نخست. بازی کهنه با امکانات جدید

اساسی ترین مشخصهٔ عصر ما را، به خصوص از آغاز قرن بیست و یکم، از یک جانب لجام گسیخته گی آشکار و بدون پردهٔ نظام سرمایه داری جهانی و از جانب دیگر سردرگمی و بی برنامه گی نیروهای مخالف آن تشکیل میدهد. تجارب تلخ سقوط اندیشهٔ سوسیالیستی در سیمای اتحادشوروی و چرخش چین سوسیالیستی به مناسبات تولیدی سرمایه داری به مثابهٔ دو رویداد اساسی به نقطهٔ عطفی مبدل گردید تا این باور شکل بگیرد که نظام مالکیت خصوصی و سرمایه داری جهانی تنها گزینه های ازلی و ابدی جامعهٔ بشری اند. برای ذهن نشین شدن این اندیشهٔ به ظاهر پیروزمند، نه تنها نهاد های عقیدتی، اتحادیه های روشنفکران، جامعهٔ مدنی، لابراتوار های تولید اندیشه، اتاق های فکر و گفتمان و هزاران نشریهٔ الکترونیک و چاپی مصروف کار اند، بلکه آخرین دستاورد های علمی و تخنیکی عصر ما نیز با پشتوانهٔ نظامی در راه تثبیت و تحقق این هدف به کار گرفته میشوند. امپریالیسم جهانی با آرایش نئولیبرالی آن از این فرصت با چنگ و دندان دفاع میکند و با دستکاری عمدی تاریخ و جغرافیای کشور ها، زمینهٔ بحران های تازه را فراهم می آورد. شاخه های نیرومند نظام سرمایه داری جهانی را واحد های تولید صنعتی فراکشوری، اما تحت مدیریت دقیق و نظام مند کشور های خاص تشکیل میدهد. کلانترین مرکز مدیریت سیاسی این نظام را هنوز هم ایالات متحد امریکا به تنهایی بر عهده دارد و مدعی رهبری جهانی این سیستم است. دو گروه دیگر از کشور ها یعنی اروپای غربی و کشور های اتحادیهٔ بریکس از نظر سطح تولید ناخالص ملی و درآمد سرانه در ردیف های دوم و سوم قرار دارند. این سه مرکز قدرت و ثروت از طریق اتحادیه ها و مؤسسات مالی جهانی و منطقوی با هم پیوند دارند و برای حفظ سیادت خود، همیشه دست به ماشه بسر میبرند. به همان اندازه که نوعی همگونی در ماهیت رشد کلی سرمایه داری معاصر در زمینهٔ غارت منابع دیگران و تبدیل تمام کشور ها به بازار فروش وجود دارد، به همان اندازه، تضاد منافع آنان نیز برجسته است و این تضاد منافع بر بنیاد اولویت منافع خودی(ملّی) در این سیستم پیوسته رشد میکند. ثمرهٔ این نوع توافق و تضاد، جنگهای کوچک و بزرگ منطقوی، اشکال گوناگون تعزیرات اقتصادی و بازتولید خصومت های قدیمی به شیوهٔ معاصر آن است. برای گم کردن رد پایِ تجاوزگرانه و سیطره جویانهٔ این سیستم تمام اصطلاحات سیاسی و اقتصادی در فرهنگ عمومی دستکاری میشوند و جای واژهٔ امپریالیسم جهانخوار را ،  اقتصاد بازار آزاد جهانی و جای غارت منابع دیگران را اصطلاح همکاری دوجانبهٔ اقتصادی می‌گیرد و تجاوز آشکار به قلمرو دیگرانْ تحت عنوان دفاع از منافع مشروع خودی غسل تعمید داده میشود  . مفاهیم حقوق بشر، آزادی اندیشه و بیان، و حمایت از رشد دموکراتیک نظم اجتماعی در خطابه های نظام سلطه به شعار های فریبنده مبدل شده اند .  قدرتهای بزرگ در عمل با مستبدترین رژیمها همکاریِ گسترده دارند تا سیستم های نیابتی تأمین مواد خام و انرژی صدمه نبینند. جنگهای سوریه، عراق، لیبیا  ، افغانستان ، نامیبیا ، و سودان در چهار دههٔ اخیر و جنگهای کنونی اوکراین شرقِ میانه و آفریقا را میتوان فقط در همین چهارچوب توجیه و تفسیر کرد .

ویژه گی دیگر نظام سلطه و غارت در زمان ما، در هم تنیدگی اَشکال گوناگون تضاد های اقتصادی از یک طرف و خصومتهای قومی، زبانی، مذهبی و منطقوی از طرف دیگر است. نیروی های حاکم داخلی با کاربرد همه جنبه های محافظه کار فرهنگ مسلط، تداوم سیطرهٔ غیر مشروع خود را به یاری متحدان بیرونی ضمانت میکنند و مقاومت عادلانهٔ مردم را درهم میکوبند. جنگهای داخل کشوری که بر بنیاد این تنشها به میان می آیند، وسیلهٔ سلطهٔ حاکمان جدید و ابزار تداوم استبداد به شیوهٔ خشن تر از گذشته میگردد. وضعیت در کشور های ایران، افغانستان، عراق، سوریه، اوکراین، سودان و فلسطین نمونه های روشن همین نوع تضاد ها اند.

عصر ما به نام دوران گسترشِ تکنولوژیِ دیجیتال و توسعهٔ بیکران دانش نیز معرفی میکنند و اعتقاد به کاراییِ هوش مصنوعی در تمام عرصه های تولید وسعت مییابد. هرگاه به ماهیتِ طبقاتیِ انحصارِ دانشِ معاصر نگاه کنیم، سهمِ کشور های فقیر از این توسعهٔ بیکران فقط آموزشِ زباله های فرهنگی از طریقِ رسانه های همه گانی ارزان  اما تجارتی است. آنانی را  که نان ندارند با تصویر زیبای نان فریب میدهند، اما تکنولوژی و دانشِ تولید مؤثر را به آنان نمی آموزند. توسعهٔ مدهشِ فقر پس از دو دهه حضور و تسلط نیروهای غنی ترین کشور  ها بر سرنوشت مردم افغانستان و عراق شاهد  ادعای بالا است.

رشد تفکر و عملِ سیستمی (سیبرنیتیک) و توسعهٔ دانش انفورماتیک در تمام عرصه های اجتماعی و طبیعی، امکان کاربرد سریع اختراعات و اکتشفات را به میان آورده است. به برکت همین رشد سریع است که جهان به دهکدهٔ کوچکی مبدل میشود. اما پیامد این دستاورد، کشور های فقیر را فقیرتر و کشور های غنی را غنی تر ساخته است. تلفیقِ دانش، تخنیک و نیروی انسانی در تمام عرصه های اقتصادی، سیاسی و نظامی، به ابزار سودآوری برای کشور های ثروتمند و به عامل مصیبت برای کشور های فقیر که بیشترین حد جغرافیای سیاسی شان را همین اربابان در گذشته های  دور و نزدیک تعیین کرده اند، مبدل شده است.

با تمام معجزه های به میان آمده در عرصهٔ شناخت جهان، جامعه و تفکر انسانی و اثرات آن بر شیوهٔ تولید، توزیع و مصرف، هنوز هم نیمی از نفوس جهان امکان دسترسی به نیاز های اساسی مانند غذا، آب پاک و مسکن را ندارد.

ما در آستانهٔ تقسیم مجدد جهان و تثبیت ساحه های جدید منافع میان کشور های دارای پشتوانهٔ اتمی و تکنالوژی فضایی قرار داریم. ادعای اشغال کانال پانامه، گرینلند ، کانادا  و غزه از جانب رهبران قصر سفید، دعوای ارضی روسیه با اوکراین، ادعای چین بر تایوان ،  اشغال بخش بزرگی از سرزمین فلسطین و سوریه توسط اسراییل و تنش‌های اخیر میان رواندا ، بروندی  و انگولا مثالهای  روشن مدعای ماست. زخمهای چرکین عدم مطابقت جغرافیای سیاسی با بافت اتنیکی کشور ها که ثمرهٔ تقسیم جهان توسط استعمارگران قدیمی است، التیام نیافته و میتواند علت استمرار جنگهای نیابتی دوامدار شود. آن نهاد های جهانی که پس از جنگ جهانی دوم برای حل و فصل منازعات از طریق مذاکره و همچنین برای حفاظت از ثبات نسبی در جهان به میان آورده شدند، در قرن بیست و یکم کار آمد عملی ندارند. سازمان ملل به باشگاه موعظه های اخلاقی و آسایشگاهِ سیاستمداران بی صلاحیت اما پُر حرف مبدل شده است. عدم رعایت فیصله های جمعی این سازمان هیچ پیامدی برای هیچ کشوری ندارد ، رهبری سیاسی ایالات متحده امریکا که این سازمان در خاک آن قرار دارد خود را مکلف به اجرای اساسی ترین کنوانسیونهای این سازمان نمی داند .

قراردادن جهان در لبهٔ پرتگاه نیستی خصلت تصادفی ندارد. ایجاد و توسعهٔ بحران، خصلت ذاتی سرمایه‌داری است که در سیمای جنگ، فضای شکنندهٔ امنیتی، استبداد و فقر ظاهر میشود و لایه های فرهنگی برای دفاع از خود را می آفریند. شبکهٔ گستردهٔ رسانه های وابسته به کنسرن های مالی که انحصارِ دستکاریِ روانِ عمومی را در اختیار دارد، یکجا با گروه های دانشگاهی تولید اندیشه، حقایق عینی را طوری وارونه سازی میکنند که منافع بازار مالی در هر وضعیتی با توجیهات گوناگون حمایت شود. نگاهِ سرسری به چگونگی پخش اطلاعات در مورد جنگهای امروزی در سوریه، لبنان، غزه، اوکراین، چگونگی جرم زدایی از تجاوز مرگبار اسرائيل بر جغرافیای فلسطین، سوریه و لبنان ، سیاه نمایی عملکرد دولتهای چین، روسیه، ونزوئلا، ایران ، کوبا  و دیگران توسط رسانه های به اصطلاح آزاد اروپایی و امریکایی نشاندهندهٔ این تقلب نظام مند است. منظور از تأکید بر این کلیت ها، پیوند ارگانیک عملکرد های نامبرده با پروسه های داخلی کشور ها و از آن جمله افغانستان است. شناخت نا کافی از گرایشهای جهانی بر قضاوت و برداشت ما اثر زیانبار خواهد داشت.

 دوم :  روشنفکران افغانستان و پیامد ذهنی شکستها

پیامد سقوط های متواتر و شکستهای فاجعه بارِ نظامهای حاکم بر افغانستان، در ذهن ما نوعی استیصال، درماندگی، حسرت، میدان گریزی، ساده انگاری و لجاجت را جایگزینِ ارزیابیِ نقادانه و علمی از اشتباهات، توانمندی ها و ناتوانی هایِ مجموعهٔ جنبشِ دادخواهی کرده است. ثمرهٔ آن شکستها، در عملکردِ روشنفکران روحیه کوچک انگاریِ انحرافات، بزرگنمایی دستاوردها، زیستن در حسرت دیروز، ترس از پذیرشِ مسؤولیت،تولید رهبران معصوم و ساختارگرایی پیشامدرن را تقویت میکند. هرگاه مشکل عقبماندگی از پیشرفت مداوم تکنالوژی و دانش را بر نارسایی های دیگر علاوه کنیم، به طور خودبخودی ساحهٔ تفکر و کُنش ما را مخدوش و نارسا میسازد . این فاجعه تنها دامنگیر نیرو های چپ نیست بلکه شامل تمام روشنفکران و نخبگان عرصه های مختلف نیز میشود . در چنین فضایِ وخیم سیاسی، واپسگراترین نیرو های جامعه به مدعیان بلامنازع قدرت مبدل شده اند. توان نیرو های ضد استبداد در چانه زنی های تقدم منافع تباری، زبانی و محلی فرسایش مییابد و جای تفکر پیشرو و رهگشا را گذشته گرایی و پیشینه تراشیِ نُستالژیک گرفته است  . رُمانتیک سازیِ فرهنگ باستانی، جعل و بزرگنمایی در پیشنهٔ تاریخی و تلاش برای اثبات تعلق قدیم تر به جغرافیای کشور نمودار گرایش زیانباری است که مبارزه برای آزادی و دموکراسی در کشور را  ، با چالشهای جدی روبرو میکند. این گونه اندیشهٔ تخدیرکننده، در بستر یک فرهنگ گمراهی آفرین  تاریخی رشد کرده است و جلو شناخت انتقادی از پدیده های کنونی را میگیرد. ذهن نشین شدن عدم توان مقاومت، و فرصت سوزیهای آگاهانه و نا آگاهانه علت سپردن میدان سیاست به استبدادی ترین و خشن ترین لایه های اجتماعی شد و بالآخره نظامی به میان آمد که در تاریخ موجودیت سرزمین ما نمونهٔ بدتر از آن دیده نشده است. تاریخ معاصر سرزمین ما، عروج و نزول حاکمیت‌های  سیاسی سدهٔ اخیر  ، تجارب تلخ و دردناک اما ارزشمندی را در اختیار ما قرار داده است.

افغانستان، امروز به کشوری مبدل شده است که بالاتر از نود درصد باشنده گان آن زیر خط فقر زنده گی میکنند و از تمام آزادی های یک جامعهٔ مدرن محروم اند. نادیده گرفتن نظام مند حقوق اقلیت ها، ایجاد نهاد های تحققِ اندیشهٔ آپارتاید جنسی، تحمیل محدودیت بر طرز تفکر و بیان مردم، لغو تمام احزاب و سازمانهای مدنی، حذف دگراندیشان، وضع تعزیرات بر حقِ تعیین سرنوشت، محدویت کُلّی بر کار و آموزشِ زنان، تغییر نصاب درسی نظام آموزشی به نفع توسعهٔ افراط گرایی دینی، حاکم ساختن پولیس مذهبی بر رفتار و کردار روزانهٔ مردم، تشدید جدالهای زبانی و تباری، و نبود معیار های پذیرفته شدهٔ قانونی در جامعه، نتایج فاجعه باری را به میان آورده و کشور ما را به تناسبِ نفوس آن در ردهٔ نخست کشور های مهاجر آفرین مبدل ساخته است. بد ترین مصیبت رایج، از یک سو توسعهٔ فقر مادّیِ مردم و از سوی دیگر پراگنده گی و تفاوت نظر در انتخاب مشی، استراتیژی و تاکتیک مبارزهٔ اثرگذار علیه نظام حاکم است. شیوهٔ حاکمیت امارتی را مردم ما به نام دورهٔ رنج و عذاب میشناسند.

 

ادامه دارد …

سوم :  از آرزو تا عمل

ما با چهار نوع تفکرِ درهم تنیده در چهارچوب مبارزه برای تغییر که حامیان آن بیشتر در میان نخبه گان سیاسی بیرون از کشور قرار دارند، سروکار داریم. تعریف کوتاه اهداف حامیان این جریان‌های  فکری که در دهها نهاد سیاسی و مدنی گرد آمده اند، چنین است:

 نخست _  تداوم مبارزه مسلحانه تا سقوط کامل نظام امارتی .

دوم _ ادامه مبارزه مدنی تا سرحد نافرمانی مدنی و جلوگیری از سقوط کامل نظم اجتماعی بخاطر عدم تکرار اشتباهات دهه نود .

سوم _ جستجوی راه های تفاهم و گفتمان با سردمداران امارت ، متکی بر اشترک منافع  و خواستهای جانبین .

چهارم _ حمایت بدون قید و شرط از نظام  ، بر بنیاد تعلق قومی یا مذهبی با آن  . در میان این گروه کسانی هم وجود دارند که گاهگاهی به توصیه اخلاقی و انتقاد نرم توسل میجویند ولی به تغییر بنیادی باور ندارند .

طرفداران و حامیانِ اندیشه های تباری، سمتی و زبانگرایانه در میان هر چهار طرز اندیشه بالایی سرگردان اند و در تعیین اولویت های عملی مشکل دارند. در میان نخبه گان افغانستانی در خارج، از یک طرف وحدت نظر در اتخاب بدیل های عملی و ممکن شکل نگرفته  و از طرف دیگر راهکار های پیشنهادی آنان به طور رقت انگیزی از  تفکر عملی در زمینهٔ ایجاد یک دولت مدرن تهی است. سایهٔ تبلیغات دوران ' جنگ سرد' و تقدیس کنشهای سازمانها و شخصیتهای خودی هنوز هم بر ذهنیت ها حکومت میکند. این وضعیت، شیوه معرفتی برخورد انتقادی از روند ها و پدیده ها را کُند یا غیر شفاف میسازد. فاصلهٔ جِدّی میان آرزو و امکان، برنامه و عمل در اصول فکری تمام سازمانها، صرفِ نظر از جهتگیری سیاسی شان، دیده میشود.

تشتت در منظومهٔ فکری روشنفکران و نخبه گان سیاسی وطن ما ، ریشه در محدودیت تجارب دیروزی شان دارد. آزمون دورهٔ کوتاه تمرین دموکراسی در سالهای ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۲ خورشیدی نتوانست میراثِ نیرومندی به جا گذارد که بتواند رهنما و رهگشای آیندهٔ آن باشد. دومین دورهٔ آزمایش دموکراسی پس از انفاذ قانون اساسیِ جمهوری اسلامی افغانستان – ۱۳۸۲ تا ۱۴۰۰ خورشیدی- به زمان تسلط امریکا و متحدین آن بر افغانستان برمیگردد. در تمام این مدت، نظام حاکم بنابر توسعهٔ دامنهٔ جنگ، آشوب، خیانت و ضعفِ اسفبار نهاد های مدیریت سیاسی نظام، نتوانست نظم قانونی را در کشور به میان آورد. از تجارب تلخ همین دوره است که مردم را یک بار دیگر به دوراههٔ انتخاب میان ' امنیت' و ' استبداد' و یا ' آزادی' و هرج و مرج' سوق داد و در نتیجه، بازی به نفع استبداد با امنیت نسبی انجامید. در شکلدهی و تطبیق پلانِ مرحله به مرحلهٔ سقوط جمهوریت امریکایی، نیرو های مسلط بیرونی و شرکای داخلی شان نقشِ مساوی داشتند. هدفِ نهایی این استحالهٔ ناقص هنوز معلوم نیست. اما آن چه وضاحت دارد غارتِ نظام مند سرمایه های داخلی و کمک های بین المللی از جانب گرداننده گانِ جمهوریت متذکره و بدنامی عمیقِ تجربهٔ دموکراسی بود.

شیوهٔ کار نظامهای استبدادی و پیوند آن با امنیت در تجارب دولت سازی در کشور ما  دیرینه چندین قرنه دارد. تلاشهای روشنفکران در سده  بیستم میلادی برای ایجاد یک دولتِ مدرنِ با ثبات به علت نارسایی پشتوانهٔ مالی، ذهنیت مسلط دینی، قومی و قبیلوی ، کمی تعداد طرفداران تغییر و مداخله بیرونی ها پیوسته به ناکامی منجر شده است. شکستهای پیهم در تلاشهای نخبه گان چپ و راست ناشی از آن بود که آنان قادر نشدند از مدرنیزم احساساتی به سیاستهای پراگماتیک و واقعیتگرا گذر کنند. برعکس، تشتت فکری و کارکردهای عملی آنان  زمینه های رشد اندیشه های بنیادگرایانهٔ دینی و بازتولید سنتهای میرندهٔ قومی- قبیلوی را مساعد ساخت. ناتوانی و کوتاه اندیشی نسل جوان ما که زیر هجوم لجام گسیختهٔ اطلاعاتی قرار دارد نوعی روحیهٔ تسلیم و عدم پذیرش مسؤولیت را به میان آورده است. روشنفکر امروز کمتر خواستار تغییر با شرکت فعال خودش است ، نوعی انتظار کمک غیبی و معجزه بر ذهنیت عمومی تسلط دارد  و خطر پذیری برای دستیابی به هدف جای خود را به گریز نُستالژیک و گذشته گرایی غیر علمی سپرده است. پوسیده گی فرهنگ در حال زوال و عقبگرا مشام روشنفکر خارج شده از کشور را نمی آزارد بلکه افتخار کاذب هم می آفریند  . برخی از روشنفکران تربیت شده  در بستر اندیشه های چپ افغانستان تصور میکنند که طرح های مبارزهٔ طبقاتی، عدالت اجتماعی و همچنان تعریف هویت استعمار با تمام واژه های اقتصادی- سیاسی مطرح در آن به دیروز تعلق دارند. آنان به مراتب، نسبت به نیرو های راست و راست افراطی در بدنام سازی هویت پیشین خویش سهم میگیرند. در عمق این باتلاق کنشهای سبکسرانه، یأس و درجازده گی و سرخورده گی از شکستهای سیاسی قرار دارد. منظور من از طرح این مسأله نگرش بر روالِ عمومی ذهنیت مسلط است نه رابطهٔ آن با هر فرد جداگانه.  صدای عقلانی مبارزان راه عدالت و پیشرفت هنوز در فضای روشنفکری پژواک لازم را ندارد. آنانی که فرادستان را ستمگر و فرودستان را ستمدیده نمی شناسند، کلانترین خیز شان از محدودهٔ جغرافیای زبانی، قومی و سمتی دورتر نمیرود. اگر بخواهیم از این برخورد های یادشده تعریفی سخاوتمندانه ارائه کنیم به این جا میرسیم که این حرکتها نمادی از ارتجاع فکری و نشانه یی از تسلیم طلبی جیره بندی شده است .

 چهارم : پیش زمینه های تلاش و شکست در افغانستان

جنبش تجدد خواهی( آگاهانه از کلمهٔ مدرن اجتناب شده است) سیاستمداران افغانستان در نیمهٔ اول قرن بیستم به شدت تحت تاثیر خیزشهای ضد استعماری در هندوستان، ایران و ترکیه و تولد نظم نوین اقتصادی- اجتماعی در اتحاد شوروی قرارداشت . متذکر باید شد که در اوائل قرن بیستم ' ملی گرایی' با شعار مبارزه علیه استعمار انگلیس در میان نخبه گان سیاسی نفوذ کرد و کنشگران این دوره از جناح چپ سلطنت نماینده گی می‌کردند .

جنبشهای مشروطیت اول، دوم و سوم، نهضت ویش زلمیان، جریان دموکراتیک خلق و جریان دموکراتیک نوین که هر کدام خود به جناح های مختلف تقسیم شدند، محصول تفکر ترقیخواهان همان دوره اند. در جانب مقابل سازمانهای ملی گرا و  چپ، گروه های سیاسی به نام جوانان مسلمان، متکی بر اندیشه های سازمان اخوان المسلمین مصر، به میان آمدند که بعد ها به احزاب جداگانه با پسوند اسلامی تبدیل شدند.

نگاهی گذرا به اهداف مرامی و دیدگاههای اقتصادی این سازمانها نشان میدهد که جریانهای' دموکراتیک خلق و دموکراتیک نوین' بهبود وضع زنده گی کارگران و دهقانان را اساس مبارزات سیاسی خود قرار داده بودند. جریان هایی که پسوند اسلامی داشتند، برنامه نامهٔ منظم مدیریت سیاسی- اقتصادی نداشتند. این کمبود در زمان حاکمیت آنان هم قویاً وجود داشت. جریانهای سیاسی روشنفکری و کوچکتر دیگر نیز با الهام از فضای ملتهب سیاسی اروپای غربِ آن زمان ، توسط کارمندان ارشد دولت حاکم وقت تشکیل شد اما آنها اقبال رشد و اثرگذاری را نیافتند. برجسته ترین نماینده گان این بخش احزاب ' افغان ملت' و ' جمعیت دموکراتِ مترقی' اند.

اگر جنبشهای اجتماعی- سیاسی افغانستان بر بنیاد نماینده گی طبقاتی آنها مرزبندی گردد، جریانهای ' دموکراتیک خلق' و دموکراتیک نوین' نمایندهٔ طبقهٔ کارگر و دهقان، جریان اخوان المسلمین نمایندهٔ فئودالیسم سنتی و طبقهٔ بالایی، و احزاب ' افغان ملت' و ' جمعیت دموکراتِ مترقی' نمایندهٔ طبقهٔ متوسط جامعه شمرده میشوند.

میراث تاریخی ضعف رشد اقتصادی ، بی عملی نکبت بار نظام سلطنتی و جغرافیای محدود به خشکه وسیله شد تا مرزبندی های طبقاتی در جامعه ، مانند کشورهای پیشرفته صنعتی مشخص و روشن نباشد . تنبلی سیستم اقتصاد زراعتی قرون وسطایی راه را به روی نظم صنعتی اقتصاد ، تولید و مصرف به شیوه مدرن بسته بود . عواید داخلی کشور نمیتوانست بدون کمک خارجی مصرف بیروکراسی اداری را فراهم کند. مخدوش بودن مرزهای طبقاتی جامعه ، نمایندگان سیاسی این طبقات را نیز در سردرگمی انتخاب مشی ، استرتیژی و تاکتیک در مبارزه روزانه سوق داد و فاصله میان آرمان و امکان توسعه یافت .  هرگاه به تناسب سهم عواید داخلی  در مقابل  کمک های خارجی  ( در ایجاد نهادهای زیربنایی اقتصاد کشور  )  در یک سده اخیر نگاه کنیم ، شاهد دست نگری رقت انگیز نظامهای حاکم ودر نتیجه وابستگی سیاسی ناگزیر آنان به کشورهای ثروتمند هستیم .  پیامد مبارزات سیاسی  نیم قرنه و تشدید آن در دهه دموکراسی ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۲ خورشیدی وسیله شد تا اندیشه های سیاسی و طرح بدیل ها برای تغییر نظم حاکم  ،بیشتردر میان مزدبگیران دولتی (  کارمندان و کارگران  شامل کار درنهاهای ملکی و نظامی دولت  ) و محیط های دانشگاهی و آموزشی توسعه یابد . سهم توده ها در این واکنشها بخاطر فقدان سواد اپتدایی و تسلط نظام ارباب رعیتی بی نهایت ضعیف وفاقد اثر است . ازمیان همین مزدبگیران دولتی نخبگان عرصه سیاست و سایر ابعاد فرهنگی ظهور کردند و در شکل دهی تحولات بعدی هم نشان انگشت آنان را می‌توان به شکل برجسته دید . نا کارآمدی نظام سلطنتی و استحاله آن به جمهوری تاجدار در دهه هفتاد قرن بیستم نتوانست زمینه ساز توسعه آزادی های سیاسی و رفع مشکلات مالی کشور گردد .  سقوط جمهوری اول ثمره ضعف همبستگی فکری و مدیریت یکه تاز سیاسی رهبران بلند پایه آن بود . منع فعالیت جریان‌های  سیاسی ، توسعه اختناق ، سرخوردگی در تحقق پلانهای اقتصادی ، مشاجرات دیپلوماتیک ، نوسان در انتخاب دوستان و دشمنان بیرونی و کوبیدن بر طبل ناسیونالیسم بی پشتوانه ، یکجا با مداخلات مخفی و علنی همسایگان ، علاقمندی های امیدوارانه نخبگان سیاسی جامعه به  رهبران نظام جمهوری را  تضعیف کرد و درنهایت به نفرت و تقابل با آنان مبدل ساخت . نتیجه این تضاد  و تقابل سقوط جمهوری اول توسط مزدبگیران نظامیِ بدنهٔ حکومت بود . رهبری این تغییر را بخشی از حزب دموکراتیک خلق بعهده داشت.

حزب دموکرتیک خلق افغانستان کلان ترین ، منسجم ترین و منضبط ترین نهاد سیاسی سی سال اخیرقرن بیستم جامعهٔ افغانستان است . این حزب از بدو اساسگذاری در سال ۱۹۶۵  دارای برنامهٔ مدون برای تحقق  اهداف اجتماعی _ اقتصادی خود بود . ساختار تشکیلاتی حزب در چوکات اساسنامهٔ  آن تفسیرمی‌شد و مقامات تصمیم گیرنده آن صلاحیت و مسئوولیت مشخص داشتند . سنت مبارزهٔ مدنی هدفمند توسط همین حزب در دوره دموکراسی توسعه یافت . تمام سازمانهای موافق و مخالف این حزب به نحوی از اصول مرامی و شیوه تشکیلاتی این نهاد تأثیر پذیرفته اند.

منظور من در این نگرش کوتاه توضیح  پیشینه گرایانه نیست ، بلکه یادآوری میراث های نیک و بدی است که بمثابهٔ درس‌های تاریخی با آن سروکار داریم . تاریخ معاصر افغانستان بدون شناخت و سنجش نقادانهٔ جنبش چپ  و در مرکز  آن حزب دموکراتیک خلق خوانا و قابل آموزش نیست . تقدیس یا تقبیح تقلیل گرایانه یک جریان سیاسی  به ساده لوحی عامه پسند منتج شده می‌تواند ولی به آموزش دقیق از تاریخ نمی انجامد  . تلاش میکنم روی اهداف و عملکرد این حزب بطور عام و صادقانه نگاه کنم

از کدام تجارب حزب دموکراتیک خلق می‌توان امروز سود برد :

فقط با یک سازمان سیاسی آرمانگرا ، منضبط و دارای اهداف مشخص می‌توان قادر به دگرگونی شد؛

انتخاب مجموعه تدابیر مناسب ، ایجاد هماهنگی میان تمام واحدهای تشکیلاتی  و بسیج نیرو برای حرکت در زمان معین ضامن پیروزی است.

در کشور کثیرالقومی باید نمایندگان هرقوم در رهبری حزب و دولت حضور مقتدرانه داشته باشند؛

 تنها احزاب فراقومی می‌توانند خدمتگزار همه اقوام باشند؛

 مبارزه علیه فقر بدون شکستاندن عوامل بازدارنده پیشرفت ممکن نیست؛

ایجاد یک نظام سکولار  ممکن و عملی است؛

ایجاد  و تقویت اتحادیه های فرهنگی ، اقتصادی  و صنفی جهات مختلف رشد اجتماعی را تقویت میکند ؛

تعلیم و تربیت به زبان مادری  و دفاع از سنتهای پسندیده فرهنگی یک اصل غیر قابل معامله است؛

تأمین حق آموزش ، کار و تساوی حقوق زنان بامردان ، مقدمه ایجاد یک جامعه انسانی است؛

تحقق عدالت اجتماعی بدون عدالت اقتصادی ممکن نیست؛

دارایی های عامه را نباید بنفع شخصی مصادره کرد؛

تجارب تلخ و اشتباهات مرگبار حاکمیت حزب دموکراتیک خلق:

 یکه تازی ، سلطه گرایی و مخالفت با ارزش‌های دموکراسی؛

؛ عدم رعایت موازین حقوق بشری ، حذف و سرکوب قهری مخالفان؛

ارجحیت اولویت های فراکسیونی و عدم توجه به خواست و فیصله جمعی؛

حذف میکانیزم متحد کننده طرفدارن تغییر بنفع تعمیل اوامر رهبری؛

قدسی سازی مقام رهبران وترویج کیش شخصیت؛

تمایل ساده لوحانه به اتحاد شوروی و نداشتن شناخت کافی از تضادهای سیاسی و اجتماعی حزب حاکم برآن ؛

حزب دموکراتیک خلق افغانستان وسازمان خلف آن ( حزب وطن ) در دشوارترین برهه تاریخ افغانستان از منظر داخلی وبیرونی  ، سنگین ترین وظایف تاریخی را بعهده داشت . این حزب در گرهی ترین مقطع تضادهای دو سیستم جهانی  ( امپریالیسم امریکا و سوسیالیسم اتحاد شوروی  ) کار ومبارزه کرد و مانند صدها حزب چپ و مترقی در سراسر جهان در کورهٔ این نبرد نابرابر ذوب شد. برجسته ساختن تجارب درست و نادرست حزب هرگز ارادهٔ نیک فرزندان آن برای بهروزی و آزادی خلقهای ستمدیدهٔ افغانستان را نفی نمیکند

سقوط دولت جمهوری افغانستان   و تسلط سازمانهای بنیادگرای دینی بر سرنوشت مردم  ما پدیده چندین عاملی است. ساده سازی این سقوط در سرحد اختلافات درون حزبی و ندیدن شرایط بین المللی بحیث عامل تعین کننده،  و کم بها دادن به اشتباهات پی درپی رهبری  ، مارا به گمراهی کودکانه سوق میدهد  .آنچه امروز  اهمیت دارد نگاه نُستالژیک و تقدیس گرایانه نسبت به گذشته نیست ، بلکه دریافت خطوط اساسی کار برای شکل دهی آینده است . هیچکسی نمیتواند، عدم تکرار اشتباه در شکل و زمان دیگری را ضمانت کند ، در واقعیت امر، عقبمانی دانش و تجارب ضروری از شناختِ پیوسته و سریع پروسه های اجتماعی  ، عامل اساسی تصامیم نادرست میگردد نه اراده آگاهانه برای انجام اشتباه . تاریخ تکامل انسانی در تمام ابعاد آن تابع پروسه آزمایش و خطاست . مهم‌ترین ارزش در این جریان سعی در جهت دریافت عاملی خطا و بهبود پیوسته کارایی درستی است که در سیاست آنرا تحت عنوان بلوغ عقلانی سیاسی می شناسند .

حزب دموکرتیک خلق افغانستان و خلف آن حزب وطن هیچگاه یک حزب یکپارچه و متحد نبود . تحقق اهداف بنیادی حزب را تمایلات فرکسیونی ، سکتاریستی ، قومی و قبیلوی در کنار رشد کیش شخصیت و حذف شخصیت تهدید می‌کرد . سرنوشت غم انگیز رهبران درجه اول حزب ، اعضای کنگره مؤسس و صدها تن از کادرهای حزبی و دولتی ، کودتا ها ، توطئه و زدوبندهای پشت پرده گواه مدعای ماست. ضعفِ ساختاری حزب، کمبود شناخت دقیق از نیازهای اجتماعی ، عدم رعایت تناسب منطقی استفاده از قدرت ،  وابسته گی اقتصادی، سیاسی و نظامی به دولتهای در حال زوالِ بیرونی، تشدید بحران و مداخلات دهها کشور به رهبری ایالات متحد امریکا ( کشوری که پس از بیست سال اشغال ، افغانستان را با شرمساری ترک کرد ) و دشمنی استراتیژیک برخی ازهمسایه گان ما، عوامل اساسی سقوط دولت جمهوری افغانستان در ۱۹۹۲ میلادی اند.

سقوط جمهوری افغانستان که بار اساسی حفظ آن بدوش اعضای حزب قرارداشت بطور طبیعی وسیله تشکیل دهها گروه سیاسی در داخل و خارج کشور گردید. تنها مهاجرت ، درماندگی ، یأس ، درجازدگی ، ملامت گرایی وندامت ثمرهٔ شکست نیستند  بلکه خیانت ، معامله گری با دشمن ، تحقیر ، توهین ، اتهام ، اضمحلال اخلاقی و آرمان ستیزی نیز شاخصه های روان پریشی سیاسی دوران ماست.

تکیه روی کارکردهای حزب دموکراتیک خلق معنای رفع مسئولیت را ندارد بلکه روایت کوتاه از یک جریان سیاسی است که من بهترین دوران زندگی خود را وقف آن کردم . بیایید جسارت دیدن خوبی‌ها و بدی‌های سازمان سیاسی را که بدان وابسته بودیم داشته باشیم . امیدوارم مخالفان آن زمان این حزب نیز روایت خود را از سازمانی که به آن تعلق داشتند با دید امروزی بنویسند . برجسته ساختن کاستی ها و جلوگیری از تکرار آن فضای بهتر امن سیاسی را برای نسلهای بعدی فراهم میسازد .

عرض پایانی :

شکستها به هراندازه یی که مرگبار باشند نمیتوانند امید به زندگی و مبارزه برای بهزیستی را نفی کنند . آنچه راه بهزیستی را  سد میکند تقسیم وحشتناکِ غیرعادلانه ثروت و قدرت در جامعه بشری است . همانقدر که  این بی عدالتی در پیشینه تاریخ بشری  ریشه دارد، به همان اندازه مبارزه برای عدالت هم در تمام این دوران وجود داشته است .  نمیتوان دست روی دست گذاشت وروی پُل تاریخ منتظر زمان ماند تا دیگران بیایند و مارا  نجات دهند . وظیفه روشنفکر دوران کنونی با درنظرداشت حجم بار گرانی که بعهده دارند دشوار است ولی  ، روشنفکر امروزی افغانستانی هزار برابر بیشتر از نخبگان سیاسی قرن بیستم کشورما ، امکان آموزشی و عملکرد دارد ، دیگر چهره استبداد وبی عدالتی در نقاب دموکراسی و حقوق بشر پنهان نمی‌شود . جهان ترامپیست ها روشن ، واضح و بدون پنهانکاری قابل تفسیر است  . در چنین دوران پُر آشوب ، حرکت خردبنیاد نخبگان آگاه سیاسی اهمیت تعین کننده دارد .

مبارزه آگاهانه برای ایجاد یک نظام سیاسی مشروع و شهروندمحور در افغانستان ، خواست برحق و نیاز اولی  مردمان این سرزمین است ، تحقق چنین آرمانی به توسعه آگاهی درست و هدفمند سیاسی نیاز دارد . کار انسان روشنگر از همین نیاز سرچشمه می‌گیرد . نفی خودی و میدان گریزی در جهان ما قابل بخشایش نیست . به گله گرگان پیرامون خود نگاه کنیم و بدانیم که :

تنها ملتهایی حق زیستن دارند که برای بهزیستی مبارزه میکنند .

پی نوشت : در این نگاشته آگاهانه بر کُلیت ها تکیه کرده ام تا گفتمان را با برداشت‌های شما غنی ساخته بتوانم .

 

ع. سپنتگر