طبعیت چادر سبز و زیبایش را بر شهر و ده کابل هموار نموده بود. درختان با برگهای ریز و نو رس بر دو طرف جاده میدان هوائی کابل در قطارهای منظم خودنمائی میکرد. بوی سبزه و باران تا دوردستها به مشام میرسید. از پلههای سرویس که نگران بی بی مهرو با صدای بلند صدا زد ... کسی پائین میشه! بالا رفتم و در کنار خانمی مسن با گفتن اسلام علیکم نشستم.
همراهش احوالپرسی نمودم. وی با صدای گرم و گیرا اما محزون و غمانگیز گفت: به خیر باشی کجا میروی دخترم؟ نیمرخ به طرفش نگاه کردم در چهره زیبا و نورانیاش آثار درد و آلام روزگار به وضاحت دیده میشد. منتظر جوابم نشد با لبان تف زده با آه و درد که نمایانگر جگرسوختهاش بود گفت: دخترم امروز چهارشنبه است به زیارت ابوالفضل میروم. حرفش تمام نشده بود که چشمان زیبا اما گودرفتهاش که در چینوچروک رخسارش پنهان شده بود مملو از اشک شده و قطرات مروارید چشمانش بر رخسارش ره کشید و با گوشه چادر فولادی رنگ که بر سر داشت آن را پاک نموده ادامه داد دخترم؛ چند سال قبل در روز دهم محرم که هزاران نفر برای تجلیل از این روز مبارک در مقابل زیارت ابوالفضل جمع شده بودند، شخص انتحارکننده به دستور دشمنان وطن و مردم افغانستان خود را منفجر ساخت که به صدها جوان، زن و کودک را به شهادت رساند. در حادثۀ همان روز عروسها، فرزندان و چهار نواسه ام را از دست دادم.
من هر چهارشنبه میروم و آنجا را که خون شهدا ریخته لمس میکنم. ساعتها گریه، ناله و راز دل میکنم و از دخترک هردم شهیدشان که در آن روز زنده ماند و از دیدن آن حادثه تکلیف روانی پیدا کرده یاد میکنم. پیغام نواسه گگم را برای شان قصه میکنم که هر لحظۀ که به هوش باشد پدر، مادر، خواهر و برادران خود را صدا میزند و میگوید بی بی جان خیلی دلتنگ شان شدهام لطفاً برو برایشان بگو که بیایند.
دیگر گریه مجالش نداد. چادرش را برویش گرفت صدای هق هق گریهاش شنیده میشد. هرقدر خواستم جلو اشکهایم را بگیرم نتوانستم. اشکهایم جاری بود. همان صحنه تراژید و دردناک که از پرده تلویزیون دیده بودم چون پرده سینما در مقابلم ظاهر شد. آنهمه اجساد دستوپا، بوت و کلاه شهدا بر چهار طرف سرک پراگنده شده بود؛ و یک دخترک خورد سال که لباس سبز بر تن داشت با چهره وحشتزده بالای اجساد مادر، خواهران و برادرانش چیغ میزد. به یاد دارم که چندین روز از دیدن آن صحنه دردناک و غمانگیز که بهطور حتم هر بیننده از دیدن آن به خود لرزیده و ناخودآگاه غرق دریای یأس و ناامیدی شده و بر عاملین آن نفرین فرستاده شوکه شده بودم.
صدای ناله و ضجه بازماندگان آن حادثه شوم به گوشهای مردم طنین غمانگیز داشت یاد و خاطرات آن بر همه شهریان کابل و مردم افغانستان فراموش ناشدنی است.
بدون شک با تجسم آن خاطرات تلخ و غمانگیز ترس و وحشت در قلب هر بیننده رخنه میکند، اما با درد و دریغ که بدبختی ملت مظلوم و بیچاره ما باعث شهکار های جهانیان شده و افتخار و جایزههای بزرگ نصیب شان گردیده، از آن جمله یکی هم عکاسی که تصویر همان دخترک پیراهن سبز را که بر اجساد اعضای خانوادهاش وحشتزده فریاد کشیده گرفته بود مورد تقدیر جهانیان قرار گرفت و به گرفتن جایزهها نائل آمد.
در سالهای قبل هم یک عکاس از بدبختی که نصیب زن افغان شده بود عکس گرفت، خیلی مشهور شد و جایزه گرفت.
بلی عزیزان خواننده؛ این عکاس از زن نگون بخت افغان که گوش و بینیاش را شوهرش بریده بود تصویری تهیه کرده بود.
وای بر حال ما مردم که؛ بدبختی و تباهی ما سر خط رسانههای داخلی و خارجی و اطلاعات عام و خاص گردیده، خیلی درد آور است. جلو اشکهایم را گرفته نتوانستم. اشکهایم جاری بود و از رخسارم بهطرف یخنم ره کشیده بود، با پشت دستهایم آن را پاک میکردم. غرق اندوه و غم شده بودم و فراموش کرده بودم که در کجا هستم. با صدای کلفت و غور نگران به خود آمدم که میگفت مراد خانی پایان میشه؟ خاله با صدا بغض آلود گفت پایین میشه. از جایم بلند شده دست لرزان او را گرفتم و آهستهآهسته از سرویس پایان شدیم.
جادهها و پیاده روها مثل همیشه مزدحم بود. از جاده کم عرض مراد خانی مقابل زیارت ابوالفضل بهعوض دو قطار موتر، پنج - شش قطار موتر در رفت و آمد بود. بندش جریان ترافیک در سرتاسر جادههای شهر کابل به یک امر معمول مبدل شده و مردم عادت کردهاند و بدون کدام اعتراض به کار و بار روزانهشان ادامه میدهند. میدانند که سرو صدا کدام فایده ندارد؛ زیرا قدرت در دست زورمندان و تفنگ سالاران است. اگر کدام ترافیک و یا پولیس جرئت میکرد و در مقابل آنها قرار میگرفت از طرف زورمندان شدیداً لت و کوب میشد و حتی منجر به مرگش میگردید.