شیر دگه شیر نبود، بروت‌های ماش و برنجش لم شده و چین چروک فراوانی صورت آفتاب سوخته و عبوسش را درهم پیچیده بود، گوشه گیر و دل‌تنگ در کنج لانه‌اش می‌خزید و یگانه مصروفیتش را پایپ آب آن‌هم هنگامی‌که نل با سر و صدا آمد آمد آب را اعلام می‌داشت، تشکیل می‌داد.

شیر از گلوی پایپ گرفته و از کاسه تا کوزه همه را سیرآب می‌ساخت، بعدتر به شستشوی حویلی قطی گوگردی و برنده کوچک منزل دو اتاقه به کرایه گرفته‌شان می‌پرداخت و همه را بار بار تا آنکه پایپ در دستان زمختش بی‌رمق می‌شد از آب می‌کشید.

درین گیر و دار چرت‌های شیر به پرواز در می‌آمدند و به یادش می‌داند خانه و دم دستگاهش را، باغ و زمین و پلک و فالیزش را، اسپ مشکی یرغه رفتار و آن موترک والگای قلفک چپاتش را، باز می‌دید که چگونه یک و یکبار همه و همه برباد رفت، دندان‌هایش روی هم فشرده می‌شدند، این فشار به‌سرعت بر انگشتان دستی که دهانه پایپ را نگه‌داشته بودند انتقال می‌یافت و آب با شدت هر چی تمامتر به هر سو سر می‌کشید، گویی شیر می‌خواست آن‌همه خاطره‌ها و یادها را آن‌قدر بشوید و بزداید که دیگر نتوانند به سراغش بیایند.

اما خاطره‌ها رها کردنی نبودند، باز گریبانش را چنگ می‌انداختند، درست مثل زنش و شیر به یاد می‌آورد؛

شیر جان به لحاظ خدا، ای کاکه گی نیس، می‌کشندت، مشت و دروش کجا برابر اس، دلت برای ما نمی‌سوزه؟ بچایت یتیم میشن، برهنه صورت هستن، باز مه چی خاکه ده سر خود باد کنم! می‌بینی زن‌ها و دخترهای مردمه می‌برند، بلا ده پس ای ملک و دارایی، تو خو شیر هستی باز پیدا می‌کنی، بخی برآیی، به خدا به خاطر دگه چیز آگه نی به خاطر همی موترکت سرته سبک می‌کنند!

و شیر خندیده می‌گفت: دختر خاله گوسفند نر بری قربانیس، باز تره چی می‌شه شکر شش بچه داری از شش طرف نگایت می‌کنن، ری نزن، خدا جان آسان خات کد، میرن گم میشن، ای شار سخی جان اس به‌زور خدا که می‌شرمانیشان!

زن به این ساده‌گی‌ها عقب نمی‌نشست، می‌دانست و باور داشت که شیر به خاطر او به هر کاری گردن می‌نهد، با خوی و بوی بچه خاله از کودکی تا جوانی و تا هم بالش شدن بلد بود، چیغی زده خودش را به گریبان شیر آویخت و در حالی که زارزار می‌گریست ادامه داد، شیر جان! بلا ده پس مه، صد بچه صدقه سرت، شیرم زنده باشه، خاک ده دهانم، تو که نباشی مه کل شانه در میتم، بچه خاله جان اگر خدای ناخواسته یک تار مویت خیانت شوه، مه خوده ده سر داوه می‌اندازم، باز خون کل ما ده گردنت!

شیر که چشم دیدن هر چیزی را جز اشک‌های دختر خاله‌اش داشت، بالاخره تسلیم شد، اما این تسلیمی هم تسلیمی شیر بود، دار و ندارش را به بیع کاه شالی فروخت، با آن‌هم پول کلانی به گونه نقد و حواله گیرش آمد، موتری را دربست کرایه کرد و با سربلند با شهرش وداع گفت، در هر راه و بیراهه از دره صوف و بامیان و سروبی تا تورخم شیر به کسی رنگ زرد نکرد، فقط از لای بروت‌هایش به درایور می‌گفت، دهان شانه بسته کو باز حساب می‌کنیم!

اما در تورخم، وقتی زمین زیر پای شیر لرزید یا پاهای شیر روی زمین، (به خدا معلوم) که گلم جم خطابش کردند، او که باوجود نداشتن ریش در طول آن‌همه راه از هر پوسته و پاتکی جان سالم بدر برده و کسی تاب نگاه‌هایش را نیاورده بود، اینجا خودش را بیچاره یافت، وقتی دید زاغ و زنبور به جانش چسپیده کسی جیب‌هایش، دگری تاب‌های دستار و یکی دگر بار و بستره‌هایش را می‌بالد و آن‌طرف تر یکی دیگر با چوب به جان زن و فرزندانش افتاده است، غرشی کرد شاید می‌خواست با یک حمله ناگهانی همه را بدرد که قنداق تفنگی بینی اشرار نشانه رفت و شیر دیگر هیچ چیزی را ندید، وقتی به هوش آمد جنجال‌ها تقریباً حل شده بودند، کسانی به‌پاس وطنداری با گرفتن چند بندل پول دوستمی و تقدیم آن‌ها به (نمبر داران) عذر و معذرتی کرده بودند که خانه‌های شان آباد!

بهر صورت شیر با چوچ و پوچش به پشاور رسید، باآنکه کاغذی به‌عنوان پول در جیب‌هایش باقی نمانده بود و یگان چیز خورد و کلان قیمت دار هم از میان بکس و بستره‌های شان غایب شده بود.

* * *

شیر سرش را شور داده، تفی بر زمین انداخت، بعد آن را با آبی که از پایپ سر می‌کشید شست و باز به یاد آورد که چگونه صراف چوک یادگار رنجش می‌داد و به خاطر اجرای حواله چقدر بالا و پایین می‌دوانیدش تا بالاخره پول‌های خودش را به قسم جیره بدست آورد.

زندگی در کمپ به مزاج شیر برابر نیامد، با خودش گفته بود زن و بچای شیر ده زیر خیمه، بی‌آب و نان، چشم به راه یک کاسه شوله یا لوبیای راشن که نیم اوره هم کماندارها می‌زنند، از ای کده شیر بچیم که بمیری خوب است، صبح آن روز شیر به شهر آمده بود و در منطقه ارباب رود خانه‌ای را به کرایه گرفت و تا بود در همین خانه با زن و بچه‌هایش زندگی کرد، کار قالینه از خرید و فروش در مارکیت های شعبه بازار شروع کرد و به‌زودی صاحب دم و دستگاهی شد، شیر، شیر روزی هم بود، در نمی‌ماند به هر کار و معامله‌ای که دست میزد عایدش بیشتر از دیگران می‌بود، خوب می‌خورد و خوب می‌پوشید، وقتی می‌دید دختر خاله‌اش بجای پیراهن کمر چین و چادر گل سیب، پنجابی نازک و منقش به تن می‌کند، من، من گوشت می‌گرفت و آرزو می‌کرد کاش عمر رفته باز گردد.

سه چهار سالی بدین منوال گذشت، چوچه‌های شیر قد برافراشته و پرانچه شده بودند، گر چه از کاکل‌های روغن آلود و تنبان‌های تنگ و پیراهن‌های چسپ شان که بگفته شیر مثل پوش تفنگ آغا میرزا (خسر مرحومش) بود خوشش نمی‌آمد با آن‌هم با دیدن شان لبخند حاکی از رضایت بر چهره‌اش گل می‌کرد، اما وقتی می‌دید مادر چوچه هایش روز تا روز جوان‌تر و خوش ریخت تر می‌شود برق شادی و شیطنت از چشمانش می‌جهید.

* * *

اشک از چشم‌های شیر روان و صدا در گلویش خفه شده بود، این بار پایپ آب را متوجه صورتش ساخت و آب با همان فشار بر سر و رویش فوران می‌کرد، شاید می‌خواست انبار نمک را از رخسارش بزداید، و باز به یاد آورد:

شیر جان ببین «کواتری» های دور و بر ما چند بار خالی و پر شدند، کل مردم میرن، تو هم برو یک دست و پای کو، خدا مهربان اس، میگن تو حرکت کو که خدا برکت کنه، برو کتی یگان قاچاقبر، ماچاقبر گپ بزن، اینجه عمر و آینده بچای ما تباه میشه، تا کی ده ای شار گنده زنده‌گی کنیم و هر سال مار واری پوست بیاندازیم، هر سال اوله باران میشیم، دگه طاقت نمانده، برو بلا ده پسش یک چند روپه بتی یک کیس، میس برت جور کو!

شیر در اوایل می‌گفت: بانی ما دختر خاله، ما نه ده خاد بودیم و نه ده ماد، کیس چی جور کنم، به خدا اگه همی دروغ و درم هم از دست ما بیایه، باز که همی مه و توره روان هم کنند اونجه چی خات کدیم نه زبان شانه میفامیم و نه اونا گپ ما و توره خات فهمیدن ریشخند و خیله خند خات شدیم، حوصله کو کم مانده، خدا جان مهربان اس که پس ده همو وطنک خود بریم.

اما پسان‌ترها وقتی متوجه شد که زنش با شنیدن نام وطن مثل جن گرفته‌ها هذیان می‌گوید و در میان داد و فریادهایش اخطار می‌دهد که به هیچ صورت حاضر نیست باز به (افغانستان لگت شده) قدم بگذارد و آنجا رفته باز تنور را آتش یا زغال را تازه کند و زهره‌اش می‌ترکد که بجای تلویزیون و کیبل رادیوی صدای شریعت را بشنود، ناچار با کنایه و سرگوشی به پرس جو پرداخت، و به زودی زود دریافت که بدون داشتن خون شریک در اروپا و آمریکا ممکن نیست از راه‌های قانونی وارد آن سر زمین‌ها شود، از طریق UNCHR هم بدون پرداخت رشوه، داشتن کیس قوی و یا هم خریداری کیس و حق آدم‌های مستحق! محال است جایی رفت، آن‌هم که یکدل را صد دل کنی و طالع صاحبش گفته پول‌هایت را به گونه نقد و در یک قسط تحویل کسی کنی که حاضر نیست پای هیچ گونه سند و شاهدی در میان باشد، شیر حاضر بود پول بپردازد اما سند و ضامن می‌خواست چه‌بسا شنیده بود که بسیاری‌ها غرق شدند و به وعده‌های دروغین امروز و فردا در پشاور و اسلام آباد بیچاره و بدبخت شده دار و ندارشان را از دست داده‌اند، بخصوص که شنیده بود چند تا استاد پوهنتون کابل هم در خوردن پول مردم دست دیگران را از پشت بسته‌اند، دل نمی‌کرد، بناً سراغ قاچاقبر ها و تریول ایجنسی ها را گرفت، در آنجاها هم صداقت را کمتر یافت و از سوی هم وقتی قیمت‌ها را با تعداد زن و بچه‌هایش ضرب زد گپ به چهل لک کلدار کشید بناچار پیش خودش (قر) گفت و پیش زنش هم لب تر نکرد.

چهل لک کلدار به دهان راست می آیه، پیدا کدنش ... آدمه پاره می‌کنه، مفت خو نیس شیر بچیم! یکبار چشمش به رژه مورچه‌ها افتاد که از بالای بام تا لخک دروازه آشپزخانه لام بسته و فوج، فوج مارش می‌کردند، کینه‌توزانه آن‌ها را با آبی که از پایپ فوران میزد نشانه رفت و در حالی که زیر لب غم غم کرده می‌گفت کوچ ما دادین، خانه‌تان خراب شوه، کوفت دلش را گرفت، مورچه‌ها بدون هیچ مقاومتی تسلیم آب می‌شدند و آب هم یک، یک نه، دسته، دسته و چوقه، جوقه آن‌ها را با خودش می‌برد و شیر رفتن دسته و جوقه خودش را به یاد می‌آورد:

آن شب دختر خاله‌اش شوخ‌تر و دلرباتر از هر شبی با پنجابی جگری رنگی خودش را آراسته و به موی و رویش هم رسیده بود، در حالی که قوری کنجد پلاو را مقابل شیر می‌گذاشت با لبخند دل‌فریبی گفته بود، شیر جان امروز بی اجازیت یک کار کدیم، شیر سرمست از عطر گل موتی که دختر خاله‌اش به بند دست و پشت موهایش بسته بود، دستی بر بروت‌های چربش کشیده و همچنان که از گوشه چشم ناز و ادای دختر خاله‌اش را خریدار می‌شد با لبخند توأم با شیطنت‌های جوانی پرسید از کی اجازه والا شدی زن، نیکه باز کدام سیت مسه طلا گفته خریدی یا باز چوری‌های برنجی ره به نرخ طلا ده جانت زدند، دختر خاله اینجه ملک، ملک ده جان زدن اس هیچ کس مسلمان صادق نیس!

- تو خو ده غم پیسایت ماندی، تو کجا حلال می‌خوری که دگا حرام می‌خورند، قالین‌های پخته‌ای یا هونی ره سر اشتک‌های بیچاره مردم می‌بافی و حق علمک زدن صبح تا شام یک هفته‌ای شانه ده روپه میتی، ای ده جان زدن نیس چیس دگه!

شیر که از سر شام در دام افتاده بود بیچاره‌تر شد، نمی‌شد که سر دست و پا زدن و بگو مگو را بگذارد، آخر امشب روی نان و روی میزبان هر دو نازک‌تر از هر شب دیگر بود بنا با لحن آشتی‌جویانه و تملق آمیز تری گفت؛

هر چی کردی، خوب کردی دختر خاله از ما چی که از پیر و استاد صد اجازه!

زن که حریف را از پا در آمده یافته بود کشت ماتش را با پیاده‌ای چنین قهرمانانه پیش کرد:

شیر جان به خاطر تو، به خاطر اولادها، آگه نی مه کجا و خارج کجا، مه خاکه ده سرش می‌کنم، خو به خاطر شما امروز کتی قندی گل زن همسایه رفتم ((یونیسا)) UNCHR خدا خیر بته شوی شه بری مام عریضه نوشته کده بود، میفامی سخی جان سنگچلشه نشرماند و ده همی روز اول کتی ما اوطوری (انتریو) کدن، باز گفتن که بری‌تان احوال میتیم، یک دختر خوش اخلاق و پدر کده بود، بلبل واری فارسی گپ میزد، اول فکر کدم از خود ما، ماجرا (مهاجرین) اس، خو خودش باز پسان گفت که پاکستانی اس خو این‌طور مقبول بود که دلم صد دفه شد که بگویمش بیا عارسم (عروسم) شو باز دان پر کده نتانستم شیطانه لاحول کده، گفتم باش همی کار ما خراب نشه، اگه نی به خدا دلم جوش میزد که بگویمش بیا همی کریم جان بچه کلانمه بگیر، شیر آن شب هیچی نگفته بود و با پس، پس و بنگ، بنگ‌های نامفهومی سرش را به آغوش دختر خاله‌اش فروبرده و یاد جوانی تازه کرده بود.

یک هفته بعد و در یک شب دیگر:

- ارموز (امروز) باز ماره خواسته بودن!

- کجا؟

- همونجه، دگه کجا!

همونجه، کجاس زن؟

- چرا خوده ده دیوانگی می‌زنی همو یونیسا (یونیسار)

- خو!

- عسک (عکس) های کل ماره خواستن، بچایته پیسه دادم که سر (موهای) شانه کم کده عسک بگیرن ...

- مام عکس نو ندارم

- از تو ره حالی نخاستن!

گوش‌های شیر جرنگ کرده بود، غرید: چرا از مره نخاستن، عکس مره چرا نخاستن؟

- از تو ره باز پسان می‌گیرن!

دل شیر لرزیده بود، با صدای گرفته گفته بود:

او زن زیر کاسه‌تان خو کدام نیم کاسه نیس، فکرتان باشه که مه همو شیر هستم که بودم!

- ها شکر که شیر هستی، دل و حوصله شیر خو کلان اس، یک چند روزه گپ اس باز تره هم می‌خواهیم بخیر! شیر را پاک آب برده بود و مثل همان مورچه‌های بی‌زبان بی‌چون و چرا خودش را تسلیم جریان آب کرده بود.

دو ماه بعد:

شیر جان عسکت کار اس!

- عکس چی، عکس مرده چی کار مییایه!

- دانته بخیر واز کو مردکه، خدا یک تار مویته کم نکنه، بری کیس ما عسکت کار اس! خدا خیر بته شوی قندی گله یک عسکه پیدا کده میگه کله شیره ده جای کله او نفر میچسپانه باز گشته از رویش عسک میگیره!

شیر آهی کشیده بلند شد تا از بین صندوقچه دانه نشانش عکسی را بیابد، که زنش صدا زد زامت (زحمت) نکش مه وخت پالیدیم، عسک بی بروت نداری!

کرمهای کله شیر تور خورد و دستش بی‌محابا بلند رفته و بر گونه گلگون دختر خاله‌اش فرود آمد، زن نقش زمین شد و بچه‌ها به پا خاسته بلند شدند، مادر چیغ زد نمانین که میکشه مره! بی‌مادر میشین!

و بچه‌ها، شیر بچه‌ها غریدند و در یک چشم بهم زدن پشت شیر زمین را جانانه بوسه زد و دقایقی بعد شیر بی بروت زیر دست و پای چوچه هایش شتنک میزد,

زن که از شدت درد می‌نالید با دیدن چهره بی بروت شیر چنان بوقی زد که تو گویی مسکن زود اثری زرقش کرده‌اند و با لبخند معنا داری گفت حالی ببرین عسک شه بگیرین!

روز دیگر که شوهر قندی گل به خاطر نصب کله شیر به تن دیگری حاضر شد، شیر سرافکنده و پریشان به عکس دست داشته او نظری انداخت، عکس آشنا بود، وقتی خوب دقیق شد، دید که چند تا عسکر مقابل دروازه نظام قراول فرقه هشت دهدادی ایستاده و عکس یادگاری گرفته‌اند، دقیق‌تر به عکس نگریست، یکی در آن میان شناخته به نظرش آمد، با لهجه‌ای که بیشتر به زاری می‌ماند به مرد همسایه گفت، اینی ره خوب می‌شناسم هوشت باشه که سر مره ده تنیش نه چسپانی، بسیار دوس (دیوث) بود خو.

- شیر جان به هر دو دیده خاطرت جم باشه.

ای نامرد کارته کدی!

پایپ آب را به‌سوی دیوار همسایه نشانه رفت، آب پس از برخورد به دیوار به سر و روی شیر بر می‌گشت و شیر از انتقامی که از همسایه می‌کشید، آهسته، آهسته تسکین می‌یافت، اما یادها و خاطره‌ها باز و باز هم بر سرش هجوم می‌آوردند:

شیر جان خدا یک روز هم مره بی تو زنده نمانه، مه بی تو زنده‌گی کده نمی‌تانم، خاطرت جم باشه، غم کل کارها ره خوردیم، ده کیس نام تره طاهر دادیم و گفتیم خاکا ده دهانم کشته شدی، اما ایور مه ظاهر نام گفتیم که لادرک است، همی که بخیر رسیدیم عریضه میتم که مه می‌خواهم همرای آیورم که پیدا شده نکاح کنم، باز یک نقطه ره گپ اس، طاهر، ظاهر میشه و اونه بخیر پیش ما مییایی.

شیر با عجز نالیده بود:

دختر خاله تو میفامی که نام مه شیر اس، ده تذکره، ده ترخیص، ده همه چیز شیر اس، چطو طاهر و ظاهر شوه؟!

زن با خشم و نفرت افزوده بود؛

تو بسیار یاد داری مردکه، اونه شوی قندی گل خو نمرده، همطو که برای ما اسناد جور کد بری تو هم ترخیص و تذکره جور میکنه، اونه دیدی که نکاح خطه چطو خوب جور کده بود، سن بیچاره چطو برابر ساخته بود، دیدی کور خو نبودی!

شیر که کار را از کار گذشته می‌دید، چیغ زد: او زن نکو، مره دیوانه نساز، به خدا ده همو زیر طیاره هم صدا خات کدم که شیر زنده است، مه نمردیم و تو بیوه نیستی,

و زنش گفته بود:

مگه چشمهایته بکشم، سنکیه بتمت که به او روز نرسی.

و شیر از غر زدن مانده بود.

روزها یکی پی دیگر تند تند می‌گذشتند، شیر بیماری و رنجورتر شده می‌رفت، کار و بار را رها کرده و سهمش را از دستگاه قالین بافی گرفته و در کنج خانه زمین گیر شده بود، تنها با آمدن آب از اتاق بیرون می‌شد و به شستشوی در و دیوار می‌پرداخت، شاید می‌خواست با این شستن شستن‌ها همه یادها و خاطره‌ها را از ذهن، دل، دماغ و چشمانش پاک کند!

یک روز که شیر مصروف این شستشوها بود زنگ دروازه به صدا در آمد، شیر دروازه حویلی را گشوده دید دختر خاله‌اش به‌راستی چون بیوه زن فقیری در حالی که چادر سیاه و کهنه‌ای را دور سر و گردنش پیچیده، داخل حویلی شد و به دنبالش دخترک نازنینی، همانگونه که زنش تعریف و آرزو کرده بود عروسش شود سلام کرده وارد شد,

زن خطاب به دختر گفت آینه همو بیادر که ما ره ده خانیش جای داده خدا خیر بتیش، بچه گک‌ها، یتیم‌هایم، پشت یک لقمه نان سرگردان هستن، به خیالم تا حالی نیامدن، کس و کوی دگه نداریم که کمک ما کنه، کمک خارج هم نیس!

چشم‌های شیر از حدقه برآمده بودند ریزش آب از دهانه پایپ سرپایی‌های بلند و قیمتی دخترک را با پاچه‌های تنبان سفید خامک دوزی سوراخ سوراخش می‌شست، دختر از نگاه‌های دیوانه‌وار شیر وحشت کرده بود، قدمی عقب رفته شمرده، شمرده گفت:

خوبست، خوبست مادر جان، شما خاطر جمع باشین، خدا مهربانست، شما گفتین بچه‌های تان در خانه هستند، کجا هستند، دیده نمی‌شوند، می‌خواهم همراه شان صحبت کنم,

زن بدون آنکه دست پاچه شود یا خودش را ببازد گفت:

هان خاک ده سر ای زنده‌گی، از یک‌طرف خدا مره زد که بیوه شدم و از طرف دگه ای بچای بی تعلیم و بی تربیه و بی‌سرپرست مادرشان بمره، چی کنن ده خانه، چی ره بخوریم دختر جان! حتمی رفتن پشت یک لقمه نان، یا شاید خلق ای بیادره (اشاره به شیر) تنگ کرده باشن، و ای هم از خانه کشیده باشی شان، آدم سر کی اعتبار کنه، و درحالی‌که تون صدایش را کم و کمتر می‌ساخت افزود:

ده ای روزها نیت ای آدم هم به نظرم که خراب شده یک قسم یک قسم طرف آدم سیل میکنه، خوار جان، زن جوان، بیوه گی و چشم مردمام ... و بعد چنان از ته دل به گریه افتاد که فکر می‌شد به‌راستی همین حالا بالای جنازه پدر اولادهایش مویه می‌کند,

شیر که گلویش خشک و زبانش بند آمده بود، از خشم می‌غرید و به خود می‌پیچید نمی‌دانست چی بگوید، این تنها خودش نبود که نمی‌دانست، زنش و آن دختر کنترلر UNCHR هم نمی‌دانستند که شیر چی می‌گوید، ترس و وحشت از شیر و از چشمان سرخ و کاسه بیرون زده‌اش همه وجود دختر را فرا گرفته بود، به عجله به زن شیر گفت:

شما خفه نباشید، گریه را بس کنید لطفاً، خدا مهربان است خاله جان! من یک روز دیگر می‌آیم که بچه‌های شما خانه باشند، کار ما همین‌طور است که باید حتمی آن‌ها را ببینم و ملاقات کنم، فعلاً خدا حافظ شما!

زن نگذاشت تیر از کمان بجهد، نصیحت استاد کار آزموده‌اش (شوهر قندی گل) را به یاد آورد و چون حربه مؤثری آن را بکار بست:

صدقه سرت شوم دختر جان، یک دقه صبر کو، ما افغان‌ها احسان فراموش نیستیم، تا اینجه زحمت کشیدی، ده ای گرمی، رواج ما اجازه نمیته که خشک و خالی از خانه ما بروی، بری ما شرم اس، شرم چی که مرگ اس، و به‌سرعت دستانش را به گوش‌هایش که زیر چادر پنهان ساخته بود برده و گوشواره‌های طلایش را بیرون آورد و به همان سرعت چوری هایش را هم که به خاطر نهان داشتن از چشم مأمورین (UNCHR) به گوشه چادر بسته بود برون آورده و همه را کف دست دختر گذاشته افزود:

از طرف یک بیوه زن ای تحفه ناچیزه قبول کو، خیر اس آگه کار ما هم نشد، نشد صدقه سرت، یک تحفه گک ناچیز اس، ما ره بیادت می اوره,

دختر با عشوه و تمکین خاصی، حاجت نداره، حاجت نداره گفته در حالی که محتویات دستش را به دستکول می‌ریخت از دروازه حویلی خارج شد، مگر صدای زن شیر را می‌شنید که می‌گفت:

مه خو تمام دار و ندار یتیم‌های مه، آخری یادگارهای شوی جوانمرگ و نامراد مه برت تحفه دادم، تو هم دختر مرد خات بودی، پیش چشمته خات گرفت، از تو میشه و از خدا میشه یک توجه که کنی انشاالله همه چیز درست میشه!

* * *

این بار شیر پایپ آب را به دروازه آهنی حویلی متوجه ساخته بود و آن‌قدر دروازه را شست که بالاخره سروصدای همسایه‌ها بالا شد: چی می‌کنی او بیادر مثلی که دیوانه شدی، تمام کوچه ره گل و لای ساختی!

شیر با شنیدن صدای اعتراض همسایه‌ها، پایپ آب را رها کرده به اتاقش خزید و خودش را به دل، روی فرش اتاق انداخت و تا می‌توانست فرش را با آب دیده گانش کف زد و آبکش کرد.

نمی‌دانم دخترک! حق شناس بود یا بخت شیر برگشته بود و یا هم جادوی! زن شیر کارگر افتاد، طولی نکشید که روزی شیر متوجه بکس ها و بسته‌هایی روی برنده کوچک حویلی کوچک شان شد، یکبار صدای لرزانی از دهانش برآمد:

ای بکس ها از کیس؟

زنش در حالی که از دروازه اتاق بیرون می‌شد صدا زد:

از ما!

شیر رویش را جانب صدا برگردانید و تکانی خورد، اول نشناخت، بعدتر دید دختر خاله‌اش است، زنش است، که با دریشی سیاه و پیراهن سفید یخن قاق در حالی که دستکول سیاه براق هم رنگ بوت هایش را بشانه آویخته با لبانی که شیر هیچ‌گاه آن‌گونه سرخش ندیده بود برویش می‌خندد.

توان از پاهای شیر گریخت و از مجبوری به زمین نشت دنیا بر سرش می‌چرخید، صدای دیگری را گوش‌های منگش به مغزش مخابره کردند، صدای کریم جان بود، طفلک تازه پا به سال بیست و سوم عمرش گذاشته بود، می‌گفت؛

آغا کارهای ما خلاص شد، بخیر پرواز ما از اسلام آباد است، ما و شما همینجه خدا حافظی می‌کنیم، مردم چشم و دیده ندارند کدام کسی نشناسی ما، شیطانی، میتانی نکنه، که خدای ناخاسته ده همی آخر کارک ما ره خراب نسازن، راستی آغا خاطرت جم باشه، سودا، مودا نکنی، همی که بخیر رسیدیم یک کار و باره شروع می‌کنم، خرچت ده گردن ما، هر ماه به‌زور خدا برت روان می‌کنم، ری نزنی خو، آغا,... مادر باعجله گویی می‌ترسید حواله دالری کریم را پدرش نقد نکند حرف پسرش را قطع کرده گفت: دان مردار ته بسته کو، صدقه سرش می‌کنم کل تانه، ای شیر اس، شیر مه، چی فکر کدین که مثل شما بی‌غیرت و تیار خور اس، که بیکار بشینه و نان و خیرات شما ره بخوره ...

شیر نمی‌شنید، هیچ چیزی را نمی‌شنید، فقط و فقط به‌قطار بچه‌هایش که همه کوبای پوش شده و کلاه‌های پیک دارشان را چپه بسر گذاشته بودند، چشم دوخته بود، و یکایک را دقیق و دقیق‌تر از نظر می‌گزرانید، بچه‌ها یکی پشت دیگر گویی کسی برای شان آموخته و خوب تمرین کرده‌اند به شیر نزدیک می‌شدند و دست راست و شل شده او را به دیده مالیده می‌بوسیدند و بعد عقب، عقب رفته در صف بجای خودشان می‌ایستادند، شیر می‌دید که توته‌های تنش چگونه برخلاف عادت بی‌سروصدا، بی جار و جنجال و جنگ و دعوا، بدون طلب کردن پول و سپردن فرمایش ازش جدا می‌شوند، شیر با ریختن اشک همه را در دلش دعا می‌داد و هر یک را جداجدا به خدای عالم و آدم امانت و سلامت می‌سپرد، تنها آنگاه زبان چسپیده بکامش به کار افتاد که تلاش کرد پاسخ دختر خاله‌اش را که از دم دروازه حویلی مخاطبش ساخته و می‌گفت: بچه خاله به اجازیت ما رفتیم، را با ادای ((از پیر و استاد)) بدهد.

* * *

برنده از وجود بکس ها و بسته‌ها خالی و دروازه حویلی همچنان باز بود، نل آب فش فش کنان صدا میزد و شیر را می‌طلبید، شیر که سرا پا کرخت شده بود با تانی جواب داد:

آمد، آمدم صبر کو، پایپ را با دستان لرزانش به شیر دهن نل وصل کرد و لحظه‌ای نگذشته بود که آب در آن جریان یافت، شیر این بار کارش را از داخل اتاق‌ها شروع کرد، همه و همه را شست و خوب پاک شست، فرش‌ها ظرف‌ها، بستره‌ها، همه را شست، راستی یخچال، تلویزیون، ویدیو، ریسور دیش آنتن، قالین ها، سردوشکی‌ها ابریشمی، کولر و حتی بادپکه را که بگفته مادر بدرد شیر نمیخوره، بچه‌ها به دستور مادرشان یکجا به دکاندار سر کوچه ارباب رود سودا کرده و گفته بودند که می‌روند وطن، ((مزار شریف)), تنها یک قاب ساعت دیواری فراموش شان شده بود که با تیک تاک توجه شیر را به خودش معطوف کرد، شیر دهانه پایپ را به‌سوی ساعت گرفت و آن‌قدر سیرآبش ساخت تا نفسش برآمد و خاموش شد، سپس به سراغ حویلی رفت و آن را هم از آب کشید، بعدتر دلش خواست خودش را هم بشوید پایپ را بالای سرش برد، این بار اولین باری بود که آب نخواست اشک‌ها و شورابه های روی شیر را با خود ببرد، جریان آب در پایپ قطع شده بود، شیر هر قدر تکانی به پایپ داد و هر چند چیغ و فریاد بر آورد و زاری کرد که بیا، بیا، به خاطر خدا بیا، نرو، برگرد، بیا اشک‌هایمه پاک کو، بیا سر و صورت مه نوازش کو، کسی نشنید و کسی نیامد، که نیامد.

از آن روز بعد کسی هم شیر را در ارباب رود پشاور ندید,

همسایه‌ای می‌گفت چندی پیش او را در تورخم با سر شکسته، گریبان دریده، ریش انبوه و پاهای برهنه دیده است که با خودش بلندبلند می‌گفته: مه زنده هستم، شیر زنده است! مه نکردیم، زنم بیوه نیست، اولادهایم یتیم نشدن، شیر زنده است!

او را دیده بوده که در دروازه تورخم بالا و پایین می‌رفته و از عابرین سراغ بچه‌هایش را می‌گرفته می‌گفته همو کریمه ندیدی بچه گک کلانم اس، آگه پیدا نشه، زاره مادرش میترقه، بچه اس نابلد اس از مزار همی امروز آمدیم، هیچ جایی ره بلد نیست، هیچ کسه نمی‌شناسه، شما ندیدینش! قد بلند داره بیخی قواریش مثل مه است!

و منشی (سرایدار) کواتری ها در اول هر ماه که به خاطر جمع آوری کرایه دروازه‌های ما را دق‌الباب می‌کرد با خنده و تمسخر از هریک ما می‌پرسید:

شیر خان پیدا نشد، اگه دیدینش پیش مه روانش کنین خط زنش آمده نوشته کده برش:

((شیر جان تره و خدا زن نبوکنی، سر ما سوتن (امباق) نبیاری، که باز مردم ماره بد زن میگه!))

و قهقه خندیده راهی منزل اربابش می‌شد!

 

منبع برگه فیسبوک خاطره ها