شرح حال مادریست که از شرایط جامعه ارباب رعیتی پرده بر میدارد ومیگوید سه بار بگناه ناکرده محاکمه وقربانی بقایای مناسبات برده گی یعنی نظام ملوکالطوایفی وخانخانی شدم.
شرایط درد آلود دیر پایی مناسبات ظالمانه فیودالی دهه آغازین سده چهار دهم خورشیدی را رقم میزد که در یک خانواده کمزمین دهقانی واقع شش کروهی کابل دیده بجهان گشودم. ارتجاع واستبداد بمثابه حا میان روابط منحوس نظام فیودالی وستمگران طبقاتی که پایه های اساسی سلطنت را تشکیل میداد بر همه چیز سایه افگنده بود. طبقه دهقان واقشار وابسته به آن در زیربار ستم مالکان زمین ودرخدمت شباروزی صاحبان دم ودستگاه بسختی نفس میکشیدند. حکام ظالم وژاندرمری پولیس در شهر ودهات بیداد میکردند. گذشته از همه ملا های نا ملا ونادان همه کاره نظام شاهی بودند وطلسمات جادوگرانه آنها همچون تا رعنکبوت جامعه را در خود تنیده و برهستی مردم پیچیده بود.
این گروه مفتخوار در زیر سایه ی قدرتهای خشن ارتجاعی ومذهبیون عقبگرا بنماینده گی از خدا وپادشاه بر عقب مانده ترین مردم جهان امر ونهی صادرمیکردند. درین چنین جو نا هنجار سیاسی واجتماعی، قرا وقصبات کشور به جولانگاه جواسیس پاکستانی بنام صوفی، شیخ، مداری، فالبین، میمون باز، جادوگر، ملنگ وفقیر وچوری فروش وغیره مبدل گردیده بود.
در حلقات نظام حاکم، فساد، بیعدالتی، چپاول ورشوت، دستبرد به دارایی
عامه وبیروکراسی شدیداً گسترش می یافت که در نتیجه آن سیهکاری ها، جامعه در گرداب فقر، مرض، بیکاری وبیماری، گرسنگی، قحطی وبی عدالتی، وبزرگ شدن فاصله طبقاتی ومرگ ومیر فرو رفته کشور بطور کل بگورستان آرام و متحرک مبدل گردیده بود. دهقانان کارمزدوری واقشار تهیدست جامعه هیچ نوع صلاحیت خود، فامیل وفرزندان خود را نداشتند واز حق تعین سرنوشت خود محروم بودند.
رسوم بیجا وعنعنات فرتوت فیودالی غیر پسندیده وکمر شکن که در بسا جهات از مذهب پیشی میگرفت در تار وپود جامعه تنیده، در خون مردم ترزیق ودر روان مردم بشدت تلقین شده که در اثر آن سیمای جامعه تخریش وقامت مردم در رابر آن خم گردیده بود. مردم در زمان مصیبت گرسنگی، قحطی، مریضی، جنگهای خونین، مرگ ومیر، راه وچاره و نجات شان را از بالا میطلبیدند که با فعالیتهای جادویی، کف وپف ملایان وتطبیق داروهای گیاهی، تعویذ، تومار، شویست، دودی، بازار جادوگران، سوداگران، وطبیبهای پاکستانی وملا های لنگ گرم بود. از شام تا بام حاصل کار زحمتکشان شهر ودهات، نثار نفس پلید اعلیحضرتان، والا حضرتان، سرداران، بالا نشینان فاسد نظام سلطنتی وگروه مفتخواران مذهبی گردیده بود.
در چنین حال وهوا وقتی دیده بجهان گشودم وبا گذشت دوران کودکی رفته رفته جهان را در حصار دیوارهای سر بفلک سنگی وپوشیده با گنبد نیلگون مملو از ابرو تیره گی در یافتم. هنوز سن سه چهار سالگی را سپری نکرده بودم که بجای لبخند مادرانه، اوامر پس شو، پیش شو، بگو، مگو، برو، نرو، همه اینها سبب احساس ترس، بی باوری، روحیه احتیاط وعدم اعتماد بنفس در وجودم گردیده و از طرفی فشار های زندگی کار شاقه در مزارع، در منازل، آنهم در شرایط مریضی وفقر، برخورد خشن متعصبین زن ستیز، شیوع امراض وعقاید عقب مانده وفرهنگ پوسیده نظام ارباب رعیتی، پدرسارلاری ورسوم بیجا وغیر پسندیده، زنان ودختران را در موقف متاع ناچیز قرار داده بود که در اثرعوامل یاد شده پدرم بایک ناگزیری خاص مرا در سن ۱۷ سالگی به عقد شخصی مسن ۵۶ ساله در آورد به اینترتیب با محاکمه اول بخاطر گناه ناکرده محل سکونتم از منزل پدر به زندان شوهر تغیر کرد.
با آغازمشقات شوهر سالاری پس از ده ما وده روز، شوهرم پیش از آنکه نور چشمی اش را ببیند چشم از جهان پوشید. برادر شوهرم با غصب متاع ناچیز بجا مانده از برادرش، مرا با طفل یتیمم برون انداخت. بنا بر آن بخانه پدر مراجعه کرده ودر خدمت والدین واعضای فامیل وفرزندم قرار گرفتم. پس از دوسه سال پدرهم نتوانست خواستگاری ارباب قریه دور تر از همجوار ما را ردکند.
اینبار بنده را به نکاح شخص شصت وپنج ساله عقد کردند واین دومین محاکمه ی بود که باز هم بدون رضایت خودم جبراً از فرزندم جدا شدم وحاصل ازدواج دومی دوفرزند بود. تا سه چهار سال در غم واندوه ودوری از فرزند یتیم اولینم گذشته بود که شوهر دومی ام نیز سر بزیر خاک برد وفرزندان کودکم یتیم وبدست بازمانده گان افتادند ومرا بخانه پدری برگشتاندند. عذاب بزرگ این بود هرباری که بدیدن فرزند اولی میرفتم صدای گریه طفل همسایه بگوشم چون صدای یتیمان خودم می آمد وهرباریکه به دیدن دوفرزند دیگرم با پای پیاده فرسنگها راه میرفتم واتفاقاً صدای گریه طفل کوچه همانند صدای گریه فرزند اولین قلب مرا می فشرد.
باوجود همه مشقات زنده گی با سوخت وساخت سختیهای جانکاه چند ساله همراه با خانواده خود بودم که پدر ریش سفیدم بنا بر مداخلات غرض آلود دیگران، بنده را به عقد نکاح یک شخص دهقان در آورد که مرا بفاصله ده کیلومتر از فرزندان یتیمم دور میساخت.
در واقع این سومین محاکمه ام بود که تحت شرایط طاقت فرسای نظام متعصب خانخانی از هردو بخش اولادانم جدا شدم. با گذشت زمان ودر راستای زنده گی مشترک با آن مرد دهقان زحمتکش، حاصل ازدواج ما سه فرزند بود اما دوری از فرزندان یتیمم با فاصله زیاد دیدار و رسیده گی به همه آنها را در یکزمان معین نا ممکن میساخت.
به این ترتیب در تمام زنده گی کم از کم یکبار جمعامد همه فرزندانم را بگرد یک دسترخوان ندیدم. روزها را با گریه بشب میدوختم وشبها را بروز که این وضع یعنی دوری از فرزندانم جگرم را پاره و پاره میساخت. جای بسیار تعجب است که خشم یکی از پسرانم در زمان ازدواجم با یک دهقان زحمتکش آنقدر شدت میگرفت که تحصیل، وسن جوانی وماموریت هم نتوانست شرایط حاکم آنوقت و کار افتخار آمیز دهقانی بدستان وعرق جبین خود انسان را بدرک او مبدل سازد.
او در حالیکه عضو یکی از جریانهای چپ مترقی ومدعی خدمت به توده های میلیونی کشور بود ولی در عمل وجدانش در در گرو عنعنات پوسیده واحساسش اسیر نظام منحط ننگین فیودالی بوده وازدواجم را با مرد دهقان بی زمین عار وننگ میدانست که با آداب ترقیخواهی وآزاده گی بسیار فاصله داشت زیرا از یکطرف در تیوری خدمت به زحمتکشان را افتخار خود میدانست ولی در عمل بودن با زحمتکشان را عار دانسته و هرگز به خواهش مادرانه من ونصایح بزرگان خود گوش فرا نداده و به اینترتیب دوری ازین پسرم لجوج ام تا آخر عمر مرا نا امید ومایوس نگهداشته وبیشترین عوامل مریضی ام را تشکیل میداد.
تا بلاخره در اثر دوری طاقت فرسای او ودیگر فرزندانم، اندک اندک مریضی بسراغم آمد وبا تشخیص مرض سرطان وچهار ده سال اطمینان دادن داکتر معالج بزنده ماندنم، باقیمانده عمرخود را با غم و اندوه، ناله وفریاد سپری نمودم که باشدت گرفتن مریضی وعاجز ماندن وجود از مقاومت ومقابله با مرض مدهش سرطان در ماه میزان سال ۱۳۷۰ خورشیدی بنا به اظهار فرزندش با تمام غم واندوه جهان وداع کرد ه خودش تنها رفت وفرزندان را نیز تنها گذاشت.
این بود شمه ی از مصیبتهای ناشی از ماهیت ارتجاعی وخصلت ظالمانه، فرهنگ فرتوت فیودالی، کلتور عقبمانده وناپسندیده نظام ارباب رعیتی که چگونه انسانها را بکام نیستی کشانده وبگناه ناکرده محکوم میسازد.
این به فرزندان خبیر، دانا، فرهیخته وعدالتخواه تعلق دارد که چگونه جنبش ترقیخواهی گسترده را شکل داده ودر یک جریان همبستگی دادخواهانه مادران داغدیده ومادر وطن را از چنگال سیه بختی نجات دهند.