در دل شب های مهتابی بهار به سان موسیقی دلنوازی بگوش میرسید از کناره های تک درختان در حال عبور بود. زروه کوه بچه پوشیده از قعده سنگهای بزرگ و درختان کهن ولی نیمه خشکیده پوشیده شده بود که عندلیبان خوش الحان و پرستو های رنگین بال در آن آشیانه کرده و سرودهای عاشقانه شان روح و روان انسان را نوازش میداد.
جمشيد که روئیاهایش پایان ناپذیر اما مملو از محتوای عالی و آرزو هایش مملو از آرمانهای انسانی بود وقتی از دروس مکتب فراغت حاصل میکرد در مزرعه واقع در کنار جویباری که در آن به شفافیت قطرات شبنم صبحگاهی آب زلالی در جریان بود به کار شاق کشت ترکاری می پرداخت و از طریق فروش محصولات آن دستمزدی بدست میآورد، همینکه آفتاب اشعه زرینش را از کوی و برزن محله بر می چید و نسیم ملایم شامگاهی سر و صورت گلهای وحشی محله را نوازش میداد جمشيد بر قعده سنگ بزرگ نزدیک کلبه روی گلیم پاره دراز میکشید و از هوای خوشگواری که عطر سبزه های نورسته وگلهای مرسل همسایه را در خود نهفته و حاتم وار به هر جنبندۀ روستا اهدا مینمود لذت میبرد و گاهی بی مهابا، مهار توسن خیالاتش را رها کرده و به سوی آینده نا معلومی به جولان می آورد وبرای خود در شامخ ترین و زیباترین محل، خانه ی به بزرگی باغ بهشت اعمار میکرد و اطراف خانه اش را با چمن های زمردین می آراست و در وسط و کنار هر یک آنها قطعه گلهای فلاکس ، پتونی و آنتری میکاشت و آرزو میکرد تا با یکی إز دختران لاله روی تحصیل کرده که عکس صورتش را در ذهن خودترسیم کرده بود همسر وهمسفر، گردد ودرین باغ خیالی عاشقانه و رفیقانه به زندگی خود ادامه دهند.
جمشيد جوانی بود آراسته به زيور دانش و دارای قلبی که مهربانی و محبت نسبت به انسان در آن موج ميزد، سيمای قشنگ مردانه، سینه ستبر و بر خورد انسانی اش مورد تمجید و ستایش اهل محله بود او زندگی را، عشق ، محبت و تعاون با محتاجین معنی میکرد و همیشه لبخندی بر لب داشت و کومک خود را از خورد وبزرگ روستا دريغ نمیکرد. جمشيد صنف دوازدهم را در زادگاهش با نمرات عالی به انجام رسانیده و به فاکولته (دانشگاه) مورد علاقه اش ادبیات راه یافت.
در یکی از روزهای بهاری که باران سر و صورت کابل زیبا را شسته و مشاطه گر طبیعت آنرا به نحو شایسته ئی آرایش داده بود و با زمزمه های خود رازهای هستی را فاش میکرد جمشيد وارد کتابخانه دانشگاه گردیده و ناگهان نگاهش به دختری افتاد که سالیان درازی تصویر او را در لوح سیمین رؤیا های خود نقش بسته بود، یاسمین یگانه دختر فامیل بود که در خانه مجلل و سرد،میان دیوار های بلند انتظار و مقررات خانوادگی روئیده بود . او دختری بود که قلبش در میان شعر و داستانها می تپید اما در دنیای خود احساس غربت میکرد.
با ورود جمشيد ناگهان نگاه های شان به هم خورد و هر دو با درنگ طويل و مبهو تانه در هم خیره شدند. چه خوب است که سر نوشت، یگان بار مانند جویباری که مسير خود را بی آنکه کسی بداند میسازد وبدینوسیله آنها را نیز در کتابخانه دانشگاه کابل جائیکه بوی کاغذهای کهنه و صدای ورق زدن کتاب ها فضا را رویائی ساخته بودبه هم رسانید . جمشيد با لهجه که بوی روستا میداد، با هیجان درباره ی فلسفه وشعر سخن گفت و یاسمین که سالها بود همزبانی برای افکارش نیافته بود با چشمانی که از اشتیاق میدرخشید به او گوش سپرد.
آنها به تدریج بی آنکه بخواهند در دنیای یکدیگر غرق شدند اما اظهار عشق برای هر دو دشوار و غیر قابل انتظار گردیده بود.
جمشيد و یاسمین هر دو ،گاه و بیگاه با همدیگر سر خورده و ملاقات میکردند و سانکه اظهار کلمه دلدادگی قدغن و گناه باشد هیچ از آن دو نه بر زبان می آوردند و نه با حرکات و نگاههای پر شور به همدیگر حالی میکردند.
جمشيد یکروز بعد از تفکر زیاد نوشت:-
به یاسمین، که نامش عطر گلها را شرمنده میکند.
نمیدانم این سطر ها را چگونه آغاز کنم، وقتیکه از نخستین دیدار واژه ها در برابر هیبت احساسی که در من افروختی فروتن شده اند. آيا باید بگویم که آن لحظه که چشمانت رادر تصویر نقش بسته در خیالاتم که سالیان درازی آن زیبائی را نقاشی و در ذهنم حک کرده بودم يافتم، زمان ایستاد؟یا باید بگویم که قلبم، که عمری در سکوت و سر گردانی می تپید، نا گاه آهنگی یافت که پيش إز آن نا شنيده بود؟
یاسمین!
آن روزگویی فضای کتابخانه پر نور تر، آسمان آبي تر شده بود.، صدایت- اگر چند واژه بود-در جانم ریشه دواند چنانیکه نسیم سحر گاهی بر شاخسار سرو ها بوسه زند، لحظه که به تو نگریستم گوئی تمام زیبائی های طبیعت در یک تصویر خلاصه شده بودند و من،ناتوان از چشم برداشتن ، در چشمانت گم شدم.
در ادبیات کهن، شاعران عشق را آتش سوزان پنداشته اندکه هم ویران می کند و هم می آفریند حافظ گفت:
در ازل پر تو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پيدا شد وآتش به همه عالم زد
و اکنون من اين آتش را در درون خود احساس میکنم، آتشی که نه ویرانی بلکه تولد دوباره است، ازهمان نخستین نگاه دانستم که دل من از آن لحظه به بعد، دیگر از آن من نیست.
نمیدانم که این واژه ها را چگونه خواهی خواند، و آیا قلبت پژواک احساسم را خواهد شنید يا نه. اما حقیقت را نمیتوان خاموش کرد، من در نخستین دیدار عاشق شدم ساده و بی اختیار، همچون بارانی که به زمین تشنه فرو میریزد.
و اینک، مکتوبی را که با جوهر قلبم نوشته ام بدست باد میسپارم. باشد که تو نیز، اگر قلبت برای من اندک مجالی یافت پاسخی بدهی- حتی اگر آن پاسخ سکوتی باشد که نام مرا در دل نهان دارد
با تمام عشق و احترام جمشيد .
یاسمین بعد از خوانش این مکتوب جمشيد که خود نیز، با هزاران دل عاشق وی گردیده بود با تردد کم نظیر به او نوشت:
به جمشیدی که واژه هایش، دل را به لرزه میآورد...
نمیدانم این نامه را چگونه آغاز کنم، چراکه میان تردید و اشتیاق، میان سکوت و واژه ها سر گردانم، نامه ات را خواندم، نه یکبار، که چندین بارو هر باریکه چشمانم بر سطر هایش لغزید، قلبم تندتر از پیش تپید، آیا این سطور را تو برای من نوشته ای؟ آیا راستی، راستی، از همان نگاه نخست، آتشی در جانت افروخته شد؟
جمشيد!
نمیدانم عشق، آنچنان که شاعران گفته اند، سر نوشت محتوم دلهای ما است یا نه. اما میدانم که وقتی آن روز در کتابخانه در آن لحظه که نسیم خوشگوار کابل شاخه های بید کنار کتابخانه را به آهستگی در شیشه ها میکوبید، نگاهت را بر من دوختی ، چیزی در دلم لرزید، چیزی که نامش را نمیدانستم، اما اکنون شاید بتوان آنرا آغاز نامید.
تو از عشق سخن گفتی، از شوری که چون باران بر زمین تشنه فرود میآید، من اما همیشه از عشق هراس داشتم ۰،از اینکه مبادا سرنوشت مان را دستان دیگری رقم زنند، ازینکه نکند این رؤیا تنها درمیان سطر های یک نامه بماند وهرگز مجال حقیقت نیابد.
با این همه، نمیتوانم انکار کنم که واژه هایت، همچون موسیقی نا دیده در جانم طنين انداخته اند و اگر حقیقت را بخواهی، من نیز، از همان لحظه که ترا دیدم، دانستم که نگاهت را از خاطر نخواهم برد.
پس اگر عشق همان گونه که گفتی، آغاز شده است، بگزار ببینیم که این داستان چگونه رقم خواهد خورد. شاید سرنوشت فرصتی به ما دهد، شاید هم نه، اما آنچه اکنون میتوانم بگویم این است:
آری.....
این آری، پاسخی است که از عمق قلبم بر می آید بی آنکه فردا را بدانم، بی آنکه سرنوشت را بتوانم پیشبینی کنم.
پس از نخستين اعتراف به عشق، روزگار ،چهره دیگر یافت، جهان اگر چه همان جهان بود اما در چشمان جمشيد و یاسمین، رنگ دیگری گرفته بود هر ديدار شعر نا گفته بود، هر نگاه نغمه ای بود که در سکوت جان مینواخت.
آنان در باغهای سبز، میان زمزمه ای آبشار ها و سايه ی بید های مجنون، گام به گام به هم نزدیکتر شدند، هر گام رازی بود که در نجوا های عاشقانه میان شان جاری میشد، عشق، همچون بته های مرسل که در خاک مستعد ریشه دوانده باشد هر روز در زندگی شان عطر افشانی میکرد و در تار و پود شان رخنه مینمود.
یاسمین با نگاه پرسشگر اما لبریز از اعتماد به جمشيد نگریست:
"تو کیستی جمشيد؟در سینه ات چه نهفته است که چنین شورو هیجانی در گفتارت موج ميزند؟"
جمشيد که همواره حقیقت را بر هر چیز دیگر، مقدم میداشت، نخواست سايه ای از تردید میانشان باشد، دستی بر قلب خود گذاشت، همان قلبی که حالا در گرو یاسمین بود، با لحنی که صداقت از آن میجوشید گفت:
"من نه تنها عاشق تو ام، یاسمین ! بلکه عاشق آرمانی هستم که برای آن زنده ام، من عضو ح ، د، خ ا ،هستم ".
یاسمین لحظه خاموش ماند، نسیم ملایم صبحگاهی در حالیکه عطر تن نازنین یاسمین را به مشام جمشيد میرساند و زلفان مشک بویش را نوازشگر سرو صورت او میساخت و این لحظات را موهبتی میدانستند که آلهه عشق و دوستی به ایشان اهدا کرده بود، نگاه یاسمین، ژرفتر از همیشه، در چشمان جمشيد گره خورد و لبخندی آرام بر لب نشاند و گفت:
"تو هر که باشی، هر باوری که داشته باشی،من تو را چنين که هستی شناخته ام و پذیرفته ام،عشق فرا تر از نام ها و باور ها است جمشيد "" و در آن لحظه جمشيد دانست که یاسمین نه تنها محبوب او ، بلکه در جاده پرخم و پیچ سرنوشت ، همسفرش خواهد بود،اما آیا سرنوشت چنين میخواست؟
جمشيد و یاسمین شبان و روزان زیادی را با هم سپری کردند اما به پاکی فرشتگان آسمان و طهارت زاهدان عاشق و بی ریا که هیچگاهی از سرحد کلتور معمول و خط قرمز عبور نکردند ولی با شور هستی آفرین و محبت های عاشقانه و دلپذیر.
همیشه در باره آینده، در باره خانه ای که با هم میساختند، درباره اولاد های آینده خود طرح های میرختند و اکنون زمان آن فرا رسیده بود تا یاسمین به پدر و مادر و فامیل خویش باز تا بی از عشق سوزان خود را روشن سازد اما همینکه به طرح مطلب پرداخت ودر باره جمشيد و موقف اجتماعی و وابستگی او به حزب دموکراتیک خلق افغانستان توضیحاتی ارائه کرد به مخالفت بی دريغ فامیل و به ویژه پدر خود رو به رو گردید.
عشق، آنگونه که در افسانه ها گفته اند، گاه چنان ۰ بر دلها فرمان میراند که گوئی هیچ نیرویی توان ایستادگی در برابرش را ندارد اما زندگی، حقیقت سخت تر از افسانه ها بود.
جمشيد و یاسمین با تمام شوری که در دل داشتند، در جهانی نفس میکشدند که عشق را نه از سر احساس بلکه با معیار های مادی می سنجیدند و در این سنجش، آنان دو ستاره ی دور از هم بودند- یکی در آسمانی که ازغنا و رفاه میدرخشید، و دیگری در تاریکی فقر و بیچیزی.
پدر یاسمین، مردی که ارزش انسان را با ثروتش می سنجید با لحن سرد گفت:
یک پسر روستایی؟چه آینده ای میتواند برای تو بسازد؟
مادرش سر تکان داد و با تلخی افزود، "تو برای این زندگی ساخته نشده ای یاسمین! رؤیا های عاشقانه ات را فراموش کن،.
اما این تنها آغاز کار بود، وقتی دریافت که جمشيد عضو حزب دموکراتیک خلق افغانستان است دیگر هيچ جای سخنی باقی نماند. برای او، این نه تنها یک تفاوت در باور ها بلکه گناه نا بخشودنی بود.
جمشيد، اگر چه مردی با صداقت و اندیشه بود اما نامش در فامیل یاسمین به حیث يک نام ممنوع به زبانها جاری شد.
آن شب یاسمین با دیده ای اشک بار به جمشيد گفت :
پدرم هرگز رضایت نمی دهد... او می گوید که ما از دو دنیای متفاوتیم که تو نه تنها از لحاظ ثروت ودارایی بلکه از لحاظ باور نیز از ما جدایی."
جمشيد که شب ها وروز های زیادی را با شور هستی آفرین و روح بخش و نجوا های ملکوتی و عشق آتشینی که ودیعه ای آلهه عشق و دوستی است با یاسمین زیبا، یاسمین خوش قلب و عاشق راستین حقیقت های زندگی سپری کرده بود دانست که سرنوشت، آینده این دو دلداده را دگرگونه رقم زده است.
جمشيد فکر کرد وفکر کرد که او سال ها با اندیشه ای انسانی خود زیسته و هرگز از راهی که در آن گام نهاده باز نگشته است، نه درمقابل قدرت سیاسی و نه در برابری زور و زندان و زنجیر. آيا میشود که به خاطر عشق یاسمین سیاه موی، طناز، که وقتی سخن می گوید سرا پا ناز میگردد و با نگاه های هیجان انگيزش در دشت سوزان قلبم گل های محبت کاشته است در برابر ديوار های بلند تعصب و تفاوت های طبقاتی سری تسلیم فرود آورم؟
جمشيد که بوی تلخی سرنوشت را از قبل احساس کرده بود تصمیم گرفت که هرگز با تمام دشواری ها و سختی های که از این جدایی برای وی حاصل میگردد تسلیم نشود، از این رو قلم برداشت و برای یاسمین دوست داشتنی اش نوشت:
یاسمین من!
با هزاران افسوس برایت مینویسم که پدر محترمت درست تشخیص داده است که ما از دو دنیای متفاوت آمدهایم، تو از شهری که قصر ها و برج هایش تا آسمان کشیده شده است و من از روستایی که سقفش آسمان پر ستاره می باشد ، میان این دو دنیا فاصلهای است که عشق، هرچند بزرگ، از عبورش نا توان است.
من به جای باز ميگردم که به آن تعلق دارم اما تو را هرگز از قلبم بیرون نخواهم کرد! دوستت دارم در هر جایی از این جهان که باشی.
یاسمین نامه را با دست های لرزان خواند، قطره های اشکش کلماتی را که می خواست حفظ کند محو کردند، او می دانست که این پایان داستان آنها است، پایانی که نه از جنس خیانت، نه از جنس بی وفایی بلکه از جنسی واقعیت های تلخ زندگی است.
جمشيد با آ رمان و عشق اولی خود پیوست و سالها برای تحقق آرمان حزب خود نوشت ،مبارزه کرد و متحمل زحمات زیادی گردید تا اینکه در یکی از وظایف خطیری که برايش سپرده شده بود گلوله دشمن قلب عاشق وی را شگافت و جمشيد قربانی آرمانی خود گردید که عشق به این آرمان را از عشق یاسمین اولا تر و بالاتر میدانست سر انجام جسدی آغشته به خون او را در زیر آسمان آبی و پر ستاره دهکده اش به خاک سپردند.
یاسمین بعد از مرگ جمشيد به درختی خزان زده ای مشابه گردید که هر روز از برگ و بارش کاسته میشد. اواز طریق تلویزیون شنید که رومانی جدید جمشيد، نویسنده ای از دل روستا که قربانی عشق آرمانی خود شد پر فروش گردید.ه است
یاسمین کتاب را خرید، صفحاتش را با شوق ورق زد در اولین جمله آن عشق خود را یافت.
"به دختری که روزی، ماه شب های من بود اما آسمان ما یکسان نبود ".
یاسمین لبخند زد، اشک ریخت و دانست که عشق شان هر چند نا تمام ماند اما جاودانه شد، در دل کتاب ها، در یاد ها، در قلب های شان و در جای میان روستا وشهر،جایی که هنوز عشق زنده بود.
برای حسن ختام این داستان کوتاه و قاصر را به روان پاک شهدای حزب ما اهدا میکنم که سر دادند ولی سنگر ندادند .جمشيد ویاسمین
داستان کوتاه از آصف الم
در دل کوهستانهای اطراف کابل جایی که مه صبحگاهان میان شاخه ای درختان می رقصید و کوههای بلندش سر به آسمان می سایید در کلبه ای محقر ولی پر از نور دانش جوانی میزیست که جمشيد نام داشت، مادر جمشيد که مکتب نخوانده بود اما از فيض پدر به علوم دینی و عصری دسترسی کامل داشت در تربیت جمشيد سعی بلیغی به خرچ داده بود.
جمشيد با دستان خو گرفته به کار و زحمت و چشمانیکه شعله های اشتیاق در آنها میدرخشید همه روزه رؤئیا ها و خیالاتش را بر صفحات کاغذ های نسبتا مندرس مینوشت و به کناری از تاقچه گلین خانه می انباشت. کلبه در میان انبوهی از تک درختان میوه ، بته های ارغوان، سبزه زار های زیبا وگلهای وحشی که منظره دلپذیری را تشکیل میداد قرارگرفته بود، رود کوچک مست و سرود خوانی که در دل شب های مهتابی بهار به سان موسیقی دلنوازی بگوش میرسید از کناره های تک درختان در حال عبور بود. زروه کوه بچه پوشیده از قعده سنگهای بزرگ و درختان کهن ولی نیمه خشکیده پوشیده شده بود که عندلیبان خوش الحان و پرستو های رنگین بال در آن آشیانه کرده و سرودهای عاشقانه شان روح و روان انسان را نوازش میداد.
جمشيد که روئیاهایش پایان ناپذیر اما مملو از محتوای عالی و آرزو هایش مملو از آرمانهای انسانی بود وقتی از دروس مکتب فراغت حاصل میکرد در مزرعه واقع در کنار جویباری که در آن به شفافیت قطرات شبنم صبحگاهی آب زلالی در جریان بود به کار شاق کشت ترکاری می پرداخت و از طریق فروش محصولات آن دستمزدی بدست میآورد، همینکه آفتاب اشعه زرینش را از کوی و برزن محله بر می چید و نسیم ملایم شامگاهی سر و صورت گلهای وحشی محله را نوازش میداد جمشيد بر قعده سنگ بزرگ نزدیک کلبه روی گلیم پاره دراز میکشید و از هوای خوشگواری که عطر سبزه های نورسته وگلهای مرسل همسایه را در خود نهفته و حاتم وار به هر جنبندۀ روستا اهدا مینمود لذت میبرد و گاهی بی مهابا، مهار توسن خیالاتش را رها کرده و به سوی آینده نا معلومی به جولان می آورد وبرای خود در شامخ ترین و زیباترین محل، خانه ی به بزرگی باغ بهشت اعمار میکرد و اطراف خانه اش را با چمن های زمردین می آراست و در وسط و کنار هر یک آنها قطعه گلهای فلاکس ، پتونی و آنتری میکاشت و آرزو میکرد تا با یکی إز دختران لاله روی تحصیل کرده که عکس صورتش را در ذهن خودترسیم کرده بود همسر وهمسفر، گردد ودرین باغ خیالی عاشقانه و رفیقانه به زندگی خود ادامه دهند.
جمشيد جوانی بود آراسته به زيور دانش و دارای قلبی بود که مهربانی و محبت نسبت به انسان در آن موج ميزد، سيمای قشنگ مردانه، سینه ستبر و بر خورد انسانی اش مورد تمجید و ستایش اهل محله بود او زندگی را،محبت و تعاون با محتاجین معنی میکرد و همیشه لبخندی بر لب داشت و کومک خود را از خورد وبزرگ روستا دريغ نمیکرد. جمشيد صنف دوازدهم را در زادگاهش با نمرات عالی به انجام رسانیده و به فاکولته (دانشگاه) مورد علاقه اش ادبیات راه یافت.
در یکی از روزهای بهاری که باران سر و صورت کابل زیبا را شسته و مشاطه گر طبیعت آنرا به نحو شایسته ئی آرایش داده بود و با زمزمه های خود رازهای هستی را فاش میکرد جمشيد وارد کتابخانه دانشگاه گردیده و ناگهان نگاهش به دختری افتاد که سالیان درازی تصویر او را در لوح سیمین رؤیا های خود نقش بسته بود، یاسمین یگانه دختر فامیل بود که در خانه مجلل و سرد،میان دیوار های بلند انتظار و مقررات خانوادگی روئیده بود . او دختری بود که قلبش در میان شعر و داستانها می تپید اما در دنیای خود احساس غربت میکرد.
با ورود جمشيد ناگهان نگاه های شان به هم خورد و هر دو با درنگ طويل و مبهو تانه در هم خیره شدند. چه خوب است که سر نوشت، یگان بار مانند جویباری که مسير خود را بی آنکه کسی بداند میسازد وبدینوسیله آنها را نیز در کتابخانه دانشگاه کابل جائیکه بوی کاغذهای کهنه و صدای ورق زدن کتاب ها فضا را رویائی ساخته بودبه هم رسانید . جمشيد با لهجه که بوی روستا میداد، با هیجان درباره ی فلسفه وشعر سخن گفت و یاسمین که سالها بود همزبانی برای افکارش نیافته بود با چشمانی که از اشتیاق میدرخشید به او گوش سپرد.
آنها به تدریج بی آنکه بخواهند در دنیای یکدیگر غرق شدند اما اظهار عشق برای هر دو دشوار و غیر قابل انتظار گردیده بود.
جمشيد و یاسمین هر دو ،گاه و بیگاه با همدیگر سر خورده و ملاقات میکردند و سانکه اظهار کلمه دلدادگی قدغن و گناه باشد هیچ از آن دو نه بر زبان می آوردند و نه با حرکات و نگاههای پر شور به همدیگر حالی میکردند.
جمشيد یکروز بعد از تفکر زیاد نوشت:-
به یاسمین، که نامش عطر گلها را شرمنده میکند.
نمیدانم این سطر ها را چگونه آغاز کنم، وقتیکه از نخستین دیدار واژه ها در برابر هیبت احساسی که در من افروختی فروتن شده اند. آيا باید بگویم که آن لحظه که چشمانت رادر تصویر نقش بسته در خیالاتم که سالیان درازی آن زیبائی را نقاشی و در ذهنم حک کرده بودم يافتم، زمان ایستاد؟یا باید بگویم که قلبم، که عمری در سکوت و سر گردانی می تپید، نا گاه آهنگی یافت که پيش إز آن نا شنيده بود؟
یاسمین!
آن روزگویی فضای کتابخانه پر نور تر، آسمان آبي تر شده بود.، صدایت- اگر چند واژه بود-در جانم ریشه دواند چنانیکه نسیم سحر گاهی بر شاخسار سرو ها بوسه زند، لحظه که به تو نگریستم گوئی تمام زیبائی های طبیعت در یک تصویر خلاصه شده بودند و من،ناتوان از چشم برداشتن ، در چشمانت گم شدم.
در ادبیات کهن، شاعران عشق را آتش سوزان پنداشته اندکه هم ویران می کند و هم می آفریند حافظ گفت:
در ازل پر تو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پيدا شد وآتش به همه عالم زد
و اکنون من اين آتش را در درون خود احساس میکنم، آتشی که نه ویرانی بلکه تولد دوباره است، ازهمان نخستین نگاه دانستم که دل من از آن لحظه به بعد، دیگر از آن من نیست.
نمیدانم که این واژه ها را چگونه خواهی خواند، و آیا قلبت پژواک احساسم را خواهد شنید يا نه. اما حقیقت را نمیتوان خاموش کرد، من در نخستین دیدار عاشق شدم ساده و بی اختیار، همچون بارانی که به زمین تشنه فرو میریزد.
و اینک، مکتوبی را که با جوهر قلبم نوشته ام بدست باد میسپارم. باشد که تو نیز، اگر قلبت برای من اندک مجالی یافت پاسخی بدهی- حتی اگر آن پاسخ سکوتی باشد که نام مرا در دل نهان دارد
با تمام عشق و احترام جمشيد .
یاسمین بعد از خوانش این مکتوب جمشيد که خود نیز، با هزاران دل عاشق وی گردیده بود با تردد کم نظیر به او نوشت:
به جمشیدی که واژه هایش، دل را به لرزه میآورد...
نمیدانم این نامه را چگونه آغاز کنم، چراکه میان تردید و اشتیاق، میان سکوت و واژه ها سر گردانم، نامه ات را خواندم، نه یکبار، که چندین بارو هر باریکه چشمانم بر سطر هایش لغزید، قلبم تندتر از پیش تپید، آیا این سطور را تو برای من نوشته ای؟ آیا راستی، راستی، از همان نگاه نخست، آتشی در جانت افروخته شد؟
جمشيد!
نمیدانم عشق، آنچنان که شاعران گفته اند، سر نوشت محتوم دلهای ما است یا نه. اما میدانم که وقتی آن روز در کتابخانه در آن لحظه که نسیم خوشگوار کابل شاخه های بید کنار کتابخانه را به آهستگی در شیشه ها میکوبید، نگاهت را بر من دوختی ، چیزی در دلم لرزید، چیزی که نامش را نمیدانستم، اما اکنون شاید بتوان آنرا آغاز نامید.
تو از عشق سخن گفتی، از شوری که چون باران بر زمین تشنه فرود میآید، من اما همیشه از عشق هراس داشتم ۰،از اینکه مبادا سرنوشت مان را دستان دیگری رقم زنند، ازینکه نکند این رؤیا تنها درمیان سطر های یک نامه بماند وهرگز مجال حقیقت نیابد.
با این همه، نمیتوانم انکار کنم که واژه هایت، همچون موسیقی نا دیده در جانم طنين انداخته اند و اگر حقیقت را بخواهی، من نیز، از همان لحظه که ترا دیدم، دانستم که نگاهت را از خاطر نخواهم برد.
پس اگر عشق همان گونه که گفتی، آغاز شده است، بگزار ببینیم که این داستان چگونه رقم خواهد خورد. شاید سرنوشت فرصتی به ما دهد، شاید هم نه، اما آنچه اکنون میتوانم بگویم این است:
آری.....
این آری، پاسخی است که از عمق قلبم بر می آید بی آنکه فردا را بدانم، بی آنکه سرنوشت را بتوانم پیشبینی کنم.
پس از نخستين اعتراف به عشق، روزگار ،چهره دیگر یافت، جهان اگر چه همان جهان بود اما در چشمان جمشيد و یاسمین، رنگ دیگری گرفته بود هر ديدار شعر نا گفته بود، هر نگاه نغمه ای بود که در سکوت جان مینواخت.
آنان در باغهای سبز، میان زمزمه ای آبشار ها و سايه ی بید های مجنون، گام به گام به هم نزدیکتر شدند، هر گام رازی بود که در نجوا های عاشقانه میان شان جاری میشد، عشق، همچون بته های مرسل که در خاک مستعد ریشه دوانده باشد هر روز در زندگی شان عطر افشانی میکرد و در تار و پود شان رخنه مینمود.
یاسمین با نگاه پرسشگر اما لبریز از اعتماد به جمشيد نگریست:
"تو کیستی جمشيد؟در سینه ات چه نهفته است که چنین شورو هیجانی در گفتارت موج ميزند؟"
جمشيد که همواره حقیقت را بر هر چیز دیگر، مقدم میداشت، نخواست سايه ای از تردید میانشان باشد، دستی بر قلب خود گذاشت، همان قلبی که حالا در گرو یاسمین بود، با لحنی که صداقت از آن میجوشید گفت:
"من نه تنها عاشق تو ام، یاسمین ! بلکه عاشق آرمانی هستم که برای آن زنده ام، من عضو ح ، د، خ ا ،هستم ".
یاسمین لحظه خاموش ماند، نسیم ملایم صبحگاهی در حالیکه عطر تن نازنین یاسمین را به مشام جمشيد میرساند و زلفان مشک بویش را نوازشگر سرو صورت او میساخت و این لحظات را موهبتی میدانستند که آلهه عشق و دوستی به ایشان اهدا کرده بود، نگاه یاسمین، ژرفتر از همیشه، در چشمان جمشيد گره خورد و لبخندی آرام بر لب نشاند و گفت:
"تو هر که باشی، هر باوری که داشته باشی،من تو را چنين که هستی شناخته ام و پذیرفته ام،عشق فرا تر از نام ها و باور ها است جمشيد "" و در آن لحظه جمشيد دانست که یاسمین نه تنها محبوب او ، بلکه در جاده پرخم و پیچ سرنوشت ، همسفرش خواهد بود،اما آیا سرنوشت چنين میخواست؟
جمشيد و یاسمین شبان و روزان زیادی را با هم سپری کردند اما به پاکی فرشتگان آسمان و طهارت زاهدان عاشق و بی ریا که هیچگاهی از سرحد کلتور معمول و خط قرمز عبور نکردند ولی با شور هستی آفرین و محبت های عاشقانه و دلپذیر.
همیشه در باره آینده، در باره خانه ای که با هم میساختند، درباره اولاد های آینده خود طرح های میرختند و اکنون زمان آن فرا رسیده بود تا یاسمین به پدر و مادر و فامیل خویش باز تا بی از عشق سوزان خود را روشن سازد اما همینکه به طرح مطلب پرداخت ودر باره جمشيد و موقف اجتماعی و وابستگی او به حزب دموکراتیک خلق افغانستان توضیحاتی ارائه کرد به مخالفت بی دريغ فامیل و به ویژه پدر خود رو به رو گردید.
عشق، آنگونه که در افسانه ها گفته اند، گاه چنان ۰ بر دلها فرمان میراند که گوئی هیچ نیرویی توان ایستادگی در برابرش را ندارد اما زندگی، حقیقت سخت تر از افسانه ها بود.
جمشيد و یاسمین با تمام شوری که در دل داشتند، در جهانی نفس میکشدند که عشق را نه از سر احساس بلکه با معیار های مادی می سنجیدند و در این سنجش، آنان دو ستاره ی دور از هم بودند- یکی در آسمانی که ازغنا و رفاه میدرخشید، و دیگری در تاریکی فقر و بیچیزی.
پدر یاسمین، مردی که ارزش انسان را با ثروتش می سنجید با لحن سرد گفت:
یک پسر روستایی؟چه آینده ای میتواند برای تو بسازد؟
مادرش سر تکان داد و با تلخی افزود، "تو برای این زندگی ساخته نشده ای یاسمین! رؤیا های عاشقانه ات را فراموش کن،.
اما این تنها آغاز کار بود، وقتی دریافت که جمشيد عضو حزب دموکراتیک خلق افغانستان است دیگر هيچ جای سخنی باقی نماند. برای او، این نه تنها یک تفاوت در باور ها بلکه گناه نا بخشودنی بود.
جمشيد، اگر چه مردی با صداقت و اندیشه بود ام نامش در فامیل یاسمین به حیث يک نام ممنوع به زبانها جاری شد.
آن شب یاسمین با دیده ای اشک بار به جمشيد گفت :
پدرم هرگز رضایت نمی دهد... او می گوید که ما از دو دنیای متفاوتیم که تو نه تنها از لحاظ ثروت ودارایی بلکه از لحاظ باور نیز از ما جدایی."
جمشيد که شب ها وروز های زیادی را با شور هستی آفرین و روح بخش و نجوا های ملکوتی و عشق آتشینی که ودیعه ای آلهه عشق و دوستی است با یاسمین زیبا، یاسمین خوش قلب و عاشق راستین حقیقت های زندگی سپری کرده بود دانست که سرنوشت، آینده این دو دلداده را دگرگونه رقم زده است.
جمشيد فکر کرد وفکر کرد که او سال ها با اندیشه ای انسانی خود زیسته و هرگز از راهی که در آن گام نهاده باز نگشته است، نه درمقابل قدرت سیاسی و نه در برابری زور و زندان و زنجیر. آيا میشود که به خاطر عشق یاسمین سیاه موی، طناز، که وقتی سخن می گوید سرا پا ناز میگردد و با نگاه های هیجان انگيزش در دشت سوزان قلبم گل های محبت کاشته است در برابر ديوار های بلند تعصب و تفاوت های طبقاتی سری تسلیم فرود آورم؟
جمشيد که بوی تلخی سرنوشت را از قبل احساس کرده بود تصمیم گرفت که هرگز با تمام دشواری ها و سختی های که از این جدایی برای وی حاصل میگردد تسلیم نشود، از این رو قلم برداشت و برای یاسمین دوست داشتنی اش نوشت:
یاسمین من!
با هزاران افسوس برایت مینویسم که پدر محترمت درست تشخیص داده است که ما از دو دنیای متفاوت آمدهایم، تو از شهری که قصر ها و برج هایش تا آسمان کشیده شده است و من از روستایی که سقفش آسمان پر ستاره می باشد ، میان این دو دنیا فاصلهای است که عشق، هرچند بزرگ، از عبورش نا توان است.
من به جای باز ميگردم که به آن تعلق دارم اما تو را هرگز از قلبم بیرون نخواهم کرد! دوستت دارم در هر جایی از این جهان که باشی.
یاسمین نامه را با دست های لرزان خواند، قطره های اشکش کلماتی را که می خواست حفظ کند محو کردند، او می دانست که این پایان داستان آنها است، پایانی که نه از جنس خیانت، نه از جنس بی وفایی بلکه از جنسی واقعیت های تلخ زندگی است.
جمشيد با آ رمان و عشق اولی خود پیوست و سالها برای تحقق آرمان حزب خود نوشت ،مبارزه کرد و متحمل زحمات زیادی گردید تا اینکه در یکی از وظایف خطیری که برايش سپرده شده بود گلوله دشمن قلب عاشق وی را شگافت و جمشيد قربانی آرمان خود گردید که عشق به این آرمان را از عشق یاسمین اولا تر و بالاتر میدانست سر انجام جسدی آغشته به خون او را در زیر آسمان آبی و پر ستاره دهکده اش به خاک سپردند.
یاسمین بعد از مرگ جمشيد به درختی خزان زده ای مشابه گردید که هر روز از برگ و بارش کاسته میشد. اواز طریق تلویزیون شنید که رومان جدید جمشيد، نویسنده ای از دل روستا که قربانی عشق آرمانی خود شد پر فروش گردید.ه است
یاسمین کتاب را خرید، صفحاتش را با شوق ورق زد در اولین جمله ی آن عشق خود را یافت.
"به دختری که روزی، ماه شب های من بود اما آسمان ما یکسان نبود ".
یاسمین لبخند زد، اشک ریخت و دانست که عشق شان هر چند نا تمام ماند اما جاودانه شد، در دل کتاب ها، در یاد ها، در قلب های شان و در جای میان روستا وشهر،جایی که هنوز عشق زنده بود.
برای حسن ختام این داستان کوتاه و قاصر را به روان پاک شهدای حزب ما اهدا میکنم که سر دادند ولی آرمان مقدس شان را جاودانه ساختند.